سلام به همه شما عزيزان
اجازه ميخوام بي مقدمه مشکلمو واستون توضيح بدم
25 سال پيش با خانمي دوست شدم که شباهت اخلاقيمون باعث شد روز بروز بيشتر
با هم نزديکتر و صميمي تر بشيم اونقدر که خانواده و فاميل هردومون از اين دوستي
ناراحت بودن وسعي ميکردن مارو يه جوري از هم جدا کنن هر کارو حرفو تهمتي
ازشون بر ميومد دريغ نميکردن ضمنا ما هردومون خانم ومتاهل وبچه دار بوديم وچون ايشون
توي شهر ما غريب بود بهش قول داده بودم تو هر شرايطي تنهاش نذارم حالا بمونه تو اين
سالها چه زجرايي از دست همه حتي به تحريک خانواده از همسرامون کشيديم و سرسختانه باهم مونديم ؛شديدا بهم وابسته شديم بطوريکه بدون هم آب نميخورديم (اما
ازخونه و زندگيمون غافل نميشديم هم اينطرفو داشتيم هم اونطرف)من 2تاپسر ودوستم 1پسرو1دختر داشت يه خواهرم داشت که 1سال از پسر بزرگم کوچيکتر بودوخيلي بمن اظهارمحبت ميکرد طوريکه ازديدنم از شادي گريه ميکرد(ومن چقدرابلهانه باورش ميکردم)
به دوستم پيشنهاد دادم اگه موافق باشه با پسرم درباره خواهرش صحبت کنم تا اگه جوابش مثبت بود هم فاميل بشيم هم ازدست حرفاورفتاراي خانواده نفس راحتي بکشيم اونم از پيشنهادم استقبال کرد پسرم با توجه به شناخت نسبي خواهر دوستم جواب مثبت دادبنا به رسومات براي خواستگاري به شهرستان رفتيم باوجود مخالفت شديد برادر کوچيک دوستم جشن نامزدي کوچکي برگزار کرديم وبه شهرمون برگشتيم 3ماه گذشت وتو اين مدت بخاطر مخالفت و تاثيرحرفاي برادرعروسم رو ذهنيات مادرش هيچ ارتباط مستقيمي حتي تلفني بين پسرم ونامزدش نبودوفقط ازطريق من و دوستم بهم پيغام ميدادن هنوز3ماه تمام نشده بود که يه روز عروسم بامن تماس گرفت وباگريه گفت از ازدواج منصرف شدم وحلقه ووسايل ديگه رو پس ميفرستم که بعدها معلوم شدبا تهديد مادرو برادر کوچيکش اين کار رو کرده رايزني هاي ما هم کاري از پيش نبردوهمه چيز تمام شد1ماه بعدخبردار شديم خواهر دوستم با پسرعموش ازدواج کرده که اين ازدواج هم با مخالفتها و دخالتهاي شديدمادر دختر بعداز6ماه به جدايي منجر شدسرتونو درد نميارم 1ماه بعدش باعجزو لابه واظهارپشيموني مادردوستم روبرو شديم واينکه دخترش بخاطر ضربه روحي که خورده شديدا افسرده شده وميخام بفرستمش پيش خواهرش شايد بهتر بشه ازمنم خواست سعي کنم گذشته رو به روش نيارم چند ماهي از اومدنش گذشت وچون رفت و آمدم بادوستم زياد بوداحساس کردم يه جورايي سعي در جلب توجه پسرم نسبت به خودش داره که موفق هم شد وباوجودمخالفت شديدهمسرم باهم ازدواج کردن وازهمون روز اول ازدواج ناسازگاريها شروع شدمادرش ازيه طرف خودش هم ازيه طرف ديگه ؛چون پسرم دانشجوبودوشغل مناسبي نداشت که از پس مخارج ززندگي بربيادبامازندگي ميکردودختري که يه روز آرزوميکردکاش من مادرش بودم حالا24ساعت بعدازمراسم ازدواج بامن دشمن شده خلاصه الان 8سال ميگذره تواين مدت باتمام وجود سعي کردم ازنظرمحبت وتوجه بهش کوتاهي نکنم هميشه ازخودم گذشتم تا راحت باشه وسختي حس نکنه هرچيزي رو درحدتوانم دراختيارش گذاشتم اما هرروزبدتراز ديروز ميشه بشدت شکاک وبدبين ودروغگو ودو بهم زنه هرچي که تو تخيلش استنباط کردخودش قبول داره وراضي نيست قبول کنه اشتباه ميکنه( باهمين ذهنياتش 2ساله که دوستي 25ساله منوخواهرش رو بهم زده) يکبارپيشنهاد کردم هردوشون(پسرم و همسرش)به مشاور خانواده مراجعه کنن درجواب به پسرم گفته مگه من روانيم مادرت روانيه؛ بخاطرشکاک بودن به پسرم (شوهرش)يکبارتامرزطلاق پيش رفتن که با وساطت ما وفاميل بخاطربچه 5 سالشون وبه شرط اينکه دست از شکاک بودنش برداره پسرم گذشت کردکه تا امروز کماکان دست از اين رفتاروافکارش برنداشته بلکه بدتر هم شده متاسفانه بارهابا خانوادش درباره رفتاروعقايدش حرف زدم امانتيجه اي نداشته وميگن چون مطلقه بوده عروست شده بهش تهمت ميزني در صورتي که خودم حماقت کردم وباني اين ازدواج شدم بجاي تذکرونصيحت کردنش علناازش حمايت ميکنن که باعث شده بي احترامي هم به رفتارش اضافه بشه بااينکه تويه خونه2واحده زندگي ميکنيم اماماههاهمديگه رو نميبينيم حتي اجازه ديدن نوه ام رو نميده وباتفکراتش ذهن بچه رو نسبت من بد کرده اما با اين حال هنوز هم بهش احترام ميذارم وباهاش درگير نشدم.نميدونم شايدزيادي بهش محبت کردم شايدم اشتباهم اين بود که پسرم روازاين ازدواج منصرف نکردم شايدم بخاطر پايدارموندن دوستي خودم بدون فکر وعاقبت انديشي به اين وصلت تن دادم
نميدونم واقعا درمونده شدم شما بگين چطورباعروسم رفتار کنم؟ازشما عزيزان عذر ميخوام که نوشته ام طولاني شدسعي کردم واضح توضيح بدم
لطفا راهنماييم کنين چکار کنم که منودشمن خودش نبينه هرچندکه توافکار مردم مادرشوهرومادرزن بدترين جايگاه اجتماعي رو دارن.
بازم ازتون معذرت ميخوام![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)