سلام
من اسمم کژال هست 21 سال دارم دانشجوی ترمه 3 هستم. 2تا خواهر بزرگتر از خودم دارم که هردوشون مجرد هستند.تقریبا 9 ماهی هست با یک پسره 23 ساله آشنا شدم از خصوصیاتش بگم این که خوش اخلاق خوش قیافه هست خیلی هم اهل کار کردنه و با ادب نمازخون و به نظره من احساساتی هست و تا دیپلم درس خونده تقریبا از یه خانواده پرجمعیت هست تحقیق کردم وضعشون قبلا خوب نبوده ولی به خاطر اینکه خیلی کاری بوده طی دو سه سال با کار کردنش وضع خانوادش خوب شده. میگه قصد ازدواج با منو داره ولی بهش گفتم تا دوتا خواهر بزرگترم ازدواج نکنند نمیتونه بیاد خواستگاری اونم قبول کرده منتظر بمونه بهش گفتم باید درس بخونی چون خانواده من حتما تو آینده با تحصیلاتت مخالفت میکنند اونم قبول کرده الان هم داره واسه کنکور میخونه میگه هر وقت خواهرات ازدواج کردند و من هم کاردانیمو گرفتم و تو هم فارغ التحصیل شدی میام خواستگاری. منو هم به خانوادش معرفی کرده خانوادش هم منو قبول کردند. من فقط میترسم که نکنه زندگی خوبی تو آینده باهاش نداشته باشم الان خواستگارای خوبی دارم و میدونم تو آینده هم بهتراش هم میان خواستگاریم میترسم نتونم به خاطر اون موقعیت های بهترمو از دست بدم واسه همین تا حالا چند بار باهاش بهم زدم و تموم کردم اما باز با اصرار های اون شروع کردیم ولی من بازم سخت میگیرم گفتم باید خونه مستقل داشته باشی اونم گفته اگه زیاد طلا نخوای باشه قبول میکنم اما من گفتم ختما باید واسه 20 میلیون طلا بخری اونم قول داده که طلاها رو بخره به شرط اینکه اول زندگیمون تا 2 الی 3 سال تو واحد بالایی خونشون زندگی کنیم بعد حتما خونه میخره.گفتم ماشین مدل بالا بخره الانم اون ماشین داره ولی گفته اگه همین الان بگی میرم ماشین مدل بالا میخرم فقط به خاطر تو. من فقط بهونه میارم هردوتا خواهرم هم میگن پسره خیلی خوبیه چرا این همه سخت میگیری.هر کاری خواستم اون قبول کرده الا یه کار. ازش خواستم باید برم سره کار هرچند خودمم تمایلی ندارم برم سره کار ولی اون به شدت مخالفت کرده گفته اگه کم گذاشتم برات برو سره کار قسم خورده هر چقدر پول در بیاره بیاره که باهم تصمیم بگیریم چطوری مصرف کنیم. اون میگه نامزد کنیم تا خواهرات ازدوج کنند اما خانواده من امکان نداره قبول کنند میترسم وقتی بیان خواستگاری برادرم قبول نکنه چون پدره من در قید حیات نیستند برادرم باید جوابگوی اونا باشه مادرم هم تابع برادرمه. نمیدونستم دیگه چی بهش بگم چون واقعا خوب بود اما من نمیدونم چرا به شدت از آینده میترسم واسه همین به دروغ گفتم از قیافت خوشم نمیاد با اینکه اون خیلی خوشکلتر از منه اونم گفت متاسفم اینو دیگه نمیتونم کاری بکنمش خیلی اذیتش کردم تا جایی که به گریه انداختمش بهم گفت تو رو خدا منو ول نکن تو اولین عشق من هستی خیلی دوستت دارم به خاطر تو خودمو به آب و آتیش میزنم که خواسته هاتو برآورده کنم هر کاری خواستی قبول کردم آخه تو چی میخوای؟ منم خودمو به به نفهمی زدم و پا رو دلم گذاشتم گفتم نمیخوامت اونم گفت باشه میرم و فراموشت میکنم تقریا تا یه ماه قهر بودیم تا اینکه دوباره زنگ زد و گفت دارن واسم میرن خواستگاری اما من فقط دلم با تو هست ببین با اینکه طردم کردی اما به خاطر تو غرورمو شکستم تو رو خدا اینقدر سنگ دل نباش اما من گفتم برو ازدواج کن اما اون رفت سراغ خواهرم و همه شرایطو بهش توضیح داد خواهرم اومد باهام حرف زد گفت چرا پسره به این خوبی رو پس میزنی میگفت خیلی پسره با ادب و خوش اخلاقی هست نمازخون اهل کار با همه شرایطت هم کنار اومده دیگه چی میخوای؟ منم با حرفاش قانع شدم و برگشتم. اون پسره هم انقدر از برگشتنم خوشحال شده بود که اشک تو چشاش جمع شده بود میگفت تو این یه ماه فقط سره نماز دعا میکردم که تو برگردی در حالی که منم تو این مدت فقط دعا میکردم بره. من ازش خوشم میاد ولی نه به اندازه اون تعجب میکنم چرا این همه دوستم داره بهش میگم چرا با اینکه این همه اذیتت میکنم اما تو از من سیر نمیشی اونم میگه من خیلی بیشتر از اینکه فکر کنی دوستت دارم. میخوام کمکم کنید بگید چیکار کنم آیا باهاش ادامه بدم یا نه با این اخلاق بدی که دارم خیلی از آینده میترسم خواهرم میگه بر پیشه یه روانپزشک تو دیوونه هستی حواهش میکنم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)