سلام دوستان...
دوست داشتم خيلي زودتر از اينها با اين تالار آشنا ميشدم.
من مشكلات زيادي دارم كه مجموع اين مشكلات در من يك احساس نارضايتي بي هويتي بي ثمر بودن و احساس گناه ايجاد كرده كه خيلي من را عذات مي دهد به طوري كه شبها با استرس ميخوابم وصبح ها با استرس تمام از خواب بيدار ميشوم مثل اينكه يك چيزي گم كردم. از اينكه سالها عمرم را بيهوده تلف كردم خيلي عذاب ميكشم دلم ميخواد بدونيد كه اين تلف كردن عمرم به خاطر عدم اعتمادبه نفسي بود كه داشتم. من حتي اعتماد به نفس نداشتم كه بيرون برم يا با كسي حرف بزنم هنوزم اعتماد به نفس من پايين است ولي با توجه به اينكه سنم بالا رفته و تجربه من بيشتر شده مي تونم به عدم اعتماد به نفسم غلبه كنم.
از خانواده خودم ميگم تا با شرايط من بيشتر آشنا شويد:
من در خانواده اي بزرگ شدم كه ارزش و احترامي براي يك دختر قائل نبودند مادر من بيماري شديد اعصاب و روان دارد تقريباحدود 30 سال يا بيشتر است كه از خونه بيرون نرفته
پدر من وابستگي شديد به خانواده خودش داشت و بعد به فرزندان پسر از نظر مالي توشرايط بدي بوديم حداقل امكانات را نداشتيم نمي گم درآمد كمي داشتيم پدرمن بيشتر درآمدش و خرج خواهرها وخواهرزاده هاش ميكرد و ما بچه ها براش مهم نبوديم. از نظر عاطفي كه وضعيت پدر و مادرم گفتم تواين شرايط برادرهاي بزرگترم به ما خيلي توهين مي كردن وتحقيرو كتك بود كه نثار ما مي شد وفقط خواهرم كه از همه بزرگتر بود به ما ميرسيد و واقعا حق مادري به گردن همه مادارد. رفت و آمد نداشتيم و مهموني هم كه نميرفتيم و كسي هم خونمون نميومد الان هم با كسي رفت و امد نداريم در واقع ارتباطمون با جامعه قطع بود.
من به خاطر بيماري كه از بچگي داشتم و به خاطر همين هميشه درد داشتم تا اينكه در سن 7 سالگي منو عمل كردن و اثرات بعداز عمل كه تا آخر عمر بامن است و حرفهايي كه به من ميزدن كه عمر تو نصفه است و تو زود ميميري الان اين حرفها برام مهم نيست ولي براي يك بچه 7ساله خيلي سنگين بود واونو تو خلوت خودش مي برد بچه اي كه فكر ميكرد كسي دوستش نداره وزود ميميره روش اسم مي گذاشتند و افراد بزرگتر مسخره اش مي كردند و مي خنديدن گاهي اوقات فكر ميكنم كه اونها چه طور بايك بچه چنين رفتاري مي كردندهمه اينها باعث شد كه تنها باشم و تمايلي به درس خوندن نداشته باشم البته من فوق ديپلم حسابداري دارم اونم براي اين رفتم كه دانشگاه من شهرستان بود و مي تونستم از دست خانواده خلاص شوم.البته شرايط خانواده من هنوز تغييري نكرده بلكه بدتر هم شده چون پدرمن مريض است و اميدي بهش نيست و كوچكترها بزرگ شدن و به مراتب بدتر از برادرهاي بزرگترم هستند ومن به خاطر بيماري كه داشتم به خواستگارها بدون اينكه توضيحي بدهم جواب رد ميدهم با توجه به اين شرايط واينكه من از نظر مالي هيچ حمايتي نميشوم تصميم گرفتم كه دوباره كنكور بدهم ودر رشته هاي تجربي درس بخونم من الان 27 سالمه نميدونم كار درستي ميكنم يا نه معلوم نيست كه تو رشته دلخواه قبول بشوم يا همون حسابداري رو ادامه بدهم چون قبول شدن توكنكور كارشناسي حسابداري خيلي راحت است چون هر بار كه تو كنكور كارشناسي حسابداري شركت كردم قبول شدم ولي خانواده شرايطي ايجاد كردند كه نتوانستم بروم ولي الان ميتوانم با انها مقابله كنم ولي رشته حسابداري را دوست ندارم و سالها بايد با اين رشته كار كنم ولي اگر هم كنكور قبول نشوم يك سال ديگر خودم را عقب انداختم و سن من هم بيشتر ميشود .
شما اگر جاي من بوديد چه ميكرديد چون من يك دختر تنها هستم كه تمام مسئوليت زندگي به دوش خودم است و هم درآمد برايم مهم است و هم علاقه از دوستانم تشكر ميكنم اگر من را رهنمايي كنندچون مي خواهم يك تصميم منطقي بگيرم.![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)