سلام
بی حاشیه میرم سراغ اصل موضوع
حدود 6 سال با یه دختر خانمی دوست بودم
تو سال اول دوستی واقعا اذیتش کردم , دلیلشم این بود که فکر میکردم به مانند سایر دختران امروز روز فقط قصد تلکه کردن داره
ولی به مرور دیدم نه اینطور نیست
رابطمون خیلی قوی شد و روز و شب , شب و روز با هم بودیم
مادر ایشون و خواهرانشون هم از این موضوع اطلاع داشتن
از سال اول به بعد زمزمه ازدواج سر داد که من مخالفت کردم و دلیل هم این بود تا زمانی که درسم تمام نشده و مستقل نشدم نمیتونم این کار رو انجام بدم ( تفکر من اینه که آدم باید رو پای خودش وایسته نه اینکه از این و اون کمک بگیره , ازدواج میکنم که راحتی برای طرف مقابلم باشه نه اینکه زجر بکشه )
خلاصه اوضاع به همین منوال میگذشت و هر از چند گاهی این بحث مطرح میشد و پاسخ من همون بود
به مانند اکثر دوستی ها ما هم اختلاف نظر و دعوا داشتیم ولی اصلا طاقت ناراحتی هم ( به خصوص ایشون ) رو نداشتیم
به شدت بهم وابسته بودیم و بسیار رعوف بود و از ناراحتی من ناراحت میشد
خوشحالیهامون با هم بود و اولین نفری بودیم که از اتفاقات خوب با خبر میشد
اگر بخوام از همه خوبی ها بگم داستان به درازا میکشه
فکر نکنید که بدی نبود
چرا بود ولی اینقدر خوبی بود که بدی جایی نداشت
تا اینکه رسید به اسفند سال پیش و زمان تولد من ( ناگفته نمونه ایشون متولد تیر بودن )
من تو شرایط خوب روحی نبودم برای امتحان ارشد برای همین 5 روز نه بهشون زنگ زدم و نه جواب تلفنشون رو دادم بعد 5 روز تماس گرفتم و عذر خواهی کردم ولی یه خورده اذیت هم کردم
همه چی خوب بود
تا عید
رفتن مسافرت که تو تماسهایی که با هم داشتیم دائما میگفت ما دیگه به درد هم نمیخوریم و دلیل اون رو به درستی بیان نمیکرد
تا اینکه برگشت و گفت دیگه به من زنگ , دلیل رو جویا شدم گفت همون که گفتم به درد هم نیمیخوریم
گفت خوب چرا ؟ گفت تو حقوق 5 میلیونی نداری و خونه هم نداری
علی الرغم میل بطنیم گفتم این 2 شرط رو قبول میکنم و از بابا کمک میگیرم
دیگه مشکل چیه ؟
وقتی دید قبول کردم گفت نه , تو زیادی خوبی چرا اهل مشروب نیستی و اهل دود نیستی ( ناگفته نباشه خودشون اهل این چیزها اصلا نبودن و خانواده نیمه مذهبی بودن )
بار دیگه با هم قرار گذاشتیم بدون اینکه با من در جریان بزاره 2 نفر از دوستانشون رو آوردند
چیزی نگفتم و شروع به حرف شد و دوستانش رو آورده بود که مثلا از اون دفاع کنند و لی وقتی حرفها و ادله من رو شنیدن اونها هم تایید کردن
تا اینکه یه بار زنگ زد گفت باشه ما با هم میمونیم منم خوشحال گفتم باشه
فرداش مجدد تماس گرفتم گفت مگه قرار نشد دیگه زنگ نزنی تا زمانی که من بگم
گفتم دیشب گفتی همه چی خوب شد که طفره رفت
شروع کردم باب میل ایشون رفتار کردن و کم زنگ زدن و پیامک دادن
از روز 3 خرداد تا 24 خرداد دیگه نه جواب پیامک داد نه تلفن های من ( شب و روز زنگ و اس ام اس دریغ از یه جواب ) با شماره نا آشنا همون 24 ام تماس گرفتم برداشت دلیل جواب ندادن رو پرسیدم گفت برای چی .اب بدم
گفتم راست میگی ما به درد هم نمیخوریم
بهترین هم برای من هست همه برای تو
امبدوارم موفق باشی و خدا نگهدار
تا شهریور همین بود که دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم یه خانم دیگه جواب داد که آره خط عوض شده ( که دروغ بود )
همین اندازه بگم اطرافیانم به هبچ وجه باورشون نمیشد بین من اون همچین داستانی اتفاق بیفته
به تمام دوستانش گفته بود که از من جدا شده و اونها هم باور نمیکردن
الان من موندم و غم تنهایی و خوابهایی که میبینیم و خاطراتی که جلوی چشمانم هست
پیش مشاور هم رفتم
گفت 90 % پای کس دیگه ای در میونه و شاید یه بحران روانی داره
شاید بعد 3 ماه برگرده
گفتم چه کنم ؟ گفت فکر کن اون هست و با یکی دیگه هم باش
گفتم تو حالت عادی زمانی که وقعا کنارم بود فکر هیچ کس رو تو ذهنم نداشتم الان چطور این کار رو کنم؟ ( کاملا بهم پایبند و متعهد بودیم )
واقعا کجای کار من اشتباه بود ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)