پسری 19 ساله هستم . بدلیل شاعر بودن و مطالعات گسترده ام در زمینه تاریخ، ادبیات ، علوم سیاسی و ... دارای شخصیتی هستم که اصلا هم سن و سال های خود را قبول ندارم و تنها با افراد بالاتر از سن خود مصاحبت می کنم. سابقه افسردگی و مصرف دارو را نیز از سوم دبیرستان دارم هرچند اکنون دارو مصرف نمی کنم. میل جنسی ام هم 2 سال است نابود شده و هیچ میلی به جنس مونث ندارم. آزمایش ها مرا نرمال نشان می دهد. با وجود غرور و ویژگیهای علمیم که مورد نحسین همگان است بسیار شکننده و تهی هستم و دیدی پوچگرایانه به زندگی دارم.
6 ماه پیش یکی از دخترهای دانشگاه باب آشنایی را با من باز کرد و با او صمیمی شدم. این دختر بسیار باشعور، مهربان و دارای روحی بزرگ بود و قرابت های بسیار نزدیکی بهم داشتیم بطوریکه تولدمان بفاصله یک هفته از یکدیگر بود. روزهای خوبی را با هم داشتیم و بسیار خوب همدیگر را درک می کردیم. من بدلیل خودخواهی و حساس بودن بیش از حد به این دختر در زمینه هایی حسادت می کردم و خانواده متمول و با فرهنگ او مرا که بزرگ شده ی یک خانواده نسبتا مشکل داری هستم (اختلاف چند ده ساله والدینم ) دچار حسادت کرد و رابطه ام را با او بهم زدم. بعد از یک ماه فشار روحی دوباره از او معذرت خواهی کردم. ولی رابطه دیگه رابطه نشد. نمی دانم اصولاً فشاری که در نبودش دارم عادت به او است؟ عشق است؟ چه است؟ انقدر دیدن آثاری از او آزارم می دهد که حتا پروفیل فیس بوکش را بلاگ کردم و آی دی او را ایگنور کردم تا اثری از او نبینم. با وجود خانواده متمول کار می کند تا و پولش را خرج یک خیریه و یک دختر یتیم در آنجا می کند و دختر مستقلی است و برخلاف من که منزویم ارتباطات اجتماعی گسترده دارد. ودلسوز با دیگران و مهربان/ ولی من از چشمش افتاده ام
نا گفته نماند بشدت از اینکه با پسر دیگری حتا حرف بزند احساس سرخوردگی شدیدی دارم و در دانشگاه او را می بینم قلبم از جا در می آید و روده هایم بهم پیچ می خورد. ما با یکدیگر تجربه لامسه ای ، بوسه ، آغوش و نوازش داشتیم. البته من میل جنسی به او نداشتم و تنها تشنه محبتش بودم. البته نمی دانم وجود او را چطور تحمل کنم؟ احساساتی آمیخته از خشم، نفرت، دوست داشتن و حسادت به او دارم و دلم برای آن بوسه ها و آرامش با او بودن تنگ شده.
خودم هم نمی دانم چه می خواهم . بودن با او یک جور عذاب بود و نبودن با او نیز یک جور دیگر. من چگونه او را در این 3 سال باقی مانده تحمل کنم؟
این هم آخرین شعری که برایش سرودم و برایش فرستادم:
در این شب رویایی، احسان شــده دل تنگت
ای کاش تو مـی دیدی،امشـــــــب کلماتم را
چون قبله ی احسـاست، دیگر هویدا نیـست
مـن روبه کجـا خوانم، تسبـــــــیح و صلاتم را
امواج دلم می شد، در ســـــــــــاحل تو آرام
من بـی تو چطور یابم، تســــکــین و ثباتم را
بر سینه زدم سنگت، در دوره ی هــــمراهی
حسرت که ز کف دادم، من شاخه نباتم را
با اینــکه تو از احسان، پیــوند جــــدا کردی
تکرار کنم اکـــــــــنون، رمی جـــــــــمراتم را
من مرده شدم بعدت، بر قلب خودت بنگار
از لحـظه ی فـــــــقدانت، تاریخ وفــــــــاتم را
علاقه مندی ها (Bookmarks)