دوستاي خوب سلام![]()
مدير همدردي عزيز سلام
توي اين دوسالي که ازدواج کردم و بارها و بارها به اين تالار سر زدم همش گله بود و شکايت و همش غر زدن منو ببخشيد و حلالم کنيد
ميخواستم بگم مشکلاتم حل نشده و با وجودي که چندين بار پيش مشاور هم رفتم ولي مشکلات باقيه،ميدونيد الان تبديل به يه زن افسرده شدم که دلم ميخواد همش درد دل کنم دلم ميخوا زمان به عقب برمشگت و من يه بار ديگه همسر آينده امو انتخاب ميکردم ،ديگه از هيچکي شاکي نيستم چرا که انتخاب خودم بود و نبايد از روي احساس انتخاب ميکردم،مني که به شدت از احساسي تصميم گرفتن واهمه داشتم سرانجام تو اين دام افتادم و اشتباه انتخاب کردم،بايد قبول کنم شوهرم آدم بد دهنيه و دست بزن داره بايد قبول کنم که اون آدميه که مطيع بودن زنش براش خيلي مهمه،بايد قبول کنم آدم حساسيه و همه کارهاي منو کنترل ميکنه،بايد قبول کنم که از حقوقم نميتونم براي خودم خرج کنم و اون بايد تصميم بگيره،بايد قبول کنم که تو خرج کردن کمي خسيسه و آدم بخشنده اي نيست.
درسته قبول دارم که اينها همش شد منفي ولي عين واقعيته،به قول حاج آقا دهنوي تو برنامه گلبرگ کار من ديگه بايد بشه مدارا و بايد با بديهاي شوهرم مدارا کنم.
افسوس زندگي گذشته ام رو ميخورم چه روياهايي راجع به همسرم داشتم و چه جوري تو ذهنم راجع به همسر آينده ام فکر ميکرده و چي شد.
خيلي وقتها دلم ميخواد همسرمو نبينم و باهاش حرف نزنم،دلم ميخواد وقتي ميرم خونه نبينمش،ميدونيد از کاراش بيزارم و بدم مياد،دست خودم نيست،ديگه يه جورايي با نا اميدي ادامه ميدم و حرفاش برام جذاب نيست و ديگه حرفاي خنده دارش برام خنده دار نيست و کاراش برام بي معنيه،نميخوام همش منفي فکر کنم ولي خدا هم براي من اينجور خواسته و به قول آقاي دهنوي خدا نخواسته من تو اين دنيا از داشتن همسر خوب لذت ببرم و در عوض بايد من بايد سنگ صبور همسرم باشم و کار من مدارا باشه.
باور نمکنيد دوستان چقدر خسته ام چقدر روحم آزرده است همه چيز برام بي معنيه،کارهام کارهاي ديگران حرفام حرفاي ديگران،انگاري اجباري زندگي ميکنم،از همه چي نا اميدم تا ميام از چيزي خوشحال باشم و يا از چيزي ذوق زده بشم تو ذوقم ميخوره و يا ناراحتي پيش مياد،هر بار به خودم قول ميدم که هر طور شده نذارم دعوايي پيش بياد ولي هر بار حساب که کردم دقيقا يه ماه نشده با هم دعواي سختي ميکنيم که به راحتي دست رو من بلند ميکنه دوباره فحش و بد و بيراه و تهديد و ....
چاره اي جز تحمل ندارم چون طلاق کار رو بدتر خواهد کرد چرا که خواهرم هم که جدا شده و اين تو فاميل و تو جامعه خيلي بده و مردم چه فکرها که نميکنن و خبر از درون زندگي ما ندارن
هميشه خانوادش و بخصوص پدر و مادرش رو نفرين ميکنم و براي خانوادش آرزوب بلايي ميکنم که خودشون بدتر از من زجر بکشن و هميشه گرفتار باشن،ميدونم بدجنسيه ولي اي اونها هستن که همچن بچه اي رو تربيت کردن و باعث شدن يکي مثل من هم اسير اونها بشه.واقعا حکمت خدا رو نميدونم چرا من نبايد شوهر خوبي نصيبم ميشد شايد من خودم بدم که بد نصيبم شده...
ذهنم داغونه داغون،خنده هام الکيه حرف زدنم باهاش الکيه از تنفر گذشته ازش خسته ام خسته
کمکم کنيد و برام دعا کنيد...![]()
ببخشيد که با حرفام اذيتتون ميکنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)