*سلام! پيشاپيش از اينكه مسئله من رو مطالعه ميكنيد تشكر ميكنم!
ممنون ميشم در اين مسئله من رو راهنمايي كنيد!
من 22 ساله هستم دانشجوام و مدت هفت ماه هست كه ازدواج كردم همسرم مرد بسيار خوب،
متعهد بااحساس و مهربوني هست! من هم كلا سعي كردم بخصوص در اين هفت ماهي كه همسر
ايشون شدم و حتي قبل از اون كه دوران آشناييمون بود در برابر اختلافاتي كه بينمون
پيش مي اومد انعطاف به خرج بدم ولي الان مدتيه كه ما سر مسائل جاري در اجتماع به
اختلافاتي رسيديم كه شايد براي خيلي از دوستان كوچيك به نظر بياد ولي ما بخاطرش
دعواهاي خيلي خيلي بزرگي داشتيم
من غالب موارد مجبور شدم به نظر ايشون احترام بذارم و
كوتاه بيام ولي متاسفانه ايشون هرگز حتي به يك پله كمتر از حرف خودش رضايت نميده!
بارها سر اين مسائل من رو تهديد به زدن كرده (البته من حرفشو جدي نگرفتم!) چندبار
هم البته به آرومي و حتي شوخي اين كارو كرده تهديدم كرده كه اجازه نميدم ديگه بري
دانشگاه در حالي كه دانشگاه من سراسري هست و كسي قبل از ازدواج هم به من اذن
دانشگاه رفتن نداده بوده كه حالا بخواد پس بگيره!
من حتي از دانشگاه وام ميگيرم و
هيچ خرجي براي ايشون نداشته كه اجازه بده يا نده من برم!
كلا از ابزارهايي كه قانون
بهش داده عليه من استفاده ميكنه مثل همين اجازه ندادن براي دانشگاه رفتن يا كتك
زدنم!
در موارد ديگه گاهي من، گاهي ايشون گاهي هردو كوتاه اومديم اختلافاتمون رو حل
كرديم حتي اگر مشاجره داشتيم بالاخره حل شده ولي در اين مورد خاص متاسفانه من هربار
مجبور ميشم يا كلا از قضيه بگذرم و يا اينكه با ترفندهايي بحث رو عوض كنم ايشون هم
هرچند متذكر ميشن كه داري منو ميپيچوني باز به اين طريق تا يه مدت آروم ميشن ولي
باز يه وقت ديگه يا سر موردي كه براي من اهميت داشته باشه شروع به مخالفت ميكنن!
چندبار باهاش با محبت صحبت كردم ازشون خواستم به عقايد هم احترام بذاريم ايشون همه
حرفامو در ظاهر قبول ميكنه بهش ميگم ديگه سر اين مسائل، شيريني زندگيمون رو بهم
نزنيم ميگه باشه ولي باز به وقتش دعوا ميشه! موقع عصبانيت خيلي داد و فرياد ميكنه
طوري كه تا در برابرش كوتاه نياي و مثلا چشم نشنوه راضي نميشه! (حتي بارها تكرار
ميكنه كه بگو چشم)
من مشكلي با چشم گفتن ندارم ولي چيزي كه آزارم ميداده تو اين مدت اين بود كه حس كنم
ايشون به عقايد من احترامي نميذارن! با اين جريان هم به هر صورت ساخته بودم تا هفته
پيش كه دوباره باهم سر مسائل جاري كشور بحثمون شد و اين در حالي بود كه ايشون
ماموريت بود جاده هارو به خاطر بارندگي بسته بودن و مجبور شده بود بيشتر بمونه تماس
گرفت باهم داشتيم حرف ميزديم من جريان رو بهش گفتم دوباره شروع كرد سرم داد و هوار
كشيدن خواستم همه چيز رو آروم كنم بي فايده بود دست آخر به من گفت يا منو انتخاب كن
يا اونو!
من سعي كردم باهاش منطقي صحبت كنم با اينكه اين حرفش خيلي ناراحتم كرد بهش
گفتم چرا داري از روي احساسات حرف ميزني گفت نه جدي ميگم!!!!!! اگر اين چيزا برات
بيشتر از من مهمه برو به كارت برس!..... گفت فكراتو بكن من دوباره بهت زنگ ميزنم! يعني
منو در عمل انجام شده قرار داد با اينكه داشتم همون موقع هم گريه ميكردم اهميتي
نداد نيم ساعت بعد زنگ زد منم اجبارا بهش گفتم باشه همون كاري كه تو ميگي ميكنم!
ولي ته دلم هم خيلي از رفتارش ناراحت شدم هم اينكه راضي به چيزي كه گفت نبودم! توقع
داشتم بعد اينكه من كوتاه اومدم ديگه اون حرفو تكرار نكنه ولي طي همون مدتي كه تلفن
زده بود چندين بار ديگه اين حرفو تكرار كرد (بااينكه من كاملا به حرف خودش كرده
بودم) ولي وقتي بهش گفتم نبايد اين حرفو ميزدي ناراحتم كردي گفت الانم همينو ميگم!
منم بهش گفتم كه نميتونم از اين مسئله كلا صرف نظر كنم (ايشون گفت بايد كلا از اين
جريان بگذري اگر من برات مهم تر هستم) سر همين دومرتبه تا آخر شب تلفن ميزد و دعوا
ميكرديم كار به فحش دادن كشيد ايشون فحش ميداد من تلفن رو قطع ميكردم زنگ ميزد
دوباره ميگفت به چه حقي قطع ميكني من دارم حرف ميزنم!!!... تا آخر شب كه من ديگه قطع
نكردم فقط بهش گفتم نميخوام فحش بشنوم لطفا فحش نده ولي رفتارم رو نميتونستم كنترل
كنم... قرار بود صبر كنم بياد بريم خريد كه بهش گفتم تنهايي ميرم و دست آخر با اصرار
اون و انكار من براي همراهي در خريد خداحافظي كرديم!
فرداش مسئله اي پيش اومد كه
نتونست تماس بگيره منم زنگ ميزدم گوشيش خاموش بود حدود يك روز و نيم بي خبر بودم و
مدام فكر ميكردم كه حتما بخاطر دعوامون ناراحته و نميخواد باهام صحبت كنه! خيلي هم
نگرانش شده بودم! چون ميگفتن كوه ريخته كه جاده رو بستن ميترسيدم راه افتاده باشن
اتفاقي افتاده باشه!
تمام اين يك روز و نيم رو گريه كردم انقدر كه چشم هام باز
نميشدن با كسي تماسي نگرفتم حتي با خانواده خودم هم تماسي نگرفتم چون نميخواستم
وارد دعواي من و شوهرم بشن تماس ميگرفتم ميفهميدن خريد هم بدون همسرم نرفتم و تمام
مدت به گريه بهم گذشت بعد يك روز و نيم حدودا ايشون تماس گرفت گفت چه اتفاقي افتاده
بوده و دسترسي به تلفن نداشته!
مشكلمون ظاهرا حل شد من ازشون براي لجاجت روي اون
مسئله و اينكه فكر كرده چيزي برام مهمتر از خودشه عذرخواستم ايشون از سفر برگشت من
باهاش راجع به حرفي كه زده و دعوامون صحبت كردم و اينكه چقدر ناراحت بودم ايشون گفت
براي من حربه اي ديگه نذاشتي كه اينو گفتم
بازم سر اين جريان صحبت ميكرديم دعوامون
ميشد بازم من مجبور شدم بگذرم
مسئله اينه كه بخاطر رفتار ايشون دلم شكست! بهش همون
شب گفتم كه از من نخواه من يكي ديگه بشم چون نميتونم! اين اعتقاد من هست به اعتقادم
احترام بذار
حالا كه برگشته با اينكه رفتار خوبي داشت اومد دوباره خوش اخلاق شده
بود من باهاش سر اين جريان صحبت كردم حتي فكر كردم اون حرف رو واقعا از ته دلش
نگفته! ولي حالا من رو باز هم تهديد ميكنه كه من رو ميزنه و حتي ميگه منو خونه
زنداني ميكنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من به ايشون گفتم بريم پيش يه مشاور كسي خارج
از ديد ما دو نفر نظر بده كه كدوممون داريم درست ميگيم! ايشون منطقشون در همين حده
كه چون شوهر من هستن اجازه دارن به من بگن من چي كار كنم يا نكنم! گفت مشاور لازم
نيست همين كه من ميگم!
بهش گفتم قانون هم اجازه نميده تو جلوي همه كار من رو بگيري
گفت چرا اجازه ميده!!!
اين در حاليه كه من هرچي كه ميخواد بدونه حتي تا اينكه كي چي
كار ميكني كجا با كي حرف ميزني رو بهش ميگم! روي اين مسائل حساس هست من هم به نظرش
هميشه احترام گذاشتم ولي در اين مورد من به ايشون گفتم اگر برات من مهم هستم يا
نگران من هستي با من مشاركت كن نه اينكه بگي تو هم حق نداري! هيچ جور كوتاه نمياد
مسئله بعدي اينه كه نسبت به روابط جنسيمون هم دچار مشكل شدم و با اينكه خيلي تلاش
ميكنه و منم وقتي كه پيشم نيست دلم خيلي براش تنگ ميشه ولي در حال حاضر از وقتي كه
از سفر برگشته نتونستم در رابطه به رضايت خودم برسم و بدتر از اون اينه كه برخوردش
برخلاف هميشه كه ميل و رضايت من مهم بوده ايندفعه اينطور نبود و حتي به من گفت چيز
عجيبي نيست خيلي از خانمها هربار در روابطشون به رضايت نميرسن!
اين در حاليه كه من
ميدونم بخاطر روابط عاطفيمون به اين مشكل برخوردم! چون مجبورم ميكنه اينطوري يكسري
مسائل رو ازش مخفي كنم در حالي كه خودم دوست ندارم اينطوري باشه ولي هربار كه
خواستم باهاش صادق باشم و همه چيز رو بهش بگم نتيجه همين بوده اين دفعه به مراتب
بدتر شده كه روي روابط جنسيمون هم تاثير گذاشته (البته گويا فقط از طرف من)
من
احساس كردم اون شب و الان و اين مدت كه سر اين جريانات به مشكل خوردم مدام احساس
ميكنم كه ايشون به عقايد من ارزشي قائل نيستن
زندگي دونفره ما انقدر ارزش نداشته كه
بخاطر اين مسئله من رو تهديد به جدايي ميكنه؟ يا اگر مبنا به اينه كه من به حرفش
كاملا گوش كنم در موارد ديگه كه اين كارو كردم راجع به رفت و آمدهام روابطم نوع
پوششم يا هرچيز ديگه كه سعي كردم با ايشون راه بيام ناديده گرفته ميشه؟ و تنها
معيار عشق و علاقه من به ايشون همينه كه در همه مواردي كه ايشون ميگه و براشون مهمه
من مطيع بي چون و چرا باشم؟
در مواردي كه براش مهم نيست يا زياد فرقي نداره كوتاه
مياد تا بگه مثلا به حرف منم گوش ميده! ولي من هيچ موردي نديدم كه تا الان مسئله اي
براي خودش هم مهم باشه و حاضر بشه كوتاه بياد!
اين مسئله براي من خيلي مهم بوده و
هست چطور ميتونم در امثال اين موارد كه براي ايشون هم مهم هست رفتاري داشته باشم كه
متقابلا گاهي هم ايشون كوتاه بياد؟ و اينكه در اين موارد حق با چه كسيه؟ از كجا
ميشه فهميد؟ آيا مرد صرفا چون مرد هست و چون قانون بهش اجازه داده ميتونه تا اين حد
ببخشيد زورگو باشه؟
من با توجه به اينكه ايشون همسرم هست بهش احترام ميذارم باتوجه
به اينكه از من بزرگتر هست سعي ميكنم از تجربه ش استفاده كنم ولي اينكه ميگه چون من
شوهرتم ميتونم بگم بري يا نري كجا بري كي بري و اينكه ميتونم تورو بزنم!!!!!!!!!!!!
اينكه ميتونم در خونه رو قفل كنم بعد هم انقدر اين هارو جدي ميگه كه آدم باورش
ميشه!
چطور ميتونم با ايشون در اين مسائل به توافق برسم؟ بدون اينكه دعوا صورت
بگيره؟ آيا اينكه من هميشه كوتاه بيام يا ايشون بگن من صلاحتو ميخوام پس زور ميگم
صحيحه؟ كوتاه اومدن بدتر نميكنه جريان رو؟ مهارت صحيح در برخورد با اين اختلاف ها
چيه؟
ممنون از اينكه راهنمايي ميكنيد*
علاقه مندی ها (Bookmarks)