سلام
من 25 سالمه 2 سال پیش یکی از هم کلاسی هام در دوران فوق لیسانس به من پیشنهاد ازدواج داد ولی گفت که فعلا شرایط اومدن به خاستگاری رو نداره فعلا و اگر من 1.5 سال صبر کنم درسش رو تموم می کنه کار پیدا می کنه و بعد میاد خاستگاری یا اینکه با هم میریم خارج از کشور من قبول کردم و شروع کردیم با هم زبان خوندن توی این مدت واقعا بهتربن روزهای زندگی رو با هم سپری میکردیم فقط یک مقدارشرایط من توی خونه خوب نبود چون توی این مدت برای من 3 خاستگار اومد که از لحاظ کاری و مالی از عشقم بهتر بودن و مادرم اصرار داشت که کسی که تورو بخواد میاد خاستگاری ولی من بهش می گفتم که نمی خواهم علی رو تحت فشار بذارم بذار فعلا این 1.5 بگذره میاد
بعد از این 1.5 علی دفاع کرد و منم دفاع کردم و علی دکترا قبول شد
روزی که دکترا قبول شد هر دو توی پوستمون نمی گنجیدیم فکر می کردم هم چیز داره درست می شه......
حتی مادرم به یکی از اشناها سپرد و براش یه کار بعنوان مدرس در دانشگاه جور شد
خلاصه ایشون هم بعد یه مدت با پدرشون صحبت کردن ولی پدرش عکس العمل خاصی نشون نداد و مادرشم به دلیل سن پایین و سربازی و... مخالفت کرد اخه در خانواده اونها سن ازواج اقایون بالاست
توی این دو سال ما واقعا خوشحال بودیم اون همیشه به من میگفت که نیمه گمشدشو پیدا کرده. هر وقت من به دلیل فشارهای مادرم و نه از ته قلب بهشون میگفتم جدا شیم به شدت مخالفت میکردند
چیزی که من بیشتر از همه توی ایشون دوست داشتم ابراز احساساتش بود جون خیلی از مردا اینرو شکستن غرورشون میدونند
بعد مخالفت مادرشون عنوان کردند که راضیشون می کنند هرجور شده
ولی یکهو بدون هیچ مقدمه ای بعد از دقیقا 2 سال از رابطه یک ایمیل زد که ما به درد هم نمییخوریم تو دختر ازادی هستی ولی من یک مرد سنتی ام
الان جدایی بهتره تا بعدا طلاق بگیریم
ولی من فک میکردم بهترین زندگی هارو با هم خاهیم داشت چون از همه لحاظ به هم شباهت داشتیم
از اون روز نه اسمسی میده و نه زنگی و نه ایمیلی...
در صورتی که ما دو سال از اب خوردن هم هم خبر داشتیم
خلاصه بعد این ماجراها با کمک این سایت و توکل بر خدا خودمو اروم کردم
بد از یه مدت برام یه خاستگار دیگه اومد
فقط جلوش خودمو کنترل کردم که گریم نگیره
من هنوزم باورم نمیشه
اخه اون همه عشق چی شد؟
دو روز مسافرت رفتن منو نمی تونست تحمل کنه..همش میگفت ما خیلی به هم میایم
ولی یهو..
رفتم مشاور گفته 60 دصد برمیگرده ولی اگه برگرده من نمی خامش
اولا حالا از کجا مثل اونو پیدا کنم چون ایده ال زندگیم بود؟
دوما به این نتیجه رسیدم که یه روز همه مردا از زنا خسته میشن و میرن
برای هر کدوم ازدوستایی ک از رابطه ما خبر داشتن تعریف مینکنم قضیه رو میگه دروغ نگو علی تورو می پرسته...
نیتونم هیج وقت فراموشش کنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)