با سلام خدمت تمام دوستان گرامی
راستش خیلی تردید داشتم که آیا مشکلمو بگم یا نه، و این اولین باری هست که در یک مکان عمومی مشکلمو مطرح می کنم، چون مشکل من با مشکل افراد این تالار فرق داره و شاید تعداد کمی باشند که منو درک کنن!
پیشاپیش از همه کمک هاتون تشکر می کنم و می خوام بگم هر کسی که بتونه بهم کمک کنه انگار مرده ای را زندگانی بخشیده و جوانی یکی را نجات داده است، از تمام دوستان و کارشناسان تالار می خوام لطفا کمک هاشونو از من دریغ نکنن چرا که می تونن با کمک به من زندگی رو به کالبد بی روحم برگردونن
من 28 سال دارم و تحصیلکرده در حد فوق لیسانس هستم
در یک خانواده پر از تشنج و درگیری بزرگ شدم و چون تک دخترهستم همیشه تنهایی رو با تمام وجودم حس می کردم، پدر و مادرم دائما با هم دعواهای شدید داشتن و به زور و برای ما بچه ها با هم زندگی می کردند، هر دو سه ماه یک بار حرف طلاق بود ....دو تا برادر بزرگترم چون هم سن و سال بودن با هم اخت بودن و من خیلی کوچکتر از اونها بودم وهمیشه تنها، مادرم اداره می رفت و پدرم هم و من تنها برای خودم بازی می کردم، مادرم افسردگی شدید داشت و الان هم یه نوع وسواسی نسبت به بدن خودش داره و مدام میره دکتر بدون اینکه مشکلی داشته باشه و همیشه اخمو و بی حوصله بود، فقط یک بار یادم میاد با من بازی کرده باشه!
من دختری بسیار باهوش و با استعداد بودم و تنهاییمو با کتاب پر می کردم ، از همون اول ابتدایی کتاب می خوندم و وقتی 11 سالم بود کتابهای 300 صفحه ای می خوندم ! متاسفانه کسی بالای سرم نبود که راهنماییم کنه و هر کتابی که به دستم می رسید می خوندم، مطالعه خوبه ولی افت های خودش رو هم داره ، تا سال 80 وقتی 18 سالم بود زندگیم تقریبا عادی بود، زندگی من به دو قسمت تقسیم شده: قبل از سال 80 و بعد از سال 80! بعد از این اتفاقی که توضیح خواهم داد شدم یک مرده متحرک، کسی که 50 درصد نیروشو از دست داده و عصبی و بی حوصله، همیشه فکر می کنم بین مرگ و زندگی هستم
سال 80 من به کتابهای مذهبی روی آوردم ومشکلاتم از همین جا شروع شد، یک مدت خیلی خوب بود، احساس آرامش وصف ناپذیری داشتم، احساسی که هرگز دوباره تجربه نکردم، ولی بعد چند ماه شک و تردید هام شروع شد و در باورهای مذهبیم عمیقا شک کردم، اصلا علتشو نفهمیدم این شک از کجا شروع شد و چرا اینطور شد ، ته دلم ناخودآگاه به مقدسات توهین می کردم که بعدش عمیقا احساس ناراحتی می کردم چون این عمل صد در صد ناخودآگاه بود، مثلا هر وقت اسم خدا رو میاوردم در ذهنم کلمه ای ناشاسیت همراهش می شد، نمیدونید چقدر به هم ریخته بودم، بسیار داغون شده بودم، من خدا رو دوست داشتم و دینم رو هم همینطور، احساس می کردم دیوونه شدم، گریه می کردم، خیلی مصیبت ها سرم اومده ولی بدترین روزهای زندگیم همون روزها بود، احساس می کردم کافر شدم و خدا منو دوست نداره و منو از خودش رونده، متاسفانه کسی نبود که بهم بگه تو دچار وسواس کفر آمیز شدی!!!!
بعد یک مدت دوباره مطالعات مذهبی و فلسفیمو از سر گرفتم ولی بعد یک مدت کلا اعتقاداتمو از دست دادم و یا بهتر بگم احساس کردم دیوونه شدم و همه چیزو رها کردم به حال خودش، اما از اون روز به بعد حالتهایی درمن شکل گرفت که تا امروز هم ازم دست بردار نیست و مدام اذیتم می کنه:
1- مهمترین مشکل من که زندگیمو ازم گرفته ترس از مرگ هست، از مرگ و پیری به شدت می ترسم و مدام سن افراد رو میشمرم ، تازگی ها فهمیدم که شمردن از نشانه های وسواس هست ولی مطمئن نیستم، روزانه چندین بار سن خودم و مادرم و داییهام و دوستهامو مشمرم، بذارید مثال بزنم شاید موضوع روشنتر بشه :
• دایی پارسال 40 سال داشت الان 41 سال داره 4 سال بعد میشه 45 ساله و 5 سال بعد میشه 50 ساله یعنی میشه میانسال و داره پیر میشه
• داداشم الان 32 سالشه واای سه سال دیگه میشه 35 سال یعنی چیزی نمونده برسه به سن 40 سالگی، یادش به خیر سال 78 ، 22 سالش بود زمان چه زود میگذره
• من 28 سالمه سه سال دیگه میشم 30 ساله یعنی هم سن داداشم در سال 85 ، مامان سال مثلا 59 هم سن من بود در سال 89 !
باور کنید این شمارش ها رو روزانه صد بار می کنم، وقتی به فیلمی نگاه می کنم سن هنرپیشه رو میشمرم، وقتی با کسی حرف می زنم اول سنشو میپرسم و بعد فاصله سنیشو با خودم و.... ، واقعا خسته شدم از این عمل، در ظاهر به خاطر این این کارو می کنم که ببینم این آدم کی پیر می شه و به گذرا بودن زندگی پی ببرم ولی بعضا احساس می کنم بیماریه! این مشکل به ظاهر کوچیک خیلی منو اذیت می کنه حس می کنم همه درحال پیر شدن و حرکت به سوی مرگ هستیم، می ترسم بعد 35 سالگی و با دیدن اینکه دارم پیر میشم خود کشی کنم چون از پیری بسیار وجشت دارم، اوایل فکرمی کردم این فکرهام طبیعیه ولی بعد دیدم وقتی ناراحت هستم این افکارم شدت بیشتری دارن
2- زندگیم به دلیل شک در امور مذهبی دچار بی معنایی شدید شده که واقعا نمی تونم توصیفش کنم، من الان 70 درصد بی اعتقادم ولی گاهی دعا می کنم ، یعنی یک حالت تعارضی در من وجود داره و نه رومی روم هستم و نه زنگی زنگ، می ترسم به مطالعات فلسفیم برگردم چون می ترسم ایندفعه دیوونه بشم، ده ساله که تو این حالت برزخ زندگی کردم و الان دیگه از همه چیز سیر شدم و زده شدم، همه ش میگم اینهمه فعالیت می کنیم آخرش می میریم ، که چی؟! یادم میاد وقتی فقط 19 سالم بود توی مجالس به دخترهای بشاش و شاد و از همه جا بیخبر غبطه می خوردم و می گفتم خوش به حالشون مثل من نیستن! الانم وقتی تو یه مجلس هستم به جای اینکه خوش باشم مدام به حال بقیه غبطه میخورم اونهایی که خدا رو دارن اونهایی که یک عقیده ثابت و آرامش دارن و مثل من نیستند
3- کمالگرایی: در درس و تحصیل بسیار موفق و عالی هستم و همه رو به تحسین وا میدارم، اما در ارتباطات روزمره ام و مهارت های زندگی بسیار آدم ضعیفی هستم و تبدیل به یک انسان تک بعدی شدم، در امر ازدواج بسیار کمالگرا برخورد کردم و علی رغم خواستگارن خوب و متعدد اتنخاب نادرستی کردم،میتونم تو دو سال یک تز دکتری عالی بنویسم اما در امور روزمره و برخورد با زندگی احساس می کنم نمی تونم خوب رو از بد تشخیص بدم
4- عصبی و تند مزاج هستم که سعی می کنم مهارش کنم و تا حدودی موفق شدم ولی بازم این احساسم وجود داره
5- از بچگی ناخونهامو می جوم و حتی یک بار استاد روانشناسیم بهم گفت دچار اضطراب و وسواس هستی ولی من پیگیرش نشدم
واقعا می بخشید از طولانی بودن پستم ولی باید گفتنی ها رو می گفتم
حالا سوالای من اینه: آیا مشکل من حل شدنی هست یا نه؟
آیا من وسواس دارم ؟ چطور می تونم درمانش کنم؟
آیا میشه منم نرمال و آروم باشم و مثل تموم این ده سال گذشته حسرت آرامش بقیه مردمو نخورم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)