با سلام
من دختری ۲۵ ساله هستم که ۷ ماهه خارج از ایران فوق لیسانس می خونم . بزرگترین مشکل آدمهایی مثل من اینجا تنهاییه . من هم یکماه بعد ورودم به اینجا با علی که ۸ ماه از خودم کوچیکتره آشنا شدم . ایشون با اینکه کوچیکتره از من اما امسال سال دوم و آخر فوق لیسانس رو می گذرونه . یکی از مهمترین خصوصیاتی که باعث شد من با ایشون دوست بشم شباهت زیادی بود که حس کردم به برادرم داره . بجز اونم از خانواده ی فوق العاده خوبی هستن و تربیت خیلی خوبی دارن . خلاصه از همون اول با توجه به شناختی که از پسرا دارم سعی کردم با یه آدم درست طبق معیارهای خودم دوست بشم . اینجا هم بواسطه تنهایی که هر جفتمون داشتیم بیشتر اوقاتمون با هم می گذشت . ۵ ماه می تونم بگم مثل زن و شوهرا با هم زندگی کردیم و دوران شیرینی داشتیم . علی خیلی خیلی به من کمک کرد و خیلی چیزایی رو که بلد نبودم بهم یاد دادن و من هم متقابلا همینطور ....
تا اینکه یه روز علی گفت که تزشو با یه شرکت معتبر توی یک شهر دیگه که فاصله ی زیادی از اینجا داره گرفته و می خواد بره .... خود علی اون موقع گفت که بین عقل و احساسش عقلو انتخاب می کنه . کار من تقریبا تو هفته های اول شنیدن این موضوع شده بود فقط و فقط گریه . از فکر اینکه بدون اون باید چیکار کنم ... تا اینکه کم کم موضوع رو پذیرفتم و حتی ماشین گرفتیم و علی رو تا اون شهر بردم و خیالم از بابت جایی که میره راحت شد.
حالا تقریبا ۳ هفته از رفتنش می گذره و من درگیر امتحاناتم اما روز به روز بیشتر شک می کنم که آیا باید به این رابطه ادامه بدم یا نه ؟ بارها با خودش صحبت کردم و بهم گفته که من زیباترین لحظات زندگی مو با تو داشتم ... تو ۵ ماهی که با هم بودیم من عملا از همه ی وقتم و کارم و ... زدم تا با اون باشم حتی گاهی به درسم لطمه خورده البته علی بخش اعزم درسشو تموم کرده بود و مثل من گرفتار نبود ولی در عوض مثل اینه که سالهاست می شناسمش در حالیکه فقط ۵ ماه از دوستیمون می گذره . با رفتنش من تازه می فهمم که چقدر برام عزیز بوده و قدر چه لحظه هایی رو ندونستم . خاطراتی که شاید هیچ وقت فراموش نشن
اما از طرفی علی هنوز سنی نداره که بخواد ازدواج کنه ! اگه بخواد به فرضم اینکارو کنه زندگیش تباه میشه . می خواد PHD بگیره و کلی آرزوهای دور و دراز داره ! که با ازدواج کردن خیلی سخت تر می تونه به اونها برسه . مثلما هم ۵ سال دیگه موقعیت خیلی بهتری برای ازدواج خواهد داشت . دختری شاید خیلی بهتر از من گر چه حتی فکر کردن بهش سخته .
واقعا نمی دونم چیکار کنم . چند باری علی به اصطلاح می خواست مزه ی دهنمو بچشه و حرف ازدواج رو پیش کشید و بنظر می رسه که اونم منو خیلی دوست داره البته اون درون گراست و کمتر اینجور چیزا رو بروز میده و واقعا نمی شه فهمید تو کلش چی میگذره . من همیشه بهش می گم که مثل بقیه دخترا نیستم که فقط دنبال ازدواج باشم و تنها فکر و ذکرم از یه دوستی فقط همون باشه ! و اونم می گه که از ۱۶ سالگی می دونسته که دخترا فقط دنبال شوهرن . همیشه دلم می خواد حساب شده ازدواج کنم و مثلما برای من که تو سن ازدواجم موقعیت های خیلی بهتر از علی هست . اما با دلم چیکار کنم ؟ کی می تونه جای علی رو بگیره ؟ تنها کسی که منو از همه لحاظ می فهمه
اصلا ازدواج با کسی که ازت کوچیکتره درسته ؟ گر چه علی از خیلی پسرهای بزرگتر از خودش بیشتر می فهمه . اما نکنه این مال الانه و ۳ سال که از ازدواج بگذره عوض بشه ؟!
الان هر شب با هم حداقل یه ساعت صحبت می کنیم و من بهش قول دادم که بهش وفادار بمونم ، با اینکه خیلی تنهام و حتی یکبار خودش بطور ضمنی گفت که زمستونای اینجا سخته سعی کن تنها نمونی اما من اصلا حتی تصور اینکه کسی بخواد جای اونو بگیره رو نمی تونم بکنم . این روزها حتی کمتر تو جمع ایرانیا آفتابی می شم و از خیلیا که با رفتن علی زمینه رو آماده می بینن برای پیشنهاد دوستی فرار می کنم .
باید چیکار کنم ؟ اون اونجا تنها و من اینجا ... در حالیکه درس منم ۱ سال دیگه تموم میشه و آینده ی جفتمون نا معلومه
ممنون می شم راهنماییم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)