[align=justify]به نام خدا
سلام،
دوستان به دادم برسید ! به دادم برسید ...
می دونم خسته کننده هست ... میدونم روزانه با تاپیک هایی با این عناوین زیاد روبه رو میشید ولی خواهش میکنم بنده رو یاری کنید.
پیمان هستم 24 سالمه تک فرزند هستم، 4 سال پیش با دختری آشنا شدم که 3 سال از من بزرگتر بود یعنی الان من 24 سال دارم و اون 27 سال...
"پری" صداش میکنم:
پری یه دختر خیلی ساده بود... ظاهر و افکار ساده ای داشت... برادر و خواهر هاش ازدواج کرده بودن و به شهر دیگه ای رفته بودن ... ولی یکیشون تو همون شهر زندگی میکرد.
پری دختر تنهایی بود ... یکی 2 تا دوست بیشتر نداشت و به تنهایی با پدر مادرش زندگی میکرد که سن هر دوی اون ها بالای 60 سال بود ...
بعد ها میگفت که چند شب قبل از آشنایی با من آروزو کرده که یکی وارد زندگیش بشه و اون روزا معتقد بود من رو خدا به اون داده !!!
ساعت های زیادی در روز به صحبت های تلفنی میگذشت و در هفته چند با برای صرف نهار بیرون میرفتیم ... همیشه و همیشه این بیرون اومدن ها همراه با صلوات و اقامه داشتن یک نماز 2 رکعتی از
جانب بنده به این نیت که کسی از آشنا های پری ما رو با هم نبینه و واسه اون بد بشه همراه بود.
همیشه میترسیدم و از لحظه قرار تا وقتی که ازش جدا میشدم به شدت مضطرب بودم ... و این احساس نگرانی برای آبروی اون بود، خودم هیچ مشکلی نداشتم ... خانواده ام در جریان بودن و اعتماد
کافی به بنده داشتن.
مدتی بعد یکی از خواهر های پری هم در جریان ارتباط ما قرار گرفت.
هم من داشنجو بودم هم ایشون ... در 2 سال اول به دلیل تمایل بیشتر ایشون به ازدواج چند بار این بحث مطرح شد البته بدون اطلاع خانواده ایشون ولی با مخالفت مادر بنده رو به رو شد، مادر بنده
معتقد بود پری از تو بزرگتر هست و در زندگی آینده بیشترین ضربه را او خواهد خورد ... مادرم معتقد بود پری تحمل نیش و کنایه ها را ندارد و از این بابت بسیار آسیب میبیند.
البته هیچ وقت مانع ارتباط من و پری نبود و در جریان جزئیات ارتباط هر دو ما بود، حتی نسبت به این ارتباط عاطفی بد خلقی هم نمیکرد.
این موضوع باعث شده بود که به سبب آگاهی از روحیات مادرم همیشه نسبت به ازدواج با پری امیدوار باشم، ولی پری هر بار که از مخالفت مادر بنده مطلع میشد واقعا" ناراحت میشد... چند بار
خواستیم این ارتباط رو تمام کنیم ولی بیشتر به اصرار بنده و گاهی بازگشت ایشون باعث شد که این ارتباط ادامه داشته باشه....
در طول این مدت به رغم محدودیت های پری (مثال: مصائب قرار گذاشتن) من با حداکثر توان همراه او بودم و ثانیه ای خسته نشدم.
این همراه بودن به 2 دسته مادی و معنوی تقسیم میشد:
من همواره در دسترس ایشون بودم(تلفن) ... وقت بی وقت ... شب و نصف شب پاسخ گوی نیاز های عاطفی ایشون بودم ... مکرر پیش میومد که تماس میگرفت و از پدر، مادر، خواهر ... برادر ... از همه
گله میکرد ... از اینکه او را درک نمیکنند ... بنده هم همواره سعی میکردم با حرفام و امید دادن هام ایشون رو آروم کنم ... و به گواه ایشون و تشخیص خودم همیشه در این زمینه موفق بودم.
اطرافیانم به بنده گفته بودن که بزرگتر از هم سن هات فکر و صحبت میکنی ... خیلی پیش میومد دوستان برای رفع مشکلشون با بنده مشورت میکردن ... و البته اون موضوع یعنی درک و نوع نگاه فرا تر
از سنم در مراجعه ای که بنده اخیرا" به یک مشاور داشتم به تایید ایشون هم رسید، یعنی ایشون در پایان صحبت هاشون فرمودن که صحبت ها و نگاه شما مثل یک فرد 29 ساله هست.... ابتدا از این
موضوع خوشحال میشدم ... ولی امروز واقعا" از این بابت زجر میکشم.
پری به نقاشی خیلی علاقه داشت ... همیشه نسبت به کارهاش علاقه نشون میدادم ... بر خلاف پدر و مادرش همیشه مشوقش بودم.
گاهی که میرفت مسافرت بدون اینکه اطلاع داشته باشه با 1000 مشقت با پروازی که ایشون قرار بود برگرده بلیط تهیه میکردم و ناگهان در فرودگاه مبداء ایشون رو غافلگیر میکردم و پرواز برگشت رو با
ایشون همسفر میشدم ... هزینه و زمان زیادی صرف میکردم ولی خوشحال شدن اون برام یه دنیا ارزش داشت... میدونستم عاشق این کاراست ... از این دیونه بازیا زیاد انجام دادم .. زیاد !!!
خلاصه که از لحاظ عاطفی واقعا" فرا تر از حد توانم ظاهر شدم و ایشون همیشه از این بابت راضی بودن و یکی از دلایلی که این ارتباط تا امروز ادامه پیدا کرده همین موضوع بوده.
از لحاظ مادی هم بیش از حد توان ظاهر شدم ... بجز دو سه ماه اول در تمام این مدت تمام هزینه های مکالمات رو بنده متحمل میشدم...البته نه اینکه ایشون نخوان .. بنده اجازه نمیدادم پرداخت کنن.
به مناسبت های مختلف برای ایشون هدیه تهیه میکردم ... توی این چهار سال همیشه چند ماه قبل از تولد ایشون پول توجیبی هامو جمع میکرم و برای ایشون یه قطعه کوچک طلا میخریدم ...
تا جایی که میتونستم در هزینه های جانبی پری کمک میکردم ... همیشه هزینه های ماهانه اینترنتشو پرداخت میکردم و مسائلی از این دست.
اوضاع خیلی خیلی خوب بود ... غیر از یکی دو مورد که منجر شد چند روز ارتباطمون قطع بشه، در تمام این مدت دوستی پایداری داشتیم ... در این مدت هیچ وقت از ارتباط با پری احساس پشیمانی
نکردم ... هیچ وقت اونو با شخص دیگه ای مقایسه نکردم ...هیچ وقت از پری سوء استفاده نکردم.... روز به روز علاقه ام به اون بیشتر میشد ... و البته این موضوع دو طرفه بود.
پری در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرد ... سال قبل قبول نشده بود ... حرف های اطرافیانش واقعا" آزارش میداد...
در شهریور ماه امسال مجددا" موضوع ازدواج پیش کشیده شد ... باز هم مادرم مخالفت کرد. و بنده به ایشون اعلام کردم نظر مادرمو ... گفتم پری : من نمیتونم توی روی مادرم بایستم.
پری واقعا" ناراحت شد ... خیلی زیاد.
قرار بر این شد که ایشون با بنده بمونه تا وقتی که خواستگار مناسبی برای ایشون پیدا بشه.
من معتقد بودم که با چند امتیاز میشه نظر مادرم رو عوض کنم ... به پری گفته بودم مثلا" قبولی شما در ارشد میتونه عاملی بشه برای ازدواج ما.
نتایج کنکور اعلام شد ... پری مثل سال قبل قبول نشد ... پری بود و یه سنگ صبور همیشگی به نام پیمان !
مدتی بعد که نتایج تکمیل ظرفیت اعلام شد بنده مشاهده کردم ایشون در تکمیل ظرفیت قبول شدن ... با خوشحالی تمام خبر قبولی رو به ایشون که بی خبر از همه جا بود اعلام کردم ... پری خیلی
خوشحال شد و من از خوشحالی اون خوشحال.
گفت پیمان فکر میکنی حالا که من قبول شدم ممکنه نظر مامانت عوض بشه؟
گفتم آره عزیزم ... (و در همین میان مشغول یه سری رای زنی ها با مادرم شدم)
باید میرفت یه شهر دیگه ...
رفت ...
روزگار سیاه بنده از این جا شروع شد ...
یک هفته بعد از ورود ایشون به دانشگاه ... پری سرد شد .... دیگه نه تماسی نه اس ام اسی ... 3 هفته این شکل دنبال شد تا بلاخره یک روز بنده به پری اعتراض کردم ...
گفت: پیمان من خواستگار دارم .. ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ... و به غیر از مادرم 10000000 تا دلیل و بهانه آورد ....
باورم نمیشد ... هیچ وقت یادم نمیره وقتی این حرف ها رو پشت تلفن به من زد و مکالمه قطع شد ، میخواستم از شهرستان با اتومبیل شخصی به شهر خودمون برگردم ... 150 کیلومتر فقط گریه
میکردم ... اون شب خدا منو رسوند خونه چون هیچی تو جاده نمیدیدم.
رسیدم به مادرم گفتم دیدی چی شد ... همینو میخواستی و خلاصه از این حرفا ... مامانم هم پذیرفت راجع به این موضوع منطقی صحبت کنیم. (اما چقدر دیر...)
فرداش راجع به این موضوع صحبت کردیم و به صورت منطقی قبول کرد و گفت که من فقط به خاطر خود پری مخالف بودم.
هر چقدر به پری التماس میکردم بیشتر عقب میرفت ... منو له کرد ... رفتم به دیدنش ... فایده ای نداشت ... با خواهرش صحبت کردم ... فایده ای نداشت ... مامانم با اون تماس گرفت فایده ای نداشت.
می گفت من معیار هام عوض شده ! وارد یه محیط جدید شدم... دیگه دوست ندارم همسرم از من کوچیکتر باشه دلم میخواد با کسی که ازدواج میکنم 3 سال از من بزرگتر باشه !!
هیچ وقت برخورد سردش یادم نمیره .... چقدر تحقیر شدم ... ترکم کرد ...
2 هفته گذشت ... پری تماس گرفت .. پشت خطم بود ... اس ام اس زدم که اشتباه گرفتی مگه نه ؟ گفت نه !
معلوم شد خواستگار ایشون رفته ... به هر دلیلی ... 3 ساعت حرف زدیم ... گفتم نگرانی هات چیه ؟ گفت خانوادم ام ! میترسم نشونت بدم ! خواهرم هم گفته من نمیزارم این ازدواج سر بگیره !
گفت میدونم همه با من مخالفت میکنن ... خلاصه قرار شد برگرده و به من فرصت بده نگرانی های ایشون رو رفع کنم.
در طول این مدت دوباره با تمام وجود همه نیاز هاشو رفع کردم ... یادمه بیماری سختی گرفته بودم ولی تا ساعت 2 شب واسه پری "فیش نویسی" میکردم. پروژه آماده کردم ... مقاله ...
بعد از 2 ماه انتظار که امتحان هاش تمام شد پری برگشت به شهر ما ! تا قبل از برگشتنش خیلی تماس های خوبی داشتیم و از دلتنگی میگفت .. از آرزو هاش ...
برگشت : قرار شد بریم بیرون واسه نهار ... رفتیم به یه رستوران تقریبا" مجلل ... 5 شنبه بود ... بعد از نهار تو آسانسور حرفی به من زد که دلم نمیخواد حتی به اون فکر کنم ... تو ماشین هم به من
گفت احساس میکنم کنار داداش کوچیکم نشستم ! (دلم لرزید)
اون روز گذشت ... به درخواست بنده قرار شد به صورت جدی ازدواج رو بررسی کنیم ببینیم اصلا" ایشون بنده رو می پذیرین یا خیر ... از ایشون خواستم یه لیست تهیه کنه و همه موارد همسر دلخواه
اش رو توی اون بنویسه ... 20 تا آیتم شد ... قرار شد به هر آیتم از 1 تا 10 نمره بده.
تمام آیتم ها رو نمره بالای 8 گرفتم غیر از 2 تا آیتم : که مربوط میشد به ظاهر و سن !
یعنی مردود شدم !
گفت : تو خیلی بچه ای ، مخصوصا" چهره ات ! گفت Baby Face هستی ! به گفته ایشون این نتایج رو بعد از اون روزی که رفتیم رستوران گرفته !
من قدم 180 هست و وزنم 58 کیلو ... لاغر هستم و چهره ام نصبت به اشون اصلا" کودکانه نیست ... ولی خب مشخصه که من کوچیکتر هستم.
ایشون هم 167 و وزن 50 کیلو ... و بسیار ظریف هستند.
گفت پیمان من خودمو میشناسم ... نمیتونم !!!
گفت میدونم بهتر از تو ممکنه واسم پیدا نشه ولی تو خیلی بچه ای !
گفت پیمان من وقتی عکس های چند سال پیشم رو با الان نگاه میکنم میبینم چهره ام خیلی بزرگ تر به نظر میرسه !
امروز بعد از 1 هفته رفتن دوباره باش تماس گرفتم ... ولی تحویلم نگرفت ... خیلی سرد بود. بعدشم رفت ... چند تا اس ام اس فرستادم از عجز و ناتوانیم گفتم ... اونم موبایلشو خاموش کرد !
که البته میدونم کار بسیار اشتباهی کردم.
به شخصه فکر میکنم این دلایل باعث این رفتار پری شده :
-زمان طولانی دوستی
این مدت زمان زیاد و خراب شدن هر بار آرزو های پری برای ازدواج با من خیلی برای اون آزار دهنده بوده. هرچند که من همیشه راغب بودم ، همیشه عاشق بودم و با تمام وجودم همراهش بودم.
-فشارهای خانواده
خانواده پری واقعا" هیچوقت اونو درک نکردن ... تمام سال هایی که شهر ما بود اونو فرآموش کرده بودن ... و جز ایجاد نگرانی های فکری، کمکی به اون و آینده اش نکردن.
همیشه فقط و فقط به او غر میزدن ! یا مشکلات خودشونو با اون قسمت میکردن.
تجربه تلخ همون خواهری که مخالف بود به خاطر اینکه از ازدواجش راضی نبود و همیشه پری منو با همسر اون مقایسه میکرد که نکنه تو هم مثل اون بشی ... درحالی که ما زمین تا آسمون با هم فرق
داشتیم.
-تغییر ذائقه پری نسبت به مرد مناسب ازدواج
فکر می کنم دیگه هیچ جذابیتی به عنوان یه همسر برای پری ندارم ، و اون بعد از ورود به محیط دانشگاه در مقطع ارشد و در محیطی که تمام همکلاسی های او آقایون بالای 28 سال هستن ، دیگه از
اینکه منو یه روز به عنوان همسر تو اجتماع معرفی کنه خجالت میکشه.
-ضعف مفرط پری در تصمیم گیری
پری همیشه در طول این سال ها با تصمیم گیری مشکل داشت .. اعتماد به نفسش کمی پایین بود. کمی مشکل خود کم بینی داشت و در مقابل افراد موفق اطرافش احساس حسادت و ضعف داشت.
در صحبت هاش به راحتی میشد این موضوع رو فهمید. مثل : پیمان من خوشگلم ؟ پیمان چرا من خواستگار ندارم ؟ پیمان من آدم بی مصرفی هستم ؟ پیمان من خیلی بدرد نخور هستم ؟ پیمان از خودم
بدم میاد. پیمان چرا کنکور قبول نشدم؟ چرا خدا منو دوست نداره ؟ چرا خدا منو از این وضع نجات نمیده ؟ پیمان چرا زندگیم هیچ تغییری نمیکنه ؟ چرا اون اینجوری شد من نشدم ؟ چرا نمره ام از بقیه
کمتر شده ؟ حالا همه دارن به من میخندن ! .....
در مرحله اول خواهش بنده از شما کارشناسان، دوستان و عزیزان این هست با توجه به اینکه، این موضوع برای 2 نفر از دوستان بنده همزمان اتفاق و تقریبا" به یک شکل اتفاق افتاده در ریشه یابی علل اصلی این رفتار پری بنده رو یاری کنید.
بنده بعد از اینکه متن رو مطالعه نمودین چند سوال اساسی دارم ... که واقعا" ذهن منو آزار میدن ... اگر زنده بودم شب مطرح میکنم.
از طولانی شدن متن عذر خواهی و از توجه شما بسیار سپاسگزارم.
این قصه سر دراز دارد ![/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)