سلام
من امروز میخوام ازتون کمک بگیرم یه کمک اساسی ، من فارغ التحصیل رشته معماری هستم و تو یه شرکت تقریبا بزرگ و خوب کار طراحی انجام میدم و 24 سال هم سن دارم جریانی که میخوام تعریف کم و توقع کمک ازتون دارم از این قرار هستش که من توی کل زندگیم تا همین سال گذشته با هیچ کسی ارتباط دوستی نداشتم منظور با پسر هستش و گرنه از لحاظ ارتباط اجتماعی در حد خیلی معقول هستم و در این بین پیشنهاد کم هم نداشتم وخودم قبول نکردم تا اینکه رسید به روزی که یکی از همکاران توی حسابداری شرکت به من پیشنهاد داد و از اونجا که واقعا میگن نباید به ظاهر آدما اعتماد کرد منم اعتماد کردم پسر خیلی با شخصیت و مغروری بود جوری که اصلا به کسی محل نمیذاشت منم دقیقا مثل خودش دوتا مثل هم تا اینکه یه روز به خاطر یه پروژه کارمون خورد بهم دیگه و یه کم رابطمون با هم بهتر شد بعد دیگه سرتون رو درد نیارم با هم دوست شدیم پیش خودتون دوستی مارو از این دوستی ها پسر دخترهای رمانتیک فرض نکنید که ماجرا از زمین تا آسمون با اونا متفاوته ؟ رفتیم بیرون اون از معیارهاش گفت من هم گفتم گفت من آدم منطقی هستم فلانم و ... از اون رویاهای قشنگ که همه دخترا ارزوشون هست و واقعا هم همینطور بودا همچی خوب بود ولی از روز اول به من گفت رو ملاک مذهب هیچ پافشاری رو من نداشته باش من به این مسائل مقید بودم به خدا نمیذاشتم دست بزنه به من گفتم باشه بعد یه روز رفتیم بیرون بعد از یه مدت گفت میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم باشه گفت من از تو 2 سال کوچیکترم اینو که گفت انگار تمام دنیا دور سر من میچرخید گفت به خدا من از همه پسرای رنج سن خودم 5 سال بیشتر میفهمم بالاخره گذشت و من گفتم نه نمیخوام دیگه با هم باشیم از اون اصرار و از من انکار بالاخره 1 ماه اینقدر پافشاری کرد که قبول کردم رفتیم منو به همه دوستاش معرفی کرد اینو نگفتم که اون دانشجوی مدیریت بازرگانی بود و تازه 2 سال از درسش هم مونده بود و بعد از این 2 سال هم تمام کارهاشو کرده بود که بره آلمان و همیشه می گفت با هم میرم من تورو با خودم میبرم یعنی اینقدر این وسط احساس گذاشت که منی که اصلا به کسی اعتماد نمی کردم شب و روزم شده بود فکرش،یه مدت گذشت از شرکتمون رفت از اون روز که رفت انگار همچی هم رفت رفتارش از زمین تا آسمون عوض شد گوشیشو از دسترس خارج میکرد یا خاموش میکرد 12 شب روشن میکرد بعد هم که میپرسدم میگفت گوشیم خرابه قسم و آیه باز قبول کردم جریانو خانواده هامون هم میدونستن اما دیدم اینقدر درگیر خودش شده باز باهم حرف زدیم یه شانسی که داشتم تمام حرفاشو میزد فهمیدم خیلی رفیق بازه یعنی از صبح تا شب فقط با اونا بود هر روز سفره خانه و قلیان و...من از قلیان متنفر بودم با خودم میگفتم عیب نداره درست میشه اینم بگم که فشار خانوادگیش خیلی شدید بود یعنی خانواده اش مذهبی بودن پدرش قاضی بود و مادرش معلم همش فشار عصبی که باید معتقد به دین باشی و اون نبود همش دعوا داشت با اونا به هر صورت خیلی اصرار میکردم بهش که یه کم با اونا بهتر باش اما فایده نداشت توی همون روزای اول من راهمو مشخص کرده بودم گفتم دور رابطه جنسی با منو یه خط بزرگ بکش و اون هم گفته بود که اصلا تو ذهنشم این چیزا نیست دوباره سر پاره ای از مشکلات با هم صحبت کردیم و این بار گفت میخوام از اول ماجرا رو برات تعریف کنم اول که به من گفته بود فقط یه دوست دختر داشته و با اون تموم کرده شروع کرد به گفتن گفت من به اندازه موهای سرت با دختر دوست بودم و با همه رابطه داشتم اصلا دیدگاهم در مورد دختر همین بوده اینکه فقط باید یه رابطه برقرار کرد و ارضا شد و بعد هم تموم گفت تمام رابطه هام بیشتر از 2 هفته طول نمی کشید نمیدونید اون لحظه که ایناروم می گفت من چه حالی بودم گفت من اصلا حرف دختر رو قبول نداشتم و برام مهمم نبود چی میگه پارتی میرفت مشروب میخورد و من ایناروو نمیدونستم مثل یه ادمی که چشماشو روی همه چی بسته هست و یه دفعه وارد یه دنیای دیگه میشه بودم نمیدونستم چی بگم یعنی اون میگفت دیدگاه اینکه حتما باید با یه دختری ازدواج کنم که حتما دختر باشه رو ندارم مگه دخترا دل ندارن چرا پسره هر غلطی خواست بکنه دختر نکنه؟ من اون لحظه حتی از ترس اینکه عقایدم به سخره گرفته نشه هیچی نگفتم یعنی گفتم اون گذشته اش این بوده شاید من بتونم عوضش کنم حالا که میخواد خودش هم عوض بشه ، گفت از اون روز که تورو دیدم و باهم اشنا شدیم تصمیم عوض شد گفت دیدم دختر پاکی هستی حتی دلم نیومد بهت دست بزنم گفت دیگه از این که فقط به یه دختر سرویس بدم و از اون در قبالش یه رابطه جنسی بخوام خسته شدم میخوام یکیو داشته باشم که باهاش حرف بزنم به آرامش برسم من آدم کم توقعی بودم یعنی شاید بارها میشد میرفتیم بیرون و من فقط به خاطر خودش میرفتم نه برای اینکه بریم چیزی بخوریم یا ...اون خودش فهمیده بود با کی دوست شده ، از کمک مالی گرفته تا هزارتا راهنمایی ازش دریغ نکردم چون واقعا دوسش داشتم اونم دوستم داشت اما دیدید یکی به یه چیزی عادت کرده باشه خوب یه کم دل کندن و رها شدن از اون دلبستگی ها براش سخته ولی تمام تلاششو می کرد اما خب من و منطقم باز روش خط میکشیدیم چون همش میگفت من و تو با هم باشیم تا دوسال دیگه ببینیم چی میشه من اینو قبول نداشتم چون همش میگفت خوش باشیم باهم ، چقدر خوشی؟یه موقع تو به یه هم فکر نیاز داری،ازصبح تا شب فقط این دخترا بودن که زنگ میزدن بهش و قرار میذاشتن و لی خب به من میگفت و خداییش هم نمیرفت باهاشون اما هنوز درگیری همون گذشته ته قلبش بود میدونید توی اینه رابطه 1 ساله ما به اندازه 6 ماه باهم بودیم یعنی باهم قهر میکردیم و بعد از 1 یا 2 ماه دوباره آشتی میکردیم خب من این قضیه آخرو که گفتم نمیدونستم و فکر میکردم خب دوستم داره به خاطره همین برمیگشتم اما این سری همش دلم آشوب بود همش سر دو راهی بودم و هستم من دوباره سر این قضیه باهاش تموم کردم اما نمیدونم کارم درست بود یا غلط یه موقع میگم شاید خب دوستای بد تاثیر گذاشتن روش یه موقع میگم آدم خودش عقل داره اما خب جو هم بی تاثیر نیست اما دلم براش میسوزه چون اینقدر الان دخترای بد زیاد شدن که نمیشه واقعا چیزی گفت دخترایی که خودشون تن به خودفروشی میدن من واقعا دلم میخواست کمکش کنم اینم بگم که من تمام قضایایی که پیش میومد از جزئی تریم چیز تا بزگش به مادرم میگفتم و ایشون هم با حس مادرانشون واقعا راهنماییم کردن اما اینجا از شما هم میخوام راهنماییم کنید بگید حق با من بوده یا اون؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)