مدتی هست با خودم کلنجار میرم تا بتونم یک بحران روحی رو بگذرونم اما متاسفانه اطرافیانم مانعم میشن...
من قبلا یه تاپیکی باز کرده بودم به اسم خجالت از ابراز عقيده و در موردش سؤالاتی پرسیده بودم و ...
در اون زمان که من این تاپیکو باز کردم خواستگاری داشتم که برای اولین بار با هم صحبت کرده بودیم و من همون موقع به مامانم گفتم جواب من منفیه و در مقابل پرس و جوهای مادرم که چرا و اینا جواب دادم فعلا قصد ازدواج ندارم!
این ماجرا کمی گذشت و وقتی ما به اونا جواب رد دادیم آقاپسر باز هم اصرار کرد که نه ایشون اشتباه میکنه و با یک جلسه شناخت کاملی بدست نمیاد.
من هم همون موقع هم به خاطر حرفای برادرم و هم حرفای تسوکه که بهم گفته بود تو احساساتی فکر میکنی و ... گفتم باشه بگو یکبار دیگه هم بیاند.
دفعه ی بعد کمی حرفاش و آرامشش و انعطاف پذیریش و مخصوصا مهربونیش به دلم نشست فهمیدم خیلی خیلی خیلی پسر فداکار و مهربونیه طوری که من هرچی میگفتم شما از همسر آیندت چه انتظاری داری و از من چه توقعی داری میگفت هیچی به جز مسلمان بودن .
ایشون دوست صمیمی برادرم بود و وقتی در مورد همین چیزایی که خوشم اومده بود از برادرم پرسیدم حرفمو تایید کرد.
اما هنوز تردید داشتم آخه احساس میکردم تفاوتهای فاحش فکری با هم داریم از اخلاقش خیلی خوشم اومد از سادگیش و اینکه دنیا واقعا براش چرک کف دست بود از خانوادش و مادرش که مثل خانواده ی خودمون ساده بودن از وضعیت مالیش که خوب بود از شغلش که میپسندیدم از تحصیلات و ...
اما از لحاظ فردی با هم اختلاف داشتیم. مثلا نقطه نظرات سیاسی یا اعتقادی. کلا ایشون خیلی اعتقاداتش راسخ تر از من بود و زیاد هم اهل تفریح مثل من نبود. ولی من خیلی شیطون و شنگولم و می ترسیدم که بعدا به خاطر افکارم که یه کمی روشنفکرانه ست مورد شماتت قرار بگیرم.
از مامانم خواستم که باز هم به ما فرصت بدن بتونیم با هم حرف بزنیم اما مادرم اجازه نداد وگفت من خواستم شماره موبایلتو به آقا "م" بدم تا دوتایی با هم هرچی دلتون خواست حرف بزنید اما ایشون قبول نکرد و گفت من و مادرم باز هم حضوری میایم تا هروقت که دخترخانمتون راضی شدن. مامانم هم گفت اونا تا حالا سه بار اومدن و هر بار هم دست پر اومدن اگه خیلی زحمتشون بدیم دیگه من روم نمیشه بهشون جواب منفی بدم.
با مامانم خیلی بحث کردم که بابا آخه من هنوز نمیشناسمش دلم میخواد بیشتر در موردش بدونم و ... اما راضی نشد و گفت یا بگو آره یا نه.
چند روز از آخرین باری که همو دیدیم گذشت تا اینکه مادرش دوباره زنگ زد و سراغ گرفت و مامانم به من نگاه کرد و من گفتم بگو نه ! وبعد بلافاصله به اتاقم رفتم و گریه کردم.
نمی دونم چرا هم خیییییییییلی از اخلاقش و مهربونیش و آرامشش و لبخندهمیشگیش خوشم اومد هم احساس میکردم این ازدواج عاقلانه نیست چون من خیلی از لحاظ فکری با ایشون متفاوتم مثلا ایشون میگفت من وقتی وارد یک مجلس عروسی بشم و ببینم آهنگ گذاشتند نمیمونم و میرم بیرون ولی من تو دلم میگفتم نه من اینکارو نمیکنم. یا مثلا هر هفته نمازجمعه میرفت اما من کلا از هر چی سخن و سخنرانیه مخصوصا اگر سیاسی باشه و مخصوصا اگر با صدای بلند وفریاد باشه بیزار شدم.
گذشت و گذشت ... تا اینکه هفته ی پیش برادرم اومد خونمون و خبر عقد "م" رو بهم داد و گفت خیلی حیف بود واقعا همچین پسری کم گیر میاد واقعا حیف بود (اولین بار که بهم ریختم) مامانم با ناراحتی گفت آره واقعا خانوادش هم خیلی خوب بود حیف که بعضیا لیاقت نداشتن (دومین بار). سر سفره ی غذا حرف در مورد ازدواج شد که یهو پدرم گفت: ما که دیگه به ازدواج یاسا ناامید شدیم و باهاش هم کاری نداریم (سومین بار)
شب بعد از دوسه ساعت داداشم با شوخی بهم گفت خوب یاسا! اولیشو که پروندی! ببینم دیگه میتونی بهتر از این پیدا کنی این روزا شوهر کم پیدا میشه خلاصه ... (چهارمین بار) دیگه این دفعه نتونستم تحمل کنم بغض گلومو گرفت و چشمام پراشک شد.
برادرم فهمید و دستمو گرفت و منو کشوند نزدیک خودش و گفت ناارحت نباش اگه نپسندیدیش که زور نیست اما نگو من قصد ازدواج ندارم تو در بهترین سن قرار داری مثل یه گل که اگر بگذره پژمرده میشه. نتونستم هیچی بگم فقط سکوت کردم و گفتم میخوام با آقای "م.م" صحبت کنم (مشاور آشنا که خیلی بهش اعتماد دارم) چیزی نگفت.
اون شب داشتم از غصه دق میکردم مخصوصا که متوجه میشدم مامانم هم خیلی ناراحته و عصبانیه. اما یه فرشته تو خونه ی ما هست که این جور وقتا به دادم میرسه.
ساعت یک نصفه شب بود پشت کامپیوتر بودم که زنداداشم از طبقه ی بالا اومد سراغم و گفت حس کردم ناراحتی اومدم باهات حرف بزنم. بهش نگاه کردم بغضی که چند ساعت بود تو گلوم بود شکست و اشکام جاری شد.
با آرامش و مهربونی بهم گفت یاسا تو اصلا کار بدی نکردی فقط یک تصمیم گرفتی درست یا غلط مهم نیست. مطمئن باش اگه از خود خدا کمک بخوای کمکت میکنه. این حرفا که تو لیاقتشو نداشتی و ... (که مامانم زده بود) رو بریز دور! تو اگه از "م" بهتر نباشی از اون بدتر نیستی. من اولش که میخواستم بیام تو خانوادتون خیلی ترسیدم. گفتم اینا لابد خیلی قرتی و مغرورن همش میخوان پز خونه و زندگيشونو به من بدن منم که زیاد پولدار نیستم و ... اما وقتی اومدم تو خانوادتون شوکه شدم. تو از منم ساده تری. تو خیلی خوبی و ... بهش گفتم برو بابا چرند نگو من یه آشغالم. خودمم نمی دونم کیم ؟چیم ؟چرا اصلا نمی تونم بعضی چیزا و عقیده ها رو بپذیرم.
اون گفت کی گفته همه ی آدما باید یه جور و یه شکل باشن تا خوب باشن نه تو هم اعتقادات خودتو داری و دوست نداری کسی زیاد بهت سخت گیری کنه و تحقیرت کنه و این کاملا به حقه و ... من شخصیت تو رو پذیرفتم اگر هم کسی بخواد باهات زندگی کنه باید بپذیره ...
خیلی آرومم کرد. کم کم داشتم باور میکردم که کار غلطی نکردم و ...
اون شب گذشت تا اینکه شب جمعه یکی از دوستام که خیلی بچه مذهبیه بهم زنگ زد و گفت یاسا یه خواب دیدم برات. گفتم چی بگو گفت خواب دیدم یه نفر اومد و می خواست یه هدیه بهت بده و گفت این هدیه از طرف خداست اما تو اونو پرت کردی یه طرف و همه ی ما تو رو ترک کردیم و تو تنها موندی. (پنجمین بار که دوباره بهم ریختم).
فردای اون روز (جمعه) برادرم اومد خونه میخواست بره نمازجمعه موتور نداشت من کنارش نشسته بودم زنگ زد به "م" تا اگر میره نماز با هم برند اما "م" با خانمش تو بازار بود برای خرید و از پشت موبایل داداشم گفت نه من نمیام خانمم رو آوردم برای خرید عقد. صداشو که از پشت موبایل شنیدم بدجوری به هم ریختم.
نمی دونم چرا اطرافیانم به جای اینکه کمکم کنند مدام منو ناراحت میکنند تمام حرفایی که زنداداشم بهم زده بود دود شد رفت هوا باز هم همون احساس یاس و تصمیم اشتباه بهم دست داد.
احساس میکنم دارند سعی میکنند به من بقولانند که من اشتباه کردم اما نمیدونند چه قدر بهم ضربه میزنند.
حالم بده. نمی دونم چرا احساس پشیمونی می کنم با وجود اینکه خودم ردش کردم اونم دوبار! از اول هم زیاد ازش خوشم نیومده بود و حتی نسبت به تیپش که خیلی مثبت بود و مطمئن بودم تغییر نمی کنه حس زیاد خوبی نداشتم. نمی دونم حسم طبیعیه یا نه ؟؟؟
ببخشید که یه کم طولانی شد. اما انگار با زدن این حرفا آروم تر شدم.
التماس دعا تو رو خدا
میدونم که خودتون کلی كار و گرفتاری دارین اما از اینکه حوصله کردین و درددل این حقیرو كه براي اولين بار گفتم خوندین ممنونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)