[/b]
سلام دوستان .
من می خوام سرگذشتی رو براتون تعریف کنم و بعد شما نتیجه گیری کنید و به سوال های بی جواب من پاسخ بدین.
سال دوم دانشگاه بودم که یکی از دوستام دختری رو به من معرفی کرد و من باهاش دوست شدم. همون روز اول که سوار ماشینم شد فهمیدم که باید چند سالی از من بزرگتر باشه. دختر خوبی بنظر می اومد و همون روز اول خیلی صادقانه با من برخورد کرد. از همون روز اول رابطه تلفنی شروع شد .
میشه گفت خیلی زود بهم نزدیک شدیم و طوری که اونرو محرم تمام اسرار زندگیم میدونستم و فکر می کردم که مطمئن ترین آدم روی زمینه .هر روز باهم بودیم . ترجیح میدادم همیشه با اون باشم چون یه آرامش خاصی بهم میداد . یه شب که باهم صحبت کردیم بهم گفت که 4 سال از من بزرگتره و منم گفتم مهم نیست. اونم همیشه می گفت من بدنبال یه دوست خوب بودم که پیدا کردم .
رستوران و یا مکانی توی شهر نبود که ما باهم نرفته باشیم و همه دوستان من میدونستن که من همیشه با این دختر هستم. کم کم فهمیدم که جریان دوستیمون و به خواهرش گفته . درباره خواهرش ازش پرسیدم و گفت که توی یه شرکت بیمه کار می کنه و یه پسر 10 ساله هم داره و شوهرش هم پیمانکاره. یه شب باهم رفتیم دفتر کار خواهرش و اونجا باهم بیشتر آشنا شدیم.
خواهرش همیشه تا دیروقت توی دفتر کارش بود و من همیشه می گفتم بیچاره شوهرش که دوست دختر من می گفت شوهرش بیشتر مواقع نیست و واسه همین خواهرم تا دیروقت کار می کنه.
همه چی بر وفق مراد بود . چند بار من و دوست دخترم دوتایی به خونه خواهره رفتیم. من اونجا احساس می کردم که اینجا یه چیزی گنگ و نا مفهومه و نشانه ای از شوهر این خانم نیست.
حدود 9 ماه از دوستی ما می گذشت که یه روز دوست دخترم به من تلفن زد و گفت که یکی از فامیلاشون که جوون بوده , شمال , تصادف کرده و اونا باید برن ببیننش چون حالش خوب نیست. گفت که با مادرش و خواهرش میرن شمال. فردای اونروز یه موبایل داشت که به من داد و گفت که نمی خواد تو این سفر مادرش بهش گیر بده پس موبایل با خودش نمی بره و اگه لازم شد با گوشی خواهرش بهم زنگ میزنه . در همین حین بود که قبل از اینکه گوشیش و بهم بده موبایلش زنگ خورد. نمی خواست برداره که با اصرار من برداشت. یه آقایی بود که مدیر شرکتی بیمه ای بود که خواهرش اونجا کار میکرد .صدای گوشی طوری بود که من صدا رو می شنیدم اما طوری تظاهر کیردم که نمیشنوم. اون آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت که نسرین جان فردا که داریم باهم میریم تهران بهت قول میدم خوش بگزره و از این حرفا که دوست دختر من زود صحبت رو تمام کرد و گفت بعدا باهاتون تماس میگیرم . من اینجا شک کردم اما چیزی به روی خودم نیاوردم.
روز بعد تلفن زد و از من خداحافظی کرد و گفت ساعت 5 با قطار میریم .منم اصرار کردک که برم ایستگاه قطار اما گفت نه . من هم گفتم باشه و نمیام. ساعت 4 بود که به ایستگاه قطار رفتم که دیدم دوست دخترم با خواهرش آمدند و سوار قطار شدن . تعجب کردم که چرا مادرشون نیست . قطار حرکت کردو بعد از نیم ساعتی از موبایل خواهرش بهم تلفن زد که با خواهرش و مادرشو پسر خواهرش سوار قطار شدن . منم هیچی نگفتم.
[/b][/font]
علاقه مندی ها (Bookmarks)