سلام پریماه هستم.ماه ها میگذره که عضو این خانواده شدم .هرروز میام.اما آروم و بی سروصدا.
شاید بعضی دوستان منو بشناسن.اما موضوعی که امروز میخام بگم واسم خیلی مهمه.امیدوارم بتونم راحت و شفاف همه چیزو خلاصه بگم تا بتونین کمکم کنین.
23 سالمه-کارشناس فنی - در یه شرکت کار میکنم.دقیقا سه سال پیش وقتی ترم 6دانشگاه بودم یه علاقه درونی نسبت به یکی از همکلاسیهام پیدا کردم (5 ماه از من کوچیکتر بود)که حدود 6ماه اونو میشناختم و در یه انجمن علمی باهم کار میکردیم.اما هیچ وقت بروز ندادم.بعد از 6ماه بطور اتفاقی یه روز اومدو بهم گفت که یه خواب در مورد من دیده که داشتم شیرینی درست میکردم و اونم اومده توی صف ایستاده تا منم بهش شیرینی بدم.اتفاقا روز بعدش تولد من بود .منم بهش گفتم شاید خوابتون تعبیرشده باشه.خلاصه سر همین خواب از من دعوت کرد که شام بریم بیرون .اون شب خیلی شب خوبی برام بود.باورم نمیشد بعد از مدتها کسی روبروم نشسته که همیشه حس غریبی نسبت بهش داشتم.رابطمون واسه چندماهی رسمی و کاملا محترمانه ادامه داشت تا اینکه 7ترمه درسمو تموم کردم.اما اون موقع اون هنوز ترم 4بود .بعد از فارغ التحصیلی من رابطمون همچنان ادامه داشت من سرکار میرفتم و اون همچنان دانشجو بود خلاصه روزها میگذشت و واقعا همدیگرو عاشقانه دوست داشتیم.کاملا منطقی و پله پله نسبت به هم شناخت پیدا کرده بودیم دور از احساسات زودگذر.تا اینکه یه بار نشستیم مفصل در مورد آینده حرف زدیم.بهم گفت منو خیلی دوست داره و قصدش ازدواجه اما گفت نمیتونه با اون شرایطش اقدام کنه چون هنوز درسش باقیمونده-سربازی نرفته و کار هم نداره-میگفت پریماه تو الان یه خانم مهندسی که سر کار هم میری و شرایط ازدواجو داری.هرجور صلاج میدونی رفتار کن.چندبار به خواست من تموم کردیم.واسه چندماه همه چی رو تموم میکردیم اما دوباره به یه بهونه همدیگرو میدیدیم.همه جوره هوای همو داشتیم و دورادور از حال هم باخبر میشدیم.تا اینکه آخرین بار 3ماه پیش همو دوباره دیدیم و باز همون حرفای همیشگی .میگفت درسش تموم بشه میشینه میخونه واسه ارشدومیگفت وقتی تکلیفش مشخص شد اقدام میکنه.منم حجتو باهاش تموم کردمو گفتم برو دنبال زندگیت .خلاصه روزهای خیلی سختی رو گذروندیم.گاهی وقتا توی نت باهم حرف میزدیم.اولین سوالش این بود که ازدواج نکردی؟ باورتون نمیشه چقدر توی این سه سال خوب شناختمش.هیچکی مثل اون اینقدر با من تفاهم نداره.مدتی که تمومش کرده بودیم چندتا خواستگار داشتم ولی قسمت نشد.تا اینکه هفته گذشته یه همایش توی دانشگامون برگزار کردند که مسولش اون بود.دورادور میدونسم خیلی درگیره و داره تمام تلاششو میکنه که همایش عالی برگزار بشه .اتفاقا توی نت هم منو دعوت کرد که برم همایش ولی به من مرخصی ندادند.دوشب پیش بهش پیام دادم که همایش چطور شد؟ گفت عالی برگزار شد و بعد بهم زنگ زد و خیلی خوشحال بود.و خواست همو ببینیم تا شیرینی موفقیتشو بهم بده.اولش تردید داشتم ولی واقعا دلم براش تنگ شده بود.خلاصه دیروز باهم ناهار رفتیم بیرون و تا عصر باهم بودیم.با اینکه اولش خیلی خودمو کنترل کردم که خیلی عادی و خونسرد باشمو به روش نیارم که دلتنگش شده بودم اما اون نتونست و اعتراف کرد که خیلی جای خالیمو حس میکنه.واقعا کنارش یه آرامش خاصی دارم .بخدا خیلی دلامون بهم نزدیکه.خیلی...از دیروز تا حالا دوباره بهش فکر میکنم. من خیلی تنهام.هنوزم که ازدواج نکردم که تعهدی به کسی داشته باشم.آیا ادامه بدم؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)