سلام.
پسری هستم دانشجو در یکی از شهرستان های ایران.
فردی بوده ام که تقریبا کما بیش به هر چی که خواستم رسیدم و همیشه اهداف خوبی رو داشتم. اما اخیر کاملا خرد شده ام. کاملا نابود شدم. کاملا اهدافم از بین رفته و کل شب و روزم به هدر میرود.
مشکلی که چند سال است (تقریبا 4-3 سال) پیدا کردم، پدر و مادر و رابطه ام با آن هاست.
از 3 سال پیش رفتارشان خیلی با من عوض شد. من فرزند آخر هستم و همه بچه های خانه، سر و سامان گرفته و از خانه رفته اند. و فقط من مانده ام.
همیشه و همیشه بهترین رفتار را برایشان داشته ام. هیچ وقت یادم نمیاد کوچکترین بی احترامی بهشان کرده باشم. و همیشه دستشان را تا نهایت توانم گرفته ام و حتی مثلا نمیگذارم مادرم در خانه تقریبا دست به سیاه و سفید بزند.
احساس میکنم در خانه به من به عنوان موجود زیادی نگاه میکنند. از صبح که از خواب بلند میشم، به جای سلام و صبح به خیر، طعنه و کنایه میشنوم تا شب که بخواهم بخوابم. تقریبا در هر جمله ای که به من میگویند یک طعنه وجود دارد. احساس میکنم در خانه زیادی شده ام. نه میتوانم ازدواج کنم، نه میتوانم مستقل زندگی کنم.
تقریبا مادرم هر روز سرم منت میگذارد. هر روز. هر وقت بحث پول و اینا پیش بیاد، قطعا یه چیزی به من میگه.
تقریبا دز زندگیشون کوچکترین جایگاهی ندارم. کوچکترین جایگاه.
مثلا خودشان نیازهای مالی من رو میدونند (مثلا 6 ساله یه پیراهن دارم!! خودتون تا آخرش برید!) ولی با اینکه خدا رو شکر درآمد خوب و کافی هم دارند، وقتی من نیاز مالیم رو مطرح میکنم، اصلا اهمیت نمیدن.
اصلا دیگه جرات مطرح کردنش رو هم تقریبا ندارم. از بس گفتن نداریم، نداریم، نداریم.
جالب تر اینکه میگن نداریم، ولی مثلا یه ماه بعدش میبینم چند میلیون تومان خرج یه مسئله ای فوق العاد ه بی ارزش (دور از چشمان من!) میکنند.
خوب من خیلی(خدا شاهده خیلی) دنبال کار گشتم، کسی به این شیوه به من کار نمیداد. تصمیم گرفتم با چند تا از دوستان یه کسب و کار کوچک راه بندازیم که تقریبا در خانه انجام میشود. لذا بیشتر وقتم در خانه میگذرد.(روزهایی که کلاس دارم که خانه نیستم، وقتی برمیگردم)
مثلا بعد از یه مدت که با کلی ذوق و شوق مطرح کردم، از روز اول فقط تمسخر و طعنه و کنایه شنیدم تا به امروز. خوب کسبه دیگه. یه موقع میگیره، یه موقع نمیگیره!
بدتر اینکه مادرم یک نژاد پرست واقعی است. مثلا من پوست سبزه ای دارم و برادرم پوست سفید. در هر بحثی و اظهار نفرتی که از من دارد، من رو با الفاظ زیبایی مثه سیاه، زشت سیاه ، زشت و .... خطاب میکند. (خدا شاهده هیچ وقت جوابشون رو ندادم! فقط به روش خندیدم و رفتم یه گوشه یه دل سیر گریه کردم!)
این قضایا خیلی پیچیده است و من هم الان ذهن اشفته ای دارم. نمیدونم چه کنم. خسته شدم.
دو ترم پیش هم به همین دلایل فشار های روحی و روانی مشروط شدم و اگه این ترم هم بشم، از دانشگاه اخراج میشم و دیگه نور علی نور میشه.(البته خانوادم نمیدونن)
فرض کنید تو کل دنیا یه پدر و مادر دارید که به جز خدا، نیاز به حمایتشون دارید و حالا...
لازم به ذکره این رفتار ها رو فقط با من داشته اند و توی این 3-4 ساله تقریبا شروع شده.
حالا مشکلات مالی واسم مهم نیست، خدا بزرگه. اما طعنه هاشون چی؟ نژاد پرستی های مادرم چی؟
دیگه بریدم. خسته شدم. خسته.کلا دارم میبینم که نابود شدم.(تقریبا 80 درصد موهام سر فشار های روانی و روحیم ریخته)
از گریه کردن هم خسته شدم.
چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)