همه چيز خيلي رويايي تر از اين بود كه تبديل به واقعيت بشه.هميشه وقتي ميديدم دختري رو دوستت دارم هاي يه پسر رو باور ميكنه بهش ميخنديم تا اينكه اين بلا سر خودم اومد مني كه كلي قرار و قانون داشتم تو زندگيم.
10 سال از من بزرگتر بود بهش ميگفتم بابا بزرگ اصلا فكر نمي كردم رابطمون به جايي بكشه كه بهش وابستگي عاطفي پيدا كنم.شايد اون روزا از اينكه يه پسر ميومد جلوم و خيلي راحت پيشنهاد دوستي ميداد حرصم ميگرفت و شايد چون اون اينكارو نكرده بود رفته رفته بهش علاقه مند شدم اون موقع ها استاد دانشگاهم خواستگارم شده بود با اينكه دو سال از اون كوچكتر بود ولي فوق ليسانس كامپيوتر از دانشگاه تهران بود و بورس تحصيلي براي دانشگاه ام آي تي آمريكا گرفته بود.مامانش گفته بود تا ازدواج نكني نميذارم بري.همه دوستام ميگفتن خريته اگه به خاطر يه آدم 30 ساله اي كه هنوز ترم 7 ليسانسشم نگرفته و هيچ كار و بار درست حسابيم نداره ردش كني.
اما من بهش ميگفتم حاضرم حتي مراسم عروسي هم نگيريم.ولي اون بهانه مي آورد كه تا كار پيدا نكنه نمياد جلو.اوايل كه باهاش آشنا شدم خيلي برام وقت ميگذاشت.روزي 5 6 ساعت فقط با هم در مورد مسائل مختلف حرف ميزديم.هر دفعه كه باهاش قرار ميذاشتم با كلي كيسه هاي كادو ميومد و مثله يه مرد جنتلمن عاشق پيشه رفتار ميكرد مثله يه شاهزاده رويايي.كم كم كه به خودم اومدم ديدم واقعا بهش دل بستم.نصف شبا زير بارون مي اومد پشت پنجره ام و تكيه ميداد به درخت سر كوچه.محال بود كه يه شب با صداي اون خوابم نبره...
يه هو همه چيز بر عكس شد من عاشق شدم اون معشوق.بهش التماس ميكردم كه بهم بگه دوسم داره ولي اون ديگه فرق كرده بود ديگه آدم سابق نبود ديگه از هر فرصتي براي ديدن من استفاده نمي كرد.ميشد كه حتي سه روز يكبار هم بهم زنگ نزنه و بعد هر بار يه بهانه اي مي تراشيد طوري كه فكر ميكردم خودشم ميونه اون همه بهونه ديگه كم آورده.
ولي باز هم ادعا ميكرد كه دوسم داره مدام بهش تلفن هاي مشكوك ميشد.فيلم بدي هم تو گوشيش پيدا كردم دلم نميخواست فكر كنم كه اون فيلمو خودش گرفته.حتي يه بار هم يه اس ام اس واسم فرستاد كه توش نوشته شده بود پس هم سنيم ببخشيد من سرم يه كم شلوغه وقتي ازش پرسيدم دوباره يه بها نه ي ديگه دس و پا كرد و گفت كه ميخواسته ببينه آيا اين از طرف منه. با اعتماد به نفس خيلي بالايي دروغ ميگفت جوري كه حتي خودشم باور ميكرد كه دروغاش راسته و وقتي كه لو مي رفت به راحتي ميگفت معذزت ميخوام و من ميبخشيدم.واقعا انگار كور شده بودم.
تا اينكه بر حسب اتفاق ديدم عضو يه سايت دوس يابه و هزار جور عكس با ژست هاي مختلف گذاشته اونجا و دخترها كه واسش پيام هاي آشنايي فرستاده بودن حتي تو اون عكس ها زنجير من هم گردنش نبود زنجيري كه ادعا ميكرد هيچ وقت از گردنش در نمياد...
با اين كار ديگه تير خلاصي رو زد مغز احساسم پر پر شد و خونش ريخت رو در و ديوار اتاقم.
نميدونم ميتونيد بفهميد چه حسيه وقتي از كسي كه بيشتر از همه بهش اعتماد داشتيد فريب بخوريد.
باهاش تماس گرفتم و خواستم سريع بياد تو كوچمون كه هميشه با هم اونجا قرار ميذاشتيم.فقط ميخواستم دفتر خاطراتمو ازش بگيرم و عكس ها و شماره هام رو از تو گوشيش پاك كنم.با همه اين اتفاقات بازم خودشو زده بود به مظلوم نمايي مثله آدمايي كه از هيچي خبر ندارن.تمام بدنم ميلرزيد سر تا پاش رو با حقارت نگاه كردم مدت ها بود كه براي ديدن من از اون دك و پز سابقش خبري نيود با يه لباس و دم پايي هاي تو خونه و يه لبخند ابلهانه رو لبش كه ميپرسيد چطوري عشقم؟
من كه وقتي اون نبود حتي آرايشم نميكردم من كه سعي ميكردم براي اون شيك پوش و آراسته باشم فقط براي اون...ولي اون فقط وقتي با من نبود تيپ ميزد.
ديگه حالم داشت از اين همه حماقت به هم ميخورد من حتي به مامان و برادرم هم راجع به اون گفته بودم ولي اون حتي يه بارم نخواسته بود من و به خانواده اش معرفي كنه.
ولي عجيب اينه كه هنوزم دست از سرم بر نميداره و اصرار داره بگه همه فكر هاي من اشتباهه.
نميدونم بايد چه كار كنم واقعا از نظر روحي صدمه ديدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)