سلام ..
پسری هستم 21 ساله .. سرباز و شاغل .. از خانواده ای در سطح خوب ...
بزارید از کمی عقب تر داستان رو براتون بگم ...
چهار سال پیش با دختری (به طور اتفاقی) آشنا شدم .. ابتدا رابشمون عادی بود ..
دختری 23 ساله .. دانشجو .. از خانواده ای در سطح خوب ...
رابطه نزدیک تر شد.. خیلی صمیمی شده بودیم .. میشد گفت عاشق هم شده بودیم .. منتها اون زمان نه من 21 سالم بود و نه اون 23 سالش !
خیلی بیشتر از من منو دوست داشت .. شدیدا به هم وابسته شده بودیم و اون بیشتر..
اون زمان به خودم اومدم دیدم منی که قصد ازدواج ندارم برای چی با آینده ی یه دختر که 2 سال ازم بزرگتره بازی کنم .؟ در حدی بود که به کسه دیگری فکر نمی کرد !
ترسیدم .. گفتم آیندشو خراب نکنم ... بزار به زندگیش برسه .. منم محو شم .. و صد البته الارغم میلم .. من عاشقش بودم ... فکر می کردم کاره درست رو می کنم !
رابطه کات شد تا یک سال ..
( تو این یک سال من با دخترای دیگه بودم در حد دوستی معمولی)
این مسئله رو اضافه کنید که این یک سال هر دو با یاد هم بودیم ... و هر دو به هم فکر می کردیم .. ولی دور از هم... انگار عشقمون آتیش زیر خاکستر بود و یواش می سوخت !
زمان حال :
یه شب که خیلی دلم هواشو کرده بود بهش اس ام اس دادم و حالش رو پرسیدم ..
گفت که با پسری آشنا شدخه .. البته خانواده می دونن و با اطلاع اونا بیرون میرن تا بیشتر آشنا شن با هم و بعد هم ازدواج !
وقتی اینو گفت خیلی خوشحال شدم .. گفتم نیت من این بود .. پس یک سال پیش کار درست رو کردم !
اون روز گذشت و اس ام اس بازی زیاد شد ! درد و دل و ابراز علاقه مثله گذشته...
درد و دلش این بود که به اصطلاح نامزدش درکش نمی کنه و کمی مورد داره ! بماند که بعد ها دروغ گو هم از آب در اومد که در مورد شغل و تحصیلش به خانوادشون دروغ گفته بود !
رابطه ی این دو هم کات شد !
این بار من خوشحال تر شده بودم.. من و بودم و اون .. دو تا عاشق !
با هم بیرون می رفتیم و ثانیه ای از هم جدا نبودیم..
جالب این بود که به طور اتفاقی یک مسافرت هم با هم بودیم !!!
هیچ موقع فکر س ک س باهاش به سرم نمی زد ! چون خودش رو دوست داشتم نه جسمش رو .. اونم همین طور !
یه روز ازش خاستگاری کردم ! واقعا شوکه شد و باورش نمی شد اینقدر دوسش داشته باشم !
با حرف های منطقیم راضیش کردم و اونم خوشحال بود .. فقط می ترسید با مخالفت خونوادش رو به رو شه به خاطر اختلاف سنیمون ..!
می گفت خودم مشکلی ندارم به سن نیست .. به شعوره !
باز هم متقاعدش کردم که راضی کرد پدر مادر با من ... به این مسئله فکر نکن و به من بسپرش !! قبول کرد..
تا دو ماه..
زندگی قشنگ بود
تا اینکه چند روزی فهمیدم انگار نسبت بهم سرد شده ! باورم نمیشد .. اون با همه فرق می کرد .. من باهاش صادق بودم .. اما...
تا اینکه یه روز گفت آره سرد شدم و نمی تونیم با هم باشیم !
اس ام اس و زنگ تعطیل شه و فقط از طریق نت از حال هم با خبر شیم !
به اسرار من یه روز رو برای خدافظی قرار گذاشتم ! ولی نیت من خدافظی نبود ! نیت من راضی کردنش برای موندن بود !
خیلی داغون شده بود!
توی قرارمون با هم اشک ریختیم .. اما حرفش یکی بود .. می گفت می خوام تنها باشم درس بخونم ! (چند روز پیش کنکور کارشناسی رو داد)
من توی اون قرار فقط تونستم یه راه برگشت بزارم ! اونم 1% ! گفتم 99% ماله تو .. 1% رو برای برگشتن برای من کنار بزار !
بماند که چه زجر هایی کشیدم و به چه روزی افتادم ... غمباد رو شنیده بودم .. ولی گرفتم !
مریض شدم ..افسرده شدم !چیزی که تا حالا سابقه نداشته ! من خیلی آدم شاد و خوش خنده ای بودم !
امروز 34 روز از روز قرارمون میگذره !
روز هارو میشمرم و چوب خط می زنم !!!!
دقیقا روز 20م یه اس ام اس شب بخیر داد ! فهمیدم اونم روزا رو میشمره !!
روزی بود که اوج مریضیم بود .. حالم داغون بود ! با اس ام اسش جون گرفتم !!!
سعی کردم فراموشش کنم اما نشد ... دوسش دارم.. می دونم هم دوسم داره ! خودش بار ها توی نت بهم گفت !
شب قبل کنکورش هم بهم اس ام داد و گفت براش دعا کنم !
بعد کنکور هم تقریبا هر روز میاد نت ! من توی این 35 روز هر روز براش پیغام میزاشتم .. حرفای دلمو می زدم بهش ! (توی مسیج فیس بوکش) اونم جواب میداد ولی از گفتنه احساساتش تفره میرفت !
تا اینکه امروز توی مسیج گفت من دوست دارم ولی نه مثل قبل !
حالا من موندم ...
چی کار کنم ؟ چی کار کنم برگرده !! یه چیزی هست که می دونم دوسم داره ..
آها .. یه چیز دیگه هم اضافه کنم .. چند روز پیش وقتی با هم حرف می زدیم .. بهش گفتم 1% دیگه بهم بده .. می خوام تو بشی 98% ، من بشم 2% ! قبول کرد !
شاید یه سری بخندن .. ولی برای من این اعداد یه دریچه ی امیده .. برای کسی که روزای بی اون بودن رو چوب خط می کشه !
ممنون میشم کمکم کنید...
علاقه مندی ها (Bookmarks)