به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 90 [ 09:46]
    تاریخ عضویت
    1390-2-20
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,637
    سطح
    23
    Points: 1,637, Level: 23
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 63
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 40 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array

    بر خلاف حرفی که میزد وابسته شد

    با سلام.
    طی یکسری از نیازهایی که داشتم اللخصوص نیاز به جنس مخالف (و یا در واقع احساس نیاز به این موضوع) تصمیم گرفتم برای خودم دوستی پیدا بکنم. البته دوستی سالم . بیشتر حالت محبت دیدن و یا محبت کردن باشه تا اینکه بخوام دنبال لذت جنسی باشم.

    و یه مشکل دیگرم ارتباط با جنس مخالف بود. یعنی دو مشکل داشتم اینکه نمیتونستم کلا با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم.(ارتباط صحیح و درست و اخلاقی بدون بی احترامی برای خودم و دیگران). دوم نیاز به محبت کردن و محبت دیدن از جنس مخالفم در مقایسه با سایر دوستان و همسن و سالام که این مساله را تجربه کرده بودند. ولی همیشه از این مساله که وابستگی بوجود بیاد میترسیدم.

    خلاصه باید بین اون دو مشکل که من را یک زمانی افسرده و داغون کرده بود و ترس از وابستگی یکی را انتخاب میکردم.
    و بر این شدم که دوستی از جنس مخالف پیدا بکنم.
    در اینترنت و چت که ساده ترین راه ممکن بود شروع به جستجو کردم که بعد از ۱۰ روز خانمی را پیدا کردم که با هم صحبت کردیم و صحبتمون تلفنی شد . و از حرف زدن و شنیدن صداش لذت میبردم. یعنی هم حرفایی که میزدم را درک میکرد و میفهمید و هم صداشو دوست داشتم.
    خلاصه مشکلاتم را بیان کردم و این ارتباط تلفنی همینجور ادامه پیدا کرد.
    دختری که باش آشنا شدم بودم به شدت مغرور بود. اصلا آدمی به مغروریه این ندیده بودم. یعنی کلمه اول که گفتم سلام جمله دوم گفت به من وابستی نشیا. من ازدواج نمیکنم با تو و مثلا قبلا دوست بودم با کسی اینجوری شده ها و اگه بخای وابسته بشی نمیشه ها
    منم میگفتم خوب باشه
    اصلا خیلی خوب بود چون دیگه مشکلی از این لحاظ که دختر به من وابسته نشه نداشتم
    از طرفی هم میترسیدم که خودم وابسته نشم و به فنا نرم
    ولی خوب این ارتباط تلفنی ادامه پیدا کرد و در مورد مسائل مختلف زندگی حرف میزدیم و ... چقدر برای من قبض تلفن اومد بابت این موضوع
    ولی خوب هم تنها نبودم
    هم آرامش پیدا میکردم
    همه چیز خوب بود و خوب هزینه اینکار را باید میدادم
    بعد از ۲ ماه تلفن حرف زدن . یک بار اومد شهر ما و من اونا دیدم
    چون شهرش نزدیکه شهر ما بود
    و قبلش فقط یه عکس دیده بودم ازش.
    تو این مدت
    ابراز احساسات و محبت کردن و دیدن و همه چی واقعا بود . و واقعا لذت میبردم از این موضوع
    حتی یه روزی ترسیدم گفتم اگه کار اینجوری پیش بره وابسته میشم و اینم که گفته دوستی معمولی و عادی و من به فنا میرم
    خلاصه دیگه ادامه دادیم. و من دیدمش
    راستش در نگاه اول اون چیزی نبود که من تو عکس دیده بودم. زمین تا آسمون فرق میکرد با اون عکس. حالا یا اون عکس در شرایط خاصی گرفته شده بود یا زاویه جوری نشون میداد که اصلا یه نفر دیگه بود. ولی عکسای خودش بود. خودشم قبول داشت که با عکسش فرق میکنه (البته با اون عکسا)
    ظاهرش خوب بود . ولی نه خوبی که من همیشه دوست داشتم دختری که مثلا باش ازدواج کنم داشته باشه. جز فرمت هایی که من میپنسندیدم نبود. ولی خوب اهمیتی نداشت
    دوستی ما عادی بود
    قرارمون همین بود که عادی باشه - ازدواج نباشه- رابطه جنسی هم که متلقا
    همیشه اگه بحثی پیش میومد منو تحقیر میکرد و میگفت تو نمیدونم قشنگ نیستیا - بهتر از تو هم بودندا - چقدر خاطرخواه من داشتمو همین الان دارمو و من تو را انتخاب کردم بخاطر اخلاق و شخصیتت و من تو را به همین خاطر دوست دارم و از این حرفا
    حتی یادمه بهش گفتم وقتی اومدی حاظرم به تو اصلا دستی نزنم منظورم اینه لمست نکنم.
    ولی خوب دیدمش بار اول و اون دستشو دراز کرد و من دست دادم باهاش. و بعد دیگه راحت دست میدادیمو با هم راحت بودیم یا هم را در همین حد لمس میکردیم و نه بیشتر
    بعد از اولین دیدار حدود ۲ ماه گذشت
    این خانم خواستگاری داشت که ۲ سال اینو بیچاره کرده بود. یک آدم فوق العاده خطرناک که فحاشی میکرد و به زور میخواست باهاش ازدواج بکنه و دوست من خیلی ازش میترسید.اوایل رابطه گفت این مشکل را داره و دست از سرش برنمیداره و میترسه که آبرو ریزی بکنه این خواستگاری (که قبلا ۲ سال با هم دوست بودند و پیش خودشون نامزد همدیگه بودند ) خلاصه میخواست از شرش راحت بشه.بعد این خانوم اینقدر مغرور بود که فحش های ناموسی این فرد را پشت تلفن تحمل میکرد ولی حاظر نبود به خانوادش بگه که اشتباه کردم.چون قبلا بخاطر همین آقا جلوی خانوادش ایستاده بود که میگفتند این آدم به درد تو نمیخوره.یعنی خودشو میخواست نابود کنه بخاطر اینکه نگه به خانوادش اشتباه کردم. و یه جورایی کم نیورده باشه. خلاصه با صحبت کردنی که باش میکردم آروم آروم مساله را مطرح کرد و خانوادشم اصلا به روی این نیوردند و خیلی خوشحال بود که غرورش شکسته نشده.
    بعد از ۲ما ماهی که من با این خانوم تلفنی حرف زدم و اولین بار که اومد شهرمون و هم را دیدیم. بعدش گفت
    خواستگارش قراره خودشو درست بکنه و اگه اینجوری بشه باش ازدواج میکنه و به منم گفت
    خوب من یه کم اذیت شدم ولی گفتم ایرادی نداره و منم هر راهنمایی بتونم میکنم
    خلاصه این ۲ ماهی که به دوستش فرصت داد
    دیگه خیلی عادی شده بودیم و ابراز احساساتی نمیکردیم
    که این ۲ ماه گذشت و گفت نه این آدم بشو و نیست دیگه بیخیالش شده
    یه روزی فکر میکنم ۱ ماه قبل عید اومد گفت این رابطه ما اینجوری فایده نداره بی هدف
    و الکی با هم دوست باشیم
    منظورش ازدواج بود
    گفتم من نمیدونم - واقعا شرایطشو ندارم - اصلا باید فکر بکنم و خلاصه ۵-۶ ماه زمان ازش گرفتم.که تکلیفم را روشن کنم.از طرفی راست میگفت . سنش سن ازدواج بود و بخاطر یه دوستی عادی با من نباید خواستگارشو رد میکرد.
    از طرفی خیلی معیارهای من را نداشت
    برای دوستی خوبی بود ولی برای ازدواج کسی نبود که من همیشه دوست داشتم باشه
    از طرفی هم نمیدونستم و فکر میکردم شاید معیارهام اشتباهه و تو این مدت میخواستم همین را بررسی بکنم که اگه واقعا این گزینه خوبی هست از دستش ندم.چون برای اولین باری بود با جنس مخالف ارتباط برقرار میکردم.
    من آدم ریلکس و آرومی هستم و زود جوش نمیارم در صورتی که دوست من اصلا تحمل نظر مخالف را نداشت و داغ میکرد و وقتی اینجوری میشد گوشی را قطع میکرد یا هرچی از دهنش در میومد به من میگفت (نه فحش) مثلا بی شخصیت و برات متاسفم و متحجر و امل و .... ولی چند ساعت بعدش یادش میرفت و برعکس از من تعریف میکرد. یعنی اینکه من در یک روز یه آدم عالی باشم و بهترین پسر دنیا باشم و یه روز بدترین و بی شخصیت ترین آدم دنیا به چند دقیقه یا ساعت قبلش بستگی داشت که ما با هم بحث میکردیم و نمیکردیم
    و هر موقع هم بگو مگویی پیش میومد دوباره شروع میکرد از تعریف کردن خودش که من فلانی خواستگارم بود که دیدی ول نمیکردا چقدر خاطرخواه داشتمو . خیلی ها قشنگ تر از تو بودندا .. من با تو ازدواج نمیکنم و ...
    منم چیزی نمیگفتم . و صرفا آرومش میکردم.
    بعضی وقتا چنان رفتار میکرد و این حرفا را میزد که من از خودم میپرسیدم اینکه به این راحتی تموم میکنه
    یا تهدید میکنه یا گوشی را قطع میکنه اصلا یه ذره هم منو دوست داره؟؟
    من برای ازدواج در جستجو و تحقیق در مورد معیارهام بودم اونوقت دوست با یک بحث یهو تبدیل به یک کوره میشد و خانمی که مثلا تا ۲۴ ساعت قبل من را گزینه خوب برای ازدواج میدونست یهو میگفت نه
    من با تو ازدواج نمیکنم و چی
    خلاصه تو این ۶ یا ۷ ماه چند بار دیگه هم دیدمش
    بهش گفتم من باید بیشتر تو را ببینمت
    هنوز نمیدونم
    اصلا قرار گذاشتیم یه مدت از هم دور باشیم . که ببینیم آیا گزینه بهتری برای ازدواج هست و نه و اون شدیدا با این مساله موافق بود
    یعنی اونم تردید داشت نکنه بهتر از من برای ازدواج وجود داره و قرار شد واسه اونم خواستگار بیاد
    من به هر حال پرس و جو تحقیقم را بکنم
    این مساله به جایی رسید که سر حرف اشتباهی که من زدم و منظورم چیز دیگری بود
    یهو بهم ریخت و اعصابش خورد شدا اونجا معلوم شد که چقدر منو واقعا دوست داره
    ولی بخاطر همین غرورش
    هیچ وقت احساساتش را نشون نمیداد و جوری رفتار میکرد که انگار همه چیز عادیه و من هم به همین حرف و رفتار بسنده کرده بودم (تا جایی که برخی اوقات بر خلاف اینکه میگفت تو را دوست دارم من شک میکردم که این یه ذره هم من را دوست داره یا نه)
    از همون اولشم بهش گفتم من از وابستگی میترسم (البته خودما میگفتم)
    میگفتم من میترسم وابسته تو بشم و به فنا برم گفت نه و من نمیزارمو دوستیمون عادیه و از این حرفا
    وابسته نیسیتیم
    تموم جمله های ازدواج نمیکنیم- وابسته نیستم - احساساتی در کار نیست و ... همیشه از جانب اون بود و من هم در سکوت داشتم بررسی میکردم که آیا این گزینه مطلوب ازدواج میتونه برام باشه و نه
    و واسه همین این فرصت را گذاشته بودم. حتی اگه تحقییقاتی هم نمیکردم به هر حال خود این گذر زمان خیلی سوالات و ابهامات را روشن میکرد
    الان که فکر میکنم میبینم ۸۰٪ رابطه ما به همین اختلاف نظرها و بحث ها و داغ کردن های دوست من انجام میشده.ولی چون خود من خیلی ریلکس بودم فقط اون قسمت های خوب و ابراز محبت و احساساتشو میدیدم
    یه روز به من افتخار میکرد
    یه روز از من متنفر بود
    خلاصه قرار گذاشتیم عادی باشیم از این به بعد. برای من مردد هم بهتر میشد.من هیچ وقت نمیخواستم باعث بشم که اون با کسی که مناسب تره ازدواج نکنه. از همون اولم میگفتم ببین اگه کسی برات خواستگار اومد یا بهتر بود بخاطر من نگی نه یا چی
    گفت اصلا . من که نمیخام با تو ازدواج بکنم
    در حرف (رفتار نه چون همدیگه را نمیدیدم) غرور - خود بزرگ بینی - تهدید به تموم شدن و...
    در عمل و باطن دوست داشتن - وابسته شدن و ...
    که مورد دوم را من ۳ هفته هست فهمیدم.
    خلاصه اون که هی ادعا با تموم کردن و عادی شدن میکرد یه روز من این حرفو جدی کردم . دیگه نه مکالمه ای نه چیزی فقط جز اینکه کاری داشته باشیم باهم.
    تک زد زنگش زدم. حرف میزدیم موبایلم نویز انداخت روی تلفن . گفت کیه داره بهت زنگ میزنه. در صورتی که کسی زنگ نزده بود. منم گفتم حالا هرکسی . باید به تو توضیح بدم؟ اونم قاطی کرد و گوشی را بدون خداحافظی گذاشت
    اس ام اس دادم و گفتم کسی زنگ نزده ولی ناراحتیش دلیلی نداره چون قرار بوده عادی باشیم پس دیگه چیکار داره کسی به من زنگ زده یا نزده. خلاصه ۲ هفته به همین منوال گذشت که اومد چت و حال احوال
    بی معرفت چرا خبر نمیگیری
    و اس نمیدیا از این چیزا
    که صحبت کشیده شد به همین موضوع ارتباط بین من و اون
    شروع کرد که من وابسته شدم . همش تقصیر تو بودا . تو با احساسات من بازی کردیا. هرچی من میگفتم رابطه ما قرار بود معمولی باشه . خودت همش میگفتی. میگفت نه اگه معمولی بود نباید ابراز احساسات میکردیو (نمیگفت میکردیم) گفت بابا من حالیم نبود. اولین دوست دختر من بودی. من فکر میکردم این روابط بین جی اف /بی اف عادیه و بعدش نه وابستگی بوجود میاد (نه اینکه نیاد حداقل در مورد این آدم که اینقدر مغرور بودا | همه چیو میگفت عادی هست و احساساتی در کار نیستا | رابطه بر اساس منطق هست نه احساسات هستا |‌ اون تعریف کردن از خودا تحقیر کردن من زمانیی که کار بالا میگرفتا) همه این حرفایی که در طول رابطه میزد و رفتار میکرد و من ساده هم باور میکردم
    تبدیل به این شد که من با احساسات این خانوم بازی کردم
    بهش گفتم اگه من ابراز احساساتی هم که کردم ندونسته بوده . حالیم نبوده.
    تموم اون تعریف و تمجید ها و دوست داشتن بخاطر خودم و شخصیتم تبدیل شد به نفرت و بد اومدن و ...
    خلاصه واسه همیشه خداحافظی کرد
    باز دیروز اس داد که میتونه اشکالتشو بپرسه تو زمینه کامپیوتر
    منم گفتم باشه ایرادی نداره
    آنلاین شده (یعنی بعد از یه روزی که تموم کرده واسه همیشه)
    از صبح تا شبی که من گذروندم را پرسیده چیکار کردم یا نکردم
    بعد شاکی شده چرا دیر جواب میدم
    گفتم حوصله ندارم و اعصابم خورده
    خلاصه باز بهش برخورده و داغ کرده دوباره من آدم چی هستما - بدما و ...
    جرم من در این رابطه ای که از طرف اون فرد همیشه عادی - منطقی و نه احساسی - ازدواج نمیکنیم و ...
    این بوده که من تو این رابطه وابسته نشدم و اون شده
    و همه خوب بودن های من یک شبه تبدیل شده به بی شخصیت بودنا - لیاقت نداشتن و ... نمیدونم چی چی

    من میدونم اشتباه کردم ولی اشتباهی که نمیدونستم آخرش چیه و الان میدونم. ندونسته اشتباه کردم
    اونم تلقی کردن یک رابطه عادی که توش ابراز احساسات بوده و از طرف مقابل هم عادی تلقی میشده ولی در واقعیت نبوده (و به نظر من نبایدم بوجود بیاد دیگه)

    من آدمی هستم که اگه آزارم به یه مورچه هم برسه عذاب وجدان میگیرم و ناراحتم چه برسه به خورد شدن یا شکست احساسات یه نفر دیگه که یه طرف کارشم من بودم. و اگه کار بدی هم بکنم عذاب وجدان منو اذیت میکنه

    اما تو این یه مورد جالبه که اصلا عذاب وجدانی ندارم چون کاری نکردم. یه موقع گفتم فرض کنیم با این دوست نمیشدم.
    اینقدر بلا سرش میومد.
    من با جی افم زمانی آشنا شدم که درگیر یه رابطه شکست خورده و بد از طرف یه آدم خیلی بد و بی آبرو بود. افسرده و داغون. تو این مطلب نمیگنجه بگم که اون خواستگار دوستم چه آبرو ریزی هایی که راه نیندخات و چه کارا که نکرد
    جالبه که دوستم میخواسته با این آدم ازدواج کنه و حتی ۲ ماه هم بهش فرصت داد.کمکش کردم اون روحیه را بدست آورد. جلوی این آدم سرطان ایستادو از زندگیش بیرونش کرد و راحت شد . اعتماد به نفسش برگشتو تونست کنکور بخونه و قبول هم بشه اونم دولتی.. و منم خیلی مشکلاتم حل شد واقعا
    یه سری تصورات باطل راجب جنس مخالف داشتم و احساسات الکی که همش واقعی شد الان که اگه با این احساسات و تصورات باطل با دختری ازدواج میکردم حتما بدبخت میشدم.
    خلاصه یه رابطه برد برد بود این رابطه
    هر دو طرف به هم منفعت رسوندیم
    من هم بخاطر تموم بد اخلاقی ها و بد رفتاری های دوستم اصلا این نشد که ازش بدم بیاد. همین الانم بدم نمیاد ولی اون به یکباره من شدم یه آدم بی شخصیت و نامردو نمیدونم دیگه هرچی واژه بدو که با احساساتش بازی کردمو اینا نثارم کرد
    حتی باش رابطه جنسی یا چیزای دیگه با اینکه موقعیتش بود و در یک ابراز احساسات شدید میشد کارو به اونجا هم رسوند انجام ندادم. و خودم نخواستم
    الان که فکر میکنم شاید اگه دوست من اینقدر غرور بیش از حد نداشت و احساسات واقعیشو نشون میداد و خلاف اون رفتار نمیکرد و حرف نمیزد که من ساده لوح هم باور کنم . نمیزاشتم کار به اینجا بکشه
    احساسات شکل گرفته بود و من متوجه نشده بودم و اگه شده بودم نمیذاشتم کار به اینجا برسه
    به عنوان یه دوست هرکاری از دستم بر اومد براش کردم. اونم در حد توانایش برای من کم نمیذاشت. من هم ناراضی نیستمو اینکه بر خلاف اون شروع کنم بگم عجب آد مزخرفی بودا حقش بودا نمیدونم از این حرفا.... واقعا از ته دل براش آرزو خوشبختی میکنم و دوست دارم خوشبخت بشه . حالا اون فکر کنم دلش میخاد یه بلایی سر من بیاد

    خلاصه بعد از اون چت دیروز بهش گفتم - خواهش کردم - التماس کردم که ذره ذره نمیشه جدا شد. و این احساسات هست . آخه اومده بود میگفت با هم عادی باشیم (ولی از طرفی عین قبلا رفتار میکرد و حساسیت نشون میداد) باز همون حرفای قبلی که دیگه احساسات نیستا - عادی باشیمو و ...
    که من اس ام اس دادم گفتم یه اپسلیونم با هم در ارتباط باشیم این احساسات از بین نمیره و بدبختمون میکنه بعدا.ازش عذر خواهی کردم و حلالیت طلبیدم و ... خواهش کردم پی ام - تلفن و اس ام اس نده برای جفتمون بهتره با اینکه سخته

    اما اون در جواب گفت نمیبخشه منو - من براش مردما تموم شدما - از من بدش میادا - دیگه اسمم نمیاره و برای همیشه تموم و با یک ناراحتی تموم شد (البته اگه در آینده دوباره تماسی نباشه از طرف اون)

    حالا من سوال اینه آیا من گناهکارم؟ آیا بخاطر این اتفاق یا ناراحت شدن دوستم باید تاوانی پس بدم در آینده؟ من اشتباهی کردم؟ آیا ممکنه دختری در زندگی من بیاد یا من بهش وابسته بشم یا ترکم کنه؟ نمیدونم از این فکرای این شکلی

    کلا من آدم منطقی هستم و دوستم احساسی بود و بهم گفت تو دوست داشتن حالیت نیست. من به معیارهای ازدواج فکر میکردم و میدونستم همه این احساسات روزی به این شدت نیست و یکنواخت میشه ولی اون منو دوست داشت

    واقعا نمیدونم
    نمیدونم از اینکه آیا عقوبتی داره برام این رابطه در آینده
    آیا من اشتباه کردم و یه گزینه عالی را از دست دادم
    نمیدونم
    اگه میشه منو راهنمایی کنید
    ممنون

  2. کاربر روبرو از پست مفید bugatti تشکرکرده است .

    bugatti (سه شنبه 20 اردیبهشت 90)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 24 اردیبهشت 90 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1390-2-01
    نوشته ها
    109
    امتیاز
    1,671
    سطح
    23
    Points: 1,671, Level: 23
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    273

    تشکرشده 268 در 90 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بر خلاف حرفی که میزد وابسته شد

    دوست عزیز به تالار همدردی خوش آمدید.

    متنی که نوشتید خیلی طولانی است. بهتر بود مختصرتر می نوشتید.

    من متنتون را در سه راند پی در پی خوندم.

    شما از دوست دخترتون جدا شدید چون اون را فرد مناسبی برای ازدواج نمی دیدی و تمایلی به ادامه رابطه نداشتی. الان حس عذاب وجدان دارید که گفته شما را نمی بخشه و می خواید بدونید آیا قراره تاوان این کار را ببینید یا نه.

    اگر فردا بعد از دو سال دیگر ادامه دوستی جدا می شدید مشکلات احساسی و عاطفی اون دختر بیشتر بود. اگر گناه و ناراحتی باشه، حداقلش اینه که امروز کمتر از فرداست. به قولی جلوی ضرر را از هر جا بگیری، منفعته.

    اگر به خاطر دلسوزی و ترحم و گناه داره ازدواج می کردید و زندگی سراسر جنگ و دعوا و نارضایتی داشتید روزی هزار بار آرزوی هر دوتون این می شد که کاش اون روز جدا شده بودیم. پس باز همون نتیجه گیری مورد اول.

    اگه ادامه می دادید و با داشتن بچه و ... مجبور بودید ادامه بدهید و زندگی کنید یک عمر زندگی هر دو نفرتون و بچه هایی را که می تونستند زندگی خوبی داشته باشند خراب کرده بودید.

    مطمئن باشید که کار درستی کردید.

  4. 4 کاربر از پست مفید آراام تشکرکرده اند .

    آراام (چهارشنبه 21 اردیبهشت 90)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فاقد شادی در زندگی هستم افکارم نمیزارند شاد باشم
    توسط bright_star در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: سه شنبه 02 شهریور 95, 12:45
  2. پاسخ ها: 77
    آخرين نوشته: سه شنبه 20 آبان 93, 10:51
  3. از زندگی مشترک بیزار و خسته م
    توسط شکوفه کویری در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 26 دی 92, 16:58
  4. پاسخ ها: 40
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 اسفند 91, 14:10
  5. شوهرم خستگی رو به تنم میزاره
    توسط shamim_bahari2 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 55
    آخرين نوشته: شنبه 27 خرداد 91, 15:50

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.