سلام
26 سالمه . 5 ساله که ازدواج کردم . خانمم رو از بچگی دوست داشتم فامیلمه.راستش خیلی وقته می خوام برم پیش مشاور اما توی شهرهای کوچیک آدم یکم میترسه که آشنایی بفهمه شاید هم بهانست انگار خجالت میکشم.
روزها واسم تکراری شده . هیچ لذتی از زندگیم نمی برم . اوایل که خواستگاری همسرم رفتم دیپلم بود و من دانشجوی مهندسی . اصلا شاید همین اصرار من واسه درس خوندنش بود که باعث شد به شهر ما بیاد و دانشگاه اینجا خوند .هر روز واسش مایه گذاشتم با اینکه دستم خالی بود شهریه اشو دادم لیسانس گرفت چون خودم همیشه آرزوی فوق لیسانس داشتم اما به دلیل درگیر کار و خرجی و گذشت زمان از فارغ التحصیلیم نتونستم قبول شم اما همسرمو تشویق کردم و اونم تهران قبول شد البته آزاد . تو اوج نداری فرستادمش که بخونه و اون هزینه سنگینو تنهایی به دوش کشیدم .
بگذریم حالا بعد 5 سال احساس میکنم باهاش شاد نیستم.
دلم می خواست اونقدر دلم واسش تنگ بشه که هر وقت پیشمه با هم بریم بیرون قدم بزنیم بریم پارک نمی دونم همون حس و حال دوران نامزدی رو تجربه کنیم اما ...اما انگار واسم وجود نداره یه جورایی به زور دارم ادامه میدم هیچ لذتی حتی تو رابطه جنسی نداریم یکی دوبارم هر دو اقدام جدی واسه طلاق کردیم اما من هر بار گفتم بهتره صبر کنم شاید شرایط تغییر کنه اما حالا میبینم کاش همون 2 سال پیش جدا می شدیم
خسته شدم از زیر بار قرض بودن . از زندگی که هیچ چیزش شادم نمیکنه . از تنهایی دل تنهام. کمکم کنید حس میکنم به بن بست رسیدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)