به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: صياد عشق

  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    113
    Array

    صياد عشق



    عروج صياد


    امير سپهبد علي صياد شيرازي در سال 1323 در کبود گنبد مشهد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زياد نام داشت. پدرش، که از عشاير فارس بود، به استخدام ژاندارمري در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه اي خاص برخودار بود، از اين رو علي تحت تأثير پدر از کودکي به ارتش علاقه مند شد.

    او به همراه پدر و خانواده، مانند ديگر خانواده هاي نظاميان، از شهري به شهري مهاجرت مي کرد. شهرهاي مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وي شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ ديپلم گرديد. او در سال 1343 در کنکور دانشکده افسري شرکت کرد و پذيرفته شد. علي از بدو ورود به دانشکده به جديت در درس و پاي بندي به مذهب شهرت يافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومي وارد ارتش گرديد. او پس از طي دوره آموزشي در شيراز و اصفهان به لشگر تبريز و سپس لشگر زرهي کرمانشاه منتقل شد.

    او در سال 1350 براي گذراندن دوره آموزش زبان انگليسي به تهران آمد و پس از پايان کلاس و جديت در تحصيل سرانجام خود از استادان زبان انگليسي شد.ستوان يک علي صياد شيرازي تصميم گرفت با دختر عمويش، خانم عفت شجاع ازدواج کند اما به دليل اين که محمود، عموي علي، از مخالفان شاه بود، ساواک با اين ازدواج موافقت نکرد، اما سرانجام در اثر اصرار علي، ارتش با اين وصلت مبارک موافقت کرد.

    علي در سال 1352 به دليل لياقت ها و دقت هايش در کار، براي تکميل تخصص هاي توپخانه از طرف ارتش به آمريکا اعزام شد تا دوره هواسنجي بالستيک را بگذراند. او اين دوره آموزشي را در شهر فورت سيل از ايالت اوکلاهما، در منطقه اي نظامي، با موفقيت طي کرد. در اين دوره فشرده ستوان همچون مبلغي مذهبي به دعوت آمريکاييان به اسلام مي پرداخت و در مجالس بحث و مناظره آنان شرکت مي کرد. او در بين آشنايان جديدش به مرد مذهبي مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصي جديد و روحيه اي با نشاط به ايران مراجعت کرد.

    ارتش براي استفاده از دانش نظامي ستوان، او را در سال 1353 به اصفهان ـ مرکز توپخانه ـ منتقل کرد. علي در اصفهان با یافتن دوستان جدید مطالعات مذهبی خود را پی گرفت و شخصیت سیاسی خویش را در این دوره قوام بخشید. او در نامه ای که برای سرگرد محمد مهدی کتیبه، یکی از افسران مذهبی، ارسال کرد این جمله را نوشت: «در مورد برنامه های مذهبی بحمدالله پیش می رویم مخصوصاً در آن قسمت که می دانید». این جمله حساسیت ضد اطلاعات را برانگیخت و از آن پس وی تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقیق و مراقبت متوالی، او را «متعصب مذهبی» معرفی کردند و مراقبت از وی را شدت بخشیدند. جالب این است که هرکس از افسران را به مراقبت وی می گماردند یا تحت تأثیر روحیه او قرار می گرفت و گزارش مثبت برای او رد می کرد یا صیاد را از مراقبت و مأموریت خود خبر می داد و یا از اول با چنین مأموریتی مخالفت می کرد.

    سروان صیاد هم زمان با اوج گیری مبارزات ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی تقیه را کنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علمای اسلام و حکومت اسلامی پرداخت و سرانجام به دلیل این که در بین افسران، تبلیغات ضد رژیم می کرد، ضد اطلاعات از قرار دادن جنگ افزار در اختیار وی ممانعت کرد و اعلام نمود که از واگذاری مشاغل حساس به او خودداری شود. سرانجام سروان در 19 بهمن دستگیر و زندانی شد اما دیری نپایید که انقلاب به پیروزی رسید و او هم مانند همه مردم ایران آزاد شد.

    دوره دوم زندگی سرهنگ صیاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز می شود: او پس از پیروزی انقلاب اسلامی با رحیم صفوی و حجت الاسلام سالک آشنا می شود و با یکدیگر پیمان می بندند که از پادگانهای اصفهان حفاطت نمایند.

    اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنایی وی با حضرت آیت ا... خامنه ای می گردد و از اینجا سرنوشت صیاد به کلی تغییر پیدا کرد. پس از حوادث کردستان، صیاد با درجه سرگردی به همراه سردار صفوی به غرب اعزام می گردد. و با هماهنگی ارتش و سپاه سنندج را آزاد می کنند. لیاقتهای سرگرد در کردستان موجب می گردد تا با درجه سرهنگی به فرماندهی عملیات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بنی صدر اولین رئیس جمهوری اسلامی موجب برکناری وی و خلع دو درجه می گردد. اما دیری نپایید که بنی صدر سقوط کرد و شهید رجایی به ریاست جمهوری رسید و سروان مجدداً با دو درجه به غرب کشور اعزام می شود. سرهنگ با تأسیس قرارگاه حمزه سیدالشهداء لشگرهای 64 ارومیه و 28 کردستان و تیپ های 23 نیروی ویژه هوا برد و تیپ 30 گرگان شهرهای بوکان و اشنویه را آزاد کرد.

    در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت ها و لیاقتها توسط رهبر معظم انقلاب حضرت امام خمینی (ره) به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. او با هماهنگی با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، 8، 9، عملیات خیبر و بدر و قادر شرکت نمود و پیروزی های بزرگی را برای ایران اسلامی به ارمغان آورد که بی شک در تاریخ امت اسلامی به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال 1365 از فرماندهی نیروی زمینی استعفا داد و با پیشنهاد آیت الله خامنه ای و تصویب رهبر انقلاب به سمت نمایندگی امام در شورای عالی دفاع منصوب شد.

    در سال 66 به درجه سرتیپی نایل آمد. سرتیپ صیاد شیرازی در سال 67 در عملیات مرصاد که مرزهای غرب ایران مورد هجوم منافقین قرار گرفته بود شرکت و با روحیه ای بسیجی ضربات محکمی را بر پیکر مزدوران منافق وارد کرد. سرانجام صیاد شیرازی در مقام جانشینی ریاست ستاد کل به خدمت مشغول شد. تیمسار سرتیپ صیاد شیرازی در 16 فروردین 1378 همزمان با عید خجسته غدیر با حكم مقام معظم فرماندهی كل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد



    شهادت

    بيست و يکم فروردين ماه بود. نسيم ملايم بهاري برگهاي درختان را نوازش مي‌کرد. پدر مطابق هميشه ساعت 6:30 آماده رفتن شد. من و برادر کوچکترم محمد همراه ايشان به مدرسه می رفتیم. پدر کنار ماشين در خيابان ايستاد. ناگهان مردي با لباس کارگران شهرداري جلو آمد، و نامه‌اي به پدرم داد، او هيچگاه راننده و محافظ نداشت. پدر نامه را باز کرد. در همين لحظه آن شخص اسلحه‌اش را بيرون آورد و چهار گلوله به سر پدرم شليک نمود. با ناباوري به صحنه نگاه کردم نمي‌دانستم چه کار کنم، باورم نمي‌شد. در خيابان هيچ‌کس نبود که مرا درک کند، به سمت منزل همسايگان دويدم و با يکديگر او را به بيمارستان فرهنگيان رسانديم. اما ديگر دير شده و او به آسمان پر کشيده بود. با نگاهي به قامت غرق در خون او خاطره سال‌ها جهاد و دلاوري‌اش در ذهنم مرور شد، پدر قهرمانم آرام گرفته بود، صداي بال ملائک در گوش جانم پيچيد و عطري بهشتي در فضا طنين افکند.


    چند خاطره

    1 ) در یكی از جلسات همراه چند تن از مسؤولین و فرماندهان خدمت امام (ره) رسیدیم و به ترتیب گزارش مي‌دادیم. ناگهان همه حواسم متوجه امام شد. شخصی در حال گزارش دادن بود، هنوز جمله‌اش تمام نشده بود كه یكدفعه حضرت امام بلند شدند و به سمتی از اتاق رفتند. امام بي‌مقدمه این كار را انجام داده بودند و همه متعجب بودیم. یكی از حضار گفتند: «آقا كسالتی پیش آمد؟» سپس امام پاسخی دادند كه با تمام وجود لرزیدم. فرمودند: «وقت نماز است.» امام به نماز ایستادند و ما هم به ایشان اقتدا كرده، نماز را به جماعت خواندیم. آن روز اهمیت نماز اول وقت برای همه ما آشكار شد زیرا امام همواره مي‌فرمودند:« در رأس همه امور جنگ است.» و حال آنكه در یك جلسه مربو ط به جنگ اقامه نماز اول وقت را ارحج مي‌دانستند.



    3 ) شهید صیاد شیرازی مردی با اخلاص، پاك نیت و صبور بود. عمری برای خدمت به اسلام و میهن اسلامي‌ در مقابل دشمنان ایستاد و هر آنچه داشت در طبق اخلاص گذاشت. ایشان روز عید غدیر خم به خدمت رهبر انقلاب (فرمانده كل قوا) شرفیاب شده بود. من شب قبل از آن خواب دیدم رهبر انقلاب با ناراحتی به من نگاه مي‌كنند. عر ض كردم از من ناراحتید؟ فرمودند نه امام زمان (عج) هم از شما راضی است. من خوشحال شدم و تقاضای كارت ملاقات كردم و ایشان یك كارت به من دادند. پس از شهادت صیاد شیرازی فهمیدم كه تعبیر خوابم شهادت همسرم بوده است. او روز عید غدیر، عیدی بزرگی از مولایش گرفت. مزد آن همه تلاش و عشق و ایثار فقط شهادت بود.



    3 ) رضا ایرانمنش هنرپیشه و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس نقل می کند که؛ در طول‌ دوران‌ بازیگري‌ خاطرات‌ زیادي‌دارم‌، اما اولین‌ كارم‌; یعني‌ همان‌ «سجاده‌ آتش‌»در ذهنم‌ باقي‌ مانده‌ است‌. که البته‌ مربوط به ‌تصویربرداري‌ مجموعه‌ است‌. زماني‌ كه‌ این‌ فیلم‌را كار مي‌كردیم‌، من‌ هر روز صبح‌ زود از خوابگاه ‌دانشجویان‌ بیرون‌ مي‌آمدم‌ و با تاكسي‌ به‌ طرف‌میدان‌ انقلاب‌ مي‌رفتم‌ و در آنجا به‌ اتفاق‌ سایردست‌اندركاران‌ و عوامل‌، با یك‌ ماشین‌ به‌ محل‌لوكیشن‌ مي‌رفتیم‌. . در یكي‌ از روزها از جلو خوابگاه‌ سوار تاكسي‌ شدم‌ تا به‌ میدان‌ انقلاب‌بروم‌، اما مشاهده‌ كردم‌ كه‌ یك‌ پاترول‌ جلوتر ازمن‌ ترمز كرد و سپس‌ دنده‌ عقب‌ به‌ سمت‌ من‌ آمد؛ در كمال‌ تعجب‌ مشاهده‌ كردم‌ كه‌ «شهید صیادشیرازي‌»» است‌. از آنجا كه‌ لباس‌ بسیجي‌ پوشیده‌بودم‌ و با همان‌ لباس‌ باید در تصویربرداري‌ حضورپیدا مي‌كردم‌، شهید به‌ من‌ گفت‌: «بسیجي‌ سوارشو، من‌ شما را مي‌رسانم‌». ». ابتدا باور نمي‌كردم‌ كه‌شهید صیاد است‌، اما پس‌ از این‌ كه‌ سوار شدم‌،مطمئن‌ شدم‌ كه‌ او خدابیامرز شهید صیاد شیرازي‌است‌‌. آن‌ روز گذشت‌ و پس‌ از آن‌ هم‌ چندین‌ بار پیش‌ آمد كه‌ شهید مرا جلوي‌ خوابگاه‌ دید و تامسیري‌ رساند. . البته‌ ایشان‌ متوجه‌ شده‌ بودند كه‌من‌ بسیجي‌ نبودم‌، بلكه‌ تنها هنرپیشه‌ بودم‌. پس‌ ازآن‌ هم‌ چندین‌ بار در شب‌هاي‌ احیا در خدمت‌این‌ بزرگوار بودم‌ و مي‌توانم‌ بگویم‌ یكي‌ ازخاطرات‌ زیباي‌ من‌ همان‌ آشنایی با شهید صیادشیرازي‌ بود كه‌ هیچ‌گاه‌ نمي‌توانم‌ آن‌ را از یاد ببرم‌.


    پیام رهبر


    بسم الله الرحمن الرحيم
    «من‌المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا.
    امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزگار، سپهبد علی صیاد شیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید. این نه اولین و نه آخرین باری است که وای نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمان‌های بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام داسنته است،‌ قرار مي‌گیرد. و دست خائن خودفروخته‌یی، نهال ثمربخش انسان والایی را قطع مي‌کند. سرزمین‌های داغ خوزستان و گردنه‌های برافراشته‌ی کردستان سال‌ها شاهد، آمادگی و فداکاری این انسان پاک‌ نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه‌های دفاع مقدس یادآور صدهاخاطره از رشادت و از خود گذشتگی او حفظ کرده است. خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خداوند را از راه او بازگرداند. و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد، کوردلان منافق بدانند که با این جنایت‌ها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد. فضل بیکران الهی بر روح شهید عزیزمان علی صیاد شیرازی ولعنت و نفرین خدا و فرشتگان و بندگان صالحش بر ایادی منفور و مطرود استکبار. اینجانب شهادت این بنده‌ی برگزیده خدا را به ملت ایران به خصوص به یاران دفاع مقدس و ایثارگران جبهه‌های نور و حقیقت و به خانوده گرامی و فداکار و بازماندگان محترمش تبریک و تسلیت مي‌گوییم و صمیمي‌ترین درود خود را به روح پاک او و به خون ناحق ریخته او نثار مي‌کنیم.



    وصیتنامه



    خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا تو مي‌دانی که همواره آماده بوده‌ام آنچه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم، اگر این نبود آنهم خواست تو بود. پروردگارا! رفتن در دست توست، من نمي‌دانم چه موقع خواهم رفت، ولی مي‌دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمان (عج) قرار دهی و آنقدر با دشمنان قسم خورده‌ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردن من دارند مي‌خواهم مرا ببخشند، من نیز همواره برایشان دعا کرده‌ام که عاقبتشان به خیر باشد. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم مي‌خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته‌ام به آنها برسم و بیشتر مي‌خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده،‌ آنچه از دنیا برایم باقی مي‌ماند حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد... خداوندا! ولی امرت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده و پاینده و موفق بدار، آمین یا رب‌العالمین،‌ من‌الله‌التوفیق.



    21 فروردين، سالروز عروج صياد شيرازي است. يادش گرامي و راهش پررهرو باد

  2. کاربر روبرو از پست مفید erfan25 تشکرکرده است .

    erfan25 (سه شنبه 20 فروردین 87)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    113
    Array

    RE: صياد عشق

    ناگفته‌هايي از عمليات بيت‌المقدس(شهيدصياد شيرازي)
    فقط مانده بود خونين‌شهر. از شمال تا منطقه‌ي طلاييه جلو رفته بوديم و در موشک به جاده‌ي زيد حسينيه رسيده بوديم و الحاق انجام شده بود. جاده‌ي اهواز به خونين‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حميد هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روي يک خط قرار داشتند. در اينجا، نقص ما وضعيت دشمن در خونين‌شهر بود. بين خونين‌شهر و شلمچه، دشمن مثل يک غده‌ي سرطاني هنوز وجود داشت. يکي از مهمترين حوادثي که رخ داد و من سعي مي‌کنم اين حادثه را خوب تشريح کنم، مرحله آخر عمليات ماست. از عقب جبهه‌ گزارش مي‌شد، مردم با اينکه مي‌دانند حدود 5000 کيلومتر آزاد شده و حدود 5000 نفر هم اسير گرفته‌ايم وعمده‌‌ي استان خوزستان آزاد شده، ولي مرتب تکرار مي‌شود. خونين‌شهر چه شد؟ يعني تمام عمليات يک طرف، آزادي خونين‌شهر طرف ديگر. براي خودمان هم اين مطلب مهم بود که به خونين‌شهر دست پيدا کنيم. مي‌دانستيم اگر خونين‌شهر را نگيريم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطي خونين‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهاي سخت مي‌کند و ما ديگر نمي‌توانيم به اين سادگي به اين هدف برسيم. چندين شور عملياتي با فرماندهان و اعضاي ستادمان انجام داديم. قرارگاه کربلا اداره کننده‌ي منطقه بود. نتيجه که نگرفته بوديم هيچ، مطالبي که فرماندهان از وضع يگان‌هايشان مي‌گفتند، نمايان مي‌ساخت که بايد به سرعت نيروها را بازسازي کنيم. يعني بايد عمليات را متوقف مي‌کرديم و مي‌رفتيم بازسازي کنيم؛ چون توان و رمقي براي واحدها باقي نمانده بود. حتي يکي از فرماندهان ارتشي مي‌گفت: ما اين‌قدر وضع‌مان خراب است چون با تفنگ‌ ژ- ت نگهداري مي‌‌خواهد. اگر بعد از تيراندازي و مقداري کار پاک نشود، گير مي‌کند- که تفنگ‌هايمان تيراندازي نمي‌کند. چون سربازها نرسيده‌اند تفنگ‌هايشان را پاک کنند. رفتيم به اتاق جنگ، اعضاي ستادمان رفتند و من و فرمانده‌ي سپاه تنها شديم. دوتايي حالت عجيبي پيدا کرده بوديم، از بس فشار روحي و رواني به ما وارد شده بود. لشکرهايي که در اختيار داشتيم، اسم‌شان لکشر بود ولي از رمق افتاده بودند. در اينجا، خداوند يک امداد عظيم نصيب ما دو نفر کرد. براي من، اين امداد از عظيم‌ترين امدادهايي است که در سراسر مدتي که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در اين امداد، به يک طرح رسيديم. وقتي که با هم درميان گذاشتيم، بين ما يک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفي داشته باشيم. اصلاً دو مسوولي بوديم که يک فکر و يک طرح واحد داشتيم. صحبت که مي‌کرديم، نشان مي‌‌داد اين ياري خداوند است که نصيب‌مان شده است؛ البته به برکت سعي و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سرآنها بوديم و جلويشان نبوديم. دوتايي با هم صحبت کرديم. مشکل کار در اين بود که اين طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنيم. با آنان بحث‌هاي ديگري کرده بوديم و حالا يکدفعه اين طرح را مطرح مي‌کرديم. در ذهن‌مان بود که مي‌گويند مشورت‌هايمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه‌هاي سپاه، اهل بحث و مشورت و اين چيزها بودند و فکر مي‌کرديم اگر يک موقع چيزي را في‌البداهه بگوييم، ممکن است برايشان سنگين باشد. خداوند ياري کرد و گفتم: من اين را ابلاغ مي‌کنم. يعني مسئووليت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقاي محسن رضايي هم قبول کرد و گفت اشکالي ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنيد. از قرارگاه‌مان که در شرق کارون بود، آمديم به طرف غرب کارون و خودمان را رسانديم به قرارگاه جلويي که نزديکي‌هاي خرمشهر بود. قرارگاه موقتي بود. به فرماندهان ابلاغ کرديم که سريع بيايند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. اين جلسه، از تاريخ‌ترين جلسات است. از نظر نظامي، چون آشنا بودم، مي‌دانستم که براي ارتشي‌ها مشکل نيست. منتها بچه‌هاي سپاه، چون نظامي‌هاي انقلابي جديد بودند، بايد ملاحظه آنها مي‌شد. براي اينکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوري گفتم که احساس کنند فرصتي براي بحث نيست و به عبارت ديگر، دستور ابلاغ مي‌شود و بايد فقط براي اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر مي‌خواست فاصله بين عمليات بيفتد اين طرح خراب مي‌شد. گفتم: «من ماموريت دارم- اين‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصميم فرماندهي قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش مي‌کنم خوب گوش کنيد و اگر سوال داشتيد بپرسيد تا روشن‌تر توضيح بدهم، ماموريت را بگيريد و سريع برويد براي اجرا». ماموريت چه بود؟ آن مساله فرعي است. حالت جلسه مهم بود. محکم ماموريت را ابلاغ کردم. در يک لحظه‌، همه به هم نگاه کردند و آن حالتي که فکر مي‌کرديم، پيش آمد. اولين کسي که صحبت کرد، برادر شهيدمان0 که ان‌شالله جزو ذخيره‌ها مانده باشد- احمد متوسليان بود، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول(ص). ايشان در اين چيزها خيلي جسور بود. گفت: چه جوري شد؟! نفهميديم اين طرح از کجا آمد؟ منظورش اين بود که اصلاً بحثي نشده، يک‌دفعه شما تصميم گرفتيد و طرح را ابلاغ کرديد، من گفتم: «همين‌طور که عرض کردم که دستور است و جاي بحث ندارد.» تا آمديم از ايشان فارغ شويم، شهيد خرازي صحبت کرد- احتمالاً احمد کاظمي هم صحبت کرد- من يک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اينکه متوجه نيستيد. ما دستور ابلاغ کرديم، نه بحث را.» از آن ته ديدم آقاي رحيم صفوي با علامت دارد حرف مي‌زند. توصيه به آرامش مي‌کرد. خودش هم لبخندي بر لب داشت و به اصطلاح مي‌گفت مساله‌اي نيست. هم متوجه بود که اين طور بايد گفت و هم متوجه بود که اين صحنه طبيعي است، بايد تحملش کرد. من که غافل شده بودم، در اثر برخورد رواني برادر رحيم صفوي، يکه خوردم و تحمل خودم را بيشتر کردم. داشتم نااميد مي‌شدم و فکر مي‌کردم اين جلسه به کجا مي‌انجامد. به خودم گفتم: در نهايت، به تندي دستور را ابلاغ مي‌کنم. بالاخره بايد اجرا شود. ميدان جنگ است و بايستي يک خرده روح و روان هم آماده باشد. خداوند متعال مي‌فرمايد: «فان مع‌العسر يسرا» (سوره‌ي الانشراح- آيه‌ي 4) او ما را کشاند تا نقطه اوج سختي و يکدفعه آساني را نازل کرد؛ بدون اينکه خودمان نقش زيادي داشته باشيم. جريان جلسه يکدفعه برگشت. برادر حمد متوسليان گفت: من خيلي عذر مي‌خواهم که اين مطلب را بيان کردم. ما تابع دستور هستيم و الان مي‌رويم به دنبال اجرا، هيچ نگران نباشيد. برادر خرازي هم همين‌طور؛ همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقويت فرماندهي براي اجراي دستور، اين‌طور که شد، گفتم: «بسيار خوب، اين‌قدر هم وقت داريد سريع برويد براي عمليات آماده شويد و اعلام آمادگي کنيد.» طرح چه بود؟ آن طرحي که به عنوان جرقه‌ي اميد و امداد الهي در ذهن خود احساس کرديم اين بود که گفتيم درست است ما 25روز است در حال جنگيم و فرماندهان مي‌گويند که بريده‌‌ايم و نيروهايمان بايد بازسازي شوند، ولي اين را نمي‌توانيم ناديده بگيريم که اگر قرار باشد خونين‌شهر آزاد شود، الان بايد آزاد شود. اين را هم مي‌دانيم که نيرويش را نداريم که آزادش کنيم ولي حداقل مي‌توانيم خونين‌شهر را محاصره کنيم. يعني از يک جايي برويم بين‌ خونين‌شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستيم از شلمچه برويم، حالا از يک جاي ديگر مي‌رويم که آسانتر باشد و اعلام کنيم خونين‌شهر را محاصره کرده‌ايم. همين باعث مي‌شود که نيروها بيشتر و زودتر به جبهه بيايند و ما تقويت شويم. شب، عمليات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت پريد و رفت جلو. شکاف را ايجاد کرد و رفت جلو ولي آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. مي‌گفت: هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست مي‌خورم و هم از سمت چپ. برادر احمد متوسليان داد و بيداد مي‌کرد. دو محور ديگر جلو نمي‌رفتند. ما داشتيم نااميد مي‌شديم. تا صبح هر چه راهنمايي و هدايت شدند، پيش نرفتند. حدود نماز صبح بود. يادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگي افتاده بودند. تعداد قليلي توي اتاق جنگ بوديم. نماز را خواندم. حالم گرفته شده. چشمهايم باز نمي‌شدند. گفتم بخوابم. ولي دلم نمي‌آمد از کنار بيسيم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زير نورافکن، ملحفه‌اي پهن کردم. گفتم دراز بکشم، يک مقدار آرامش پيدا کنم. بلافاصله خواب سيدعاليقدري را ديدم که با عمامه‌ي مشکي آمد داخل قرارگاه، اما صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهي به همه‌مان کرد. همه با احترام بلند شديم و يکپارچه احترام‌مان برانگيخته شد. ايشان، مثل اينکه کارش را انجام داده باشد و کار ديگري نداشته باشد- براي من هم طبيعي بود- گفت: «مي‌خواهم بروم، کسي نيست مرا راهنمايي کند.» بلافاصله دويدم جلو و گفتم: من آمادگي دارم. آمدم ايشان را راهنمايي کردم تا از قرارگاه بيرون بروند، از آنجا هم خارج شديم. يکدفعه به نظرم اين‌طور آمد که حيف است اين سيد عاليقدر راه برود، بهتر است که ايشان را بغل کنم و روي دست خودم بگيرم. همان کار را کردم و ايشان را روي دست گرفتم تا راه نرود. همان‌طوري که روي دست‌هاي من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. اين اظهار محبت، خيلي من را متاثر کرد و به گريه افتادم. گريه‌ام آنقدر شدت داشت که از خواب پريدم. بيست دقيقه از زماني که خوابيده بودم، گذشته بود ولي انگار اصلاً خوابم نمي‌آمد. حالت خاصي را احساس کردم. همان موقع، توي بيسيم داشتند تکبير مي‌گفتند. تکبير چه بود، دو محور که گير کرده بود، باز شده و رسيده بودند به اروند. يعني سه محور با هم رسيده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پيشروي حل شده بود. خدا ان‌شا‌الله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازي باکد و رمز اطلاع داد وضعيت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ايم حدود هفتصد نفر از نيروها را متمرکز کنيم. اگر اجازه بدهيد، از اينجايي که دشمن خط محکمي ندارد، بزنم به خط دشمن، توي خونين‌شهر.» ريسک بزرگي بود. هفتصد نفر چي بود که ما مي‌خواستيم به خونين‌شهر حمله کنيم؟ بعدش چي؟ حالا خوب هم در آمد ولي... حالت خاصي بر دنياي ما حاکم شده بود. زياد خودمان را پايبند مقررات و فرمول‌هاي جنگ نمي‌کرديم که اين کار بشود يا نشود. گفتم: بزنيد. ايشان زد؛ يک ساعت هم طول نکشيد. ساعت هشت صبح بود که که داد و بيداد و فرياد آنها بلند شد. گفتند: «ما زديم خوب هم گرفته. عراقي‌ها جلوي ما دست‌ها را بالا برده‌اند ولي تعداد آنها دست ما نيست.» بايد احتياط مي‌کردند و کند به طرف‌شان مي‌رفتند. يک هليکوپتر214 فرستاديم بالا که ببينيم وضعيت چه جور است. خلبان فرياد زد: « تا چشمم کار مي‌کند، توي خيابان‌ها و کوچه‌هاي خرمشهر، عراقي‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» يعني قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجيبي بود. نمي‌شد به عراقي‌ها بگوييم شما برويد توي سنگر ما نيرو نداريم! بالاخره بايد کارشان را تمام مي‌کرديم. باز خداوند ياري کرد و تدابيري اتخاذ شد که جالب هم بود. به نيروهايي که در خط داشتيم، گفتيم به صورت دشتبان، به صورت صف، يک طرفشان- يعني طرف غرب- بايستند. منظورمان اين بود که اينها را هدايت کنيم بيايند روي جاده و از طريف جاده بروند به طرف اهواز، گفتم: فعلاً پياده بروند به طرف اهواز! تا اهواز 165 کيلومتر راه بود. ماشين هم نداشتيم که آنها را سوار کنيم. نيروها با دست اشاره مي‌کردند که برويد توي جاده. مگر تمام مي‌شدند! آمدن‌شان تا بعداز ظهر طول کشيد. هر چه مي‌رفتند، تمام نمي‌شدند. عصر بود، پرسيدم : «بالاخره اين اسرار چه شدند؟» گفتند: «ديگر نمي‌آيند.» رفتيم توي خرمشهر و خرمشهر را گرفتيم. آماري که به ما دادند، حدود چهارده‌ هزاروپانصد نفر در شهر اسير شده بودند. حالا داخل اين سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسايل و تجهيزات و غذا بود، جاي خودش. خداوند متعال در اين نمايش قدرت، نشان داد که چه وحشت و رعبي در دل اينها انداخت. آنها با اينکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود. و با اينکه توي سنگرهاي مستحکم بودند و با اينکه اگر باز هم به آنها امکانات نمي‌رسيد، اقلاً ده پانزده روز ديگر مي‌توانستند مقاومت کنند، ولي خداوند رعبي به دل آنها انداخت که حتي يک ساعت هم مقاومت نکردند. ساعت پنج صبح نيروها به اروند رسيدند و ساعت هفت صبح برادر خرازي پرسيد که من بزنم؟ و هشت صبح بود که ما به عراقي‌ها گفتيم دست‌ها بالا، چهارده هزاروپانصد نفر اسير اينجا داشتيم و حدود پنج هزار نفر هم قبلاً داشتيم. اسراي بيت‌المقدس نوزده هزار و سيصد وهفتاد نفر شدند. حدود يک ماه طول کشيد تا تک تک سنگرها از فشنگ و مهمات و وسايل و خواروبار خالي شد. بگذريم که در همان فاصله‌اي که ارتباط شلمچه را با خرمشهر قطع کرده بوديم، دشمن مانورهاي زيادي توي بيسيم مي‌‌داد. مرتب مي‌گفتند واحد فلان مي‌آيد، مقاومت کنيد و هيچ‌کس حق ندارد عقب بيايد. از طرف ديگر، متوجه شديم که تعدادي از سربازها مي‌خواستند از طريق رودخانه قرار کنند. دعوايشان مي‌شود. توي قايق جا نمي‌شده‌اند. دستور از بالا مي‌آيد هيچ‌کس حق ندارد عقب بيايد که ارتباط قطع مي‌شود و همه‌شان اسير مي‌شوند.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. همه بدبختيام تقصير خودم!!!!خسته شدم.....
    توسط mohi در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 اسفند 93, 12:18
  2. نصيحتی چند برای سعادت زندگی زن و شوهر
    توسط ویدا@ در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 18 خرداد 92, 10:57
  3. كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
    توسط kapakake در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: پنجشنبه 16 آبان 87, 11:28
  4. +ازدواج دانشجويي و هزار مصيبت
    توسط bide_majn0on در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 24 خرداد 87, 16:43

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.