سلام.من الان 34 سالمه و خانمم 27 سال . ما هنگامی که ازدواج کردیم شش ماه بود که همکار بودیم . اصلا یادم نیست چطور شروع شد ولی میدونم با توجه به اینکه خودم شدیدا به مدیریت و موفقیت علاقمندم و دیدم اونهم مثل خودمه علاقه اولیه و تفکر درست بودن انتخاب شکل گرفت . در طی مراحل اصلا راجع به خانوادشون هیچ نوع آشنائي نداشتم و به هر چه گفته بود اكتفا كردم . با توجه به تفاوت مذهبی هم که داشتیم از خیلی چیزها مثل جهیزیه صرفنظر کردم و با توجه به لوازم کاملی که داشتم پیشنهاد دادم نیازی نیست . تا دو سال اول مشکل چندانی نبود که در واقع اصلا اهمیت نمیدادم و راحت از کنارشون میگذشتم و خیلی راحت کوتاه میامدم . هر هفته منزل پدریشون باید میرفتیم و هر روز با مادر و خواهرش ارتباط حضوری یا تلفنی داشت . هر هفته هم یکی دوشب مادر یا خواهرش منزل ما بودند . به تدریج متوجه شدم در این مدت اصلا هیچ محبتی از طرف اون جذب نکردم و مثل کسی که خوابه رفتار کردم . محبت فقط از طرف من بود و در واقع هدر میرفت . اون فقط منو به عنوان یکی از داشته هاش و برای خودش میخواست و چیزهایی مثل خانه داری و غذا پختن رو فداکاری در حق من میدونست . البته حدود چند ماه پس از ازدواج هم کار رو ترک کرد و رفتارش کاملا عوض شد . حالا میفهمم که اون روحیه فعال هم فقط بنوعی تظاهر به هم فکر و همدل بودن با من بوده . فکر کردم خب روحیه خانه دار داره بزار یه زن کامل خانه دار باشه که اینهم نشد . انجام وظایف زناشوئیش مشروط به رضایت کاملش از من بود یعنی سعي ميكرد به عنوان اهرم کنترل من ازش استفاده بكنه و اگر آنچنان که مد نظرش بودم پاداش میگرفتم اونهم با اکراه . به هر بهانه کوچیکی ازم ایراد میگیره از طرز لباس پوشیدنم تا غذا خوردن . در حالی که من حتی از بزرگترین اشکالاتش هم که اصلا قبلا نمیدیدم و الان متوجه میشم هم خرده نمیگیرم . وقت ازدواج گفته بود تا دو ترم دیگه لیسانس میگیرم . بعد یکسال معلوم شد تا حد کاردانی هم چهار ترمش مونده و اون رو هم ول کرد . از طرف دیگه خانوادش خانواده ای نابسامان وغرق در جهل و نادانی هستند . پدر بیسوادش بیکار در خانه نشسته و مثل یک قاضی بی رحم برای همه حکم صادر میکنه و مادر بیسوادش هم در نقش معلم به همه درس زندگی البته طبق فهم و شعور خودش میده . دست به هر کار جدیدی که میزنم و دلم میخواد با موفقیت کامل پیش برم وقتی پدره متوجه میشه همون روز اول میگه بهت نصیحت میکنم دیدی صرف نمیکنه جمعش کن! نتیجه این میشه که ناراحت بشم و اخم کنم . تازه به خونه که رسیدم دعوا شروع میشه که چرا به پدرم اخم کردی . خانواده در کوچکترین مسائل زندگیمون دخالت دارند و همواره من به عنوان یک غریبه بشمار میرم . هیچ محبت و صمیمیتی وجود نداره و همواره باید در حال رعایت اونها باشم در حالی که یک شغل خوب دارم و مدیر یک شرکت آبرومندم و اعضاء خانوادشون بالاترین سوادشون دیپلمه باید به حرف اونها گوش بدم و تحملشون کنم . عروس خانواده چند ماه پیش بعد از تحمل پنج سال همین وضعیت مشابه توسط پدر محکوم به ناسازگاری شد و علیرقم اینکه یتیم و خانوادش متعلق به یک استان دیگه بودند از خانه بیرون انداخته شد و در تمام فامیل هم جوسازی کردند که سازگار و در حد خانواده ما نبود . جرمش این بود که به شوهرش گفت باید دخالت خانوادتو تو زندگیمون کم کنی و خودت استقلال نظر داشته باشی و باید خونه مستقل هم بگیری . پسر هم مثل زن من تحت تسلط خانواده و انگار جادو شدست همه رو گذاشت کف دست خانواده و همه رو با زنش دشمن کرد و الان هم تیپهای فشن میزنه و دنبال هوسهاشه و زنش هم مهرشو که اجرا گذاشت از پنجاه ميليون تومن به پنج ميليون تومن راضی شده و نمیتونه بگیره و مدتي تو خوابگاه بهزیستی بود . جالب اینکه تو همین ایام جدائی پسره که گرفتار گلدکوئیست شده بود با گفتن حرفهای عاشقانه و وعده وعید زنش رو مجبور میکنه از هر جا شده یک میلیون جور کنه بهش بده تا مثلا خونه رهن یا کار جدید پیدا کنه و بعدش خبرشم نمیگیره . حالا مدتیه زن منهم بنای انتقادات شدید گذاشته و منو محکوم به نداشتن محبت و ... میکنه و چند وقت پیش منو برد پیش روانپزشک تا محکومم کنه و نشون بده که ایرادهایی که میگرفت کاملا درسته بهترین آرایش و بهترین لباساشم پوشیده بود و از بهترین الفاظ هم استفاده کرد ولی روانشناس با ده دقیقه گفتگو متوجه مسئله شد . روانشناسم هم اعتقاد داره میشه خودشو تنها اصلاح کرد ولی خانوادش زحماتمون رو هدر خواهند داد . حتی نمیتونم مشکلات رو مستقیما بهش بگم چون حتما میبره میزاره کف دست خانواده و خانواده دشمن درجه یک من میشن و سعی میکنن با تخریب من به شدت از خودشون دفاع کنن . بعد این سه سال بالاترین شانسمون این بود که هم من و هم عروسشون که هر دو غریبه بودیم بچه دارنشدیم . من از آینده ام میترسم که نه وحشت دارم از آینده اون بچه كه بخوایم داشته باشیم وحشت دارم و نمیخوام دور باطل ادامه پیدا کنه . امکان نداره بتونم خودمو از سیاهچاله ای که دخالت و نفوس بد پدرش تو زندگی و کارم داره و روحیمو تخریب میکنه خلاص کنم. چون اگه جلوش وایسم خونمون میشه دادگاه حمایت از پدر و برادر و مادر . امکان نداره دخالت مادرش و سرک کشیدنها و تزریق افکار منفی از سوی مادرش تو زندگیمون تموم بشه . امکان نداره اگه روزی اونها فرض کنند که من به دردشون نمیخورم یا دچار مشکل بشم دلشون برام بسوزه . چون اصلا محبتی نمیبینم . فکر میکردم بخاطر اینکه مرد هستم نیاز به محبت ندارم ولی الان میبینم منهم به حامی و مشوق و نوازشگر و کسی که خودمو قبول داشته باشه و بهم احترام بزاره و منو بخاطر خودم نه بخاطر خودش دوست داشته باشه . منو بخاطر امکاناتی که در اختیارش قراردادم یا بخاطر اینکه به دیگران نشون بده که دارم نخواد . الان فقط حسی که بهش دارم ترحم و دلسوزی و عذاب وجدانیه که ممکنه چه بلائی سرش بیاد . میدونم میترسه و یه مدت با آموزشهای خانواده ایده آل بنظر میاد ولی مطمئنم موقتیه و فاز بعدی بهش میگن بچه دار شو تا پابند بشه . بعدش علاوه بر عمر خودم باید شاهد بدبختی فرزندم باشم شاید چند سال بعد علیرقم وجود اون مجبور به جدائی بشیم . شاید اگه همین حالا اینکارو بکنیم حتی به نفع هردومون باشه چون اونهم همش بخاطر اینکه انتظاراتش که از طرف مادرش تزریق میشه تمومی نداره و من اونقدر ها كه میخواست رامشون نیستم در انتقاد و استرسه . به هر حال نمیدونم چیکار کنم . اطرافیانم خیلیها متوجه موضوع نمیشن و عوامانه منو اصرار به ادامه زندگی میکنن . عروسشون حتی در مقطعی شوهرشو مجبور به گرفتن خونه جدا و از خانواده دور کرد که اوضاع بدتر شد و دخالتهای تلفنی و رفتن تنهایی پسره پیش خانوادش وضعیت رو وخیم کرد و پدره با زور و اجبار هردوشون رو برگرداند . پس با زندگی دورتر هم فقط ممکنه پنجاه درصد و ظاهرا مشکل حل میشه . من نمیخوام تا آخر عمر تو استرس و نگرانی و تحمل و نقش بازی کردن باشم همین الان هم کلی از موهام سفید شده . درسته جدائی چیز توصیه شده ای نیست ولی آیا زندگی من یه کم بی رحمی و جراحی لازم نداره ؟ یا باید از سر دلسوزی بسازم و بسوزم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)