سلام دوستاي خوبم. امروز با صحنه اي روبرو شدم كه خيلي منو به فكر فرو برد. البته اسمشو نميذارم تجربه، ميذارم يادآوري، چون فقط فراموش شده!...
به كلاس موسيقي رفتم. استادم با يه لبخند ازم استقبال كرد و من هم بنا به صميميتي كه باهاش داشتم شروع كردم به "سر به سر" گذاشتنش.... اما بر خلاف هميشه به جاي تلافي و جبران اذيت هام، با مهربوني بهم لبخند ميزد و بر خلاف هميشه، بدون اينكه برام ساز بزنه يه راست رفت سر درس و خواست تمرين هامو اجرا كنم و بعدش خواست تكاليف جلسه بعد رو بهم بده، اما يه پريشوني توي نگاهش هويدا بود. يه پريشوني كه ميخواست با لبخند هاش پنهانش كنه. احساس كردم نميتونه بهم درس بده.
چون گوشي كار ميكنم، بايد آهنگ رو برام ضبط ميكرد. ساز رو گرفت دستش كه بزنه، دو سه ميزان زد، اما با حالت عجيبي ناشي از رنج ساز رو از دستش رها كرد و از كلاس خارج شد. به دنبالش رفتم و علت رو جويا شدم. با چهره اي مغلوب اما آرام گفت: به نوعي بيماري پوستي لاعلاج دچار شدم كه با وجودش نميتونم ساز بزنم. به دستهاش نگاه كردم. زخم هاي عميقي سر انگشت هاش بود و ناخن هاش همه بلند شده بود. ميتونستم درك كنم كه قرار دادنشون روي سيم هاي ضخيم ساز چقدر براش دردآوره. تحملش براي ساز زدن تحسين برانگيز بود، اما با پيشرفت بيماريش چاره اي نداشت جز اينكه ساز زدن رو فراموش كنه.... خجالت ميكشيدم به چشم هاش نگاه كنم. ساز زدن شغلش بود، تحصيلش بود، هنرش و شايد بشه گفت تمام زندگيش! خيلي سخته كسي كه تا چند روز پيش غرق درصداي سازش و هيجان زده از به صدا در آوردن احساسش ميشد، بخواد اينجوري تمام آرزوهاش نابود بشه. آرزوهايي كه خودم از زبانش بارها و بارها شنيده بودم. يه جوان سي و يك ساله كه تازه ميخواد از اون چيزايي كه به زحمت به دستشون آورده لذت و منفعت ببره....
من بدون گفتن چيزي به فكر فرو رفته بودم. از كار خدا متعجب بودم، چون اون انسان بسيار خوبيه و حقش نبود، اما چند لحظه بعد با جمله اي متعجب كننده تر سكوت رو شكست و با لبخند گفت"هر چه از دوست رسد نيكوست!!!!"...........
به خونه كه برگشتم همش به اين فكر ميكردم كه من هميشه گفتم اگر خدا بخواد، اما هيچوقت اهميت نداده بودم كه امكانشم هست خدا نخواد. يه لحظه به اين فكر كردم كه ما وقتي در مسير آرزوهامون اوج ميگيريم، ناديده ميگيريم كه كوچكترين حركتمون به خواست خداست. به راستي كه اگردر تمامي اين موفقيت ها اون نميخواست ما به تنهايي هيچي ازمون بر نميومد. حتي يه ليوان آب آشاميدن! شايد اگر اين جمله رو بهتر درك ميكردم، انوقت انقدر از نداشته هام گله و شكايت نميكردم و سعي ميكردم بيشتر از اينها داشته هامو شكر كنم. و چه جالب بود وقتي استادم در اوج شكست پيروزمندانه گفت"هر چه از دوست رسد نيكوست!"
علاقه مندی ها (Bookmarks)