من 25 سالمه خواستگارم داشتم اما اوني كه من ميخوام نبوده همه فاميل بهم ميگن چرا ازدواج نميكني خيلي در عذابم واقعا ناراحت ميشم ،نمي دونم چي كنم اعتماد به نفسمو از دست دادم ،همش ميترسم از اين وضعيتم
تشکرشده 32 در 16 پست
من 25 سالمه خواستگارم داشتم اما اوني كه من ميخوام نبوده همه فاميل بهم ميگن چرا ازدواج نميكني خيلي در عذابم واقعا ناراحت ميشم ،نمي دونم چي كنم اعتماد به نفسمو از دست دادم ،همش ميترسم از اين وضعيتم
تشکرشده 4,928 در 1,071 پست
meristem عزیز
اول اینکه شما سن زیادی ندارید و خیلی ها هستند که در سن های بالاتر ازدواج می کنند.
دوم اینکه در ازدواج کردن زمان و سن مهم نیست. مهم پیدا کردن همفکر و هم کفو می باشد. پس تلاشت را ابتدا در پیدا کردن و به روز کردن معیارهای خودت و بعد یافتن آنها در طرف مقابلت قرار بده. بدون در نظر گرفتن این موضوع و برای فرار از حرف مردم هرگز ازدواج نکن.
در آخر؛ هرگز بخاطر مردم و گریز از حرف مردم زندگی نکن چراکه که هیچ وقت جلوی دهان آنها را نمی توان گرفت. ارزشهایت را مشخص کن و در راه رسیدن به ارزشهایت که مخالف قوانین جامعه و عرف مقبول نیست، از هیچ تلاشی فروگذار نباش و در این راه به دهان دیگران نگاه نکن که مجبور شوی حرفشان را بشنوی. (البته مشورت گرفتن بحثی دیگر است که در این مقوله نمی گنجد.)
عزیزم به خودت و تصمیمات اعتماد داشته باشد و احترام بگذار به مرور خواهی دید که دیگران هم تحسینت می کنند.
هستی (جمعه 07 آبان 89)
تشکرشده 240 در 63 پست
به نظرم ازدواج نكردن از يه ازدواج بد خيلي بهتره.
سعي كن خودت را با برنامه ريزي مرتب سرگرم نگه داري و بدان اگه نفست را به كاري مشغول نداري نفست تو را به خود مشغول خواهد داشت.
ادامه تحصيل بده.مرتب در مكانهاي عمومي سالم و مكانهايي كه احتمال ميدي همسر ايده الت انجاها باشه ظاهر شو.اگه بدوني چقدر اشنايي ها و ازدواج ها تو مسجد صورت مي گيره شاخ در مي اوري!به حرف مردم بي توجه نباش اما زياد هم روش حساب باز نكن و بدان بسياري از كساني كه به ظاهر خوشبختند در خفا رنج مي برند. توقعاتت را بيار پايين.خط قرمز هات رو مشخص كن از انها پايين تر نيا اما خيلي هم اوج نگير.نماز بخون و از خدا طلب خير كن.روابط عمومي ات را ببر بالا
سعي كن تا مي توني دوست همجنس داشته باشي.اي بابا اين چه قيافه ايه گرفتي.هر چي اعتمادت را از دست بدي جذابيتت مي اد پايين.هر روز يه كار خوب انجام بده.تا مي توني ثروت هات را در اين دنيا ببر بالا .ثروت فقط پول نيست.دانش.دوست.رفيق.فضيلت و... اينها همش ثروته.
يه نفس عميق بكش.
واي خدا زندگي چه زيباست.شكرت
kashmar (پنجشنبه 06 آبان 89)
تشکرشده 32 در 16 پست
سلام ممنون از راهنمايي همتون
تشکرشده 36,005 در 7,404 پست
meristem عزیز سلام
عزیزم سعی کن ، نگاهت رو ببری به سمتی که عرض زندگی ( کیفیت ) برات مهم باشه نه طول آن ( کمیت ) در این صورت نگاهت با وسعت دید همراه خواهد بود و پویایی و این شما را از زندگی راضی خواهد کرد در هر زمان و سنی که اتفاق بیافتد.
موفق باشی
فرشته مهربان (یکشنبه 16 آبان 89)
تشکرشده 32 در 16 پست
دوستان عزيز كه نظر گذاشتيد ممنون از راهنمايي ياتون اما اگه شمام شرايط منو داشتيد حداقل يك خورده ناراحت ميشديد چرا كه همه سن وسالاي من و دوستام ازدواج كردن فقط من موندم و همش دارم خودمو مقايسه ميكنم مگه من چيم از اينا كمتر بود كه كيس مورد پسندم نيومد تازه جديدا فهميدم كسيم بدگوييمو كرده خيلي ناراحتم نمي دونم چي كنم
تشکرشده 643 در 136 پست
سلام
دوست عزیز واقعا ۲۵ سال سنی نیست که شما بخواهید انقدر نگران باشین
زود ازدواج کردن مهم نیست مهم ازدواج صحیح است
در ضمن سنّ ازدواج که الان بالا رفته پس برای چی انقدر نگرانی ؟
pardis81 (یکشنبه 16 آبان 89)
تشکرشده 32 در 16 پست
من نگران نيستم كه ازدواج نكنم نگرانيم از حرف مردمه دامنه تحملم پايي اومده
تشکرشده 243 در 88 پست
سلام
مردم گفتن و گفتن و گفتن و میگن و میگن و میگن و خواهند گفت و خواهند گفت و خواهند گفت .
خلاصه یه داستان مشهور :
روزی نصرالدین و پسرش یه خر خریدن . داشتن میرفتن به طرف خونه و سر راهشون یه نفر دیدشون و بهشون گفت خر خریدید ولی چرا پیداه دارید میرید . نصرالدین سوار خر شد و راه افتادن و باز یه نفر دیدشون و گفت مرد حسابی خجالت نمیکشی سوار خر شدی و پسرت پیاده هست . نصرالدین پیاده شد و پسرش رو سوار خر کرد و راه افتادن به سمت خونه . باز یه نفر دیگه تو راه دیدشون و گفت پسر خجالت نمیکشی پدر پیرت پیاده هست و تو راحت نشستی پشت خر . تصمیم گرفتن و هر دو سوار خر شدن و افتادن به راه و یکی دیگه پیدا شد و دیدشون و گفت خجالت نمیکشید دو نفری سوار این خر بیچاره شدید و هر دو اینبار پیاده شدن و پاهای خر رو با یه چوب داز بستن و دوتایی خر رو بلند کردن و راه افتادن . این یه نفر تمومی نداره و باز یه نفر جلو راهشون سبز شد و شروع کرد به خندیدن و گفت خر خریدی سوار بشید یا اونو سوار خودتون کنید . نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن خر رو بندازن تو رودخونه و از این مصیبت راحت بشن و خر رو بردن بالای پل و انداختنش تو رودخونه و باز یکی دیدشون و گفت چرا با این خر بیچاره اینکارو میکنید و چرا انداختینش تو رودخونه .
نتیجه ای این داستان میشه همون جمله اول :
مردم گفتن و گفتن و گفتن و میگن و میگن و میگن و خواهند گفت و خواهند گفت و خواهند گفت .
بیخیال حرف های بدون اساس و پایه و بخاطر فضولی و اذیت کردن و . . . بشی بهتره . موفق باشی
imans (یکشنبه 16 آبان 89)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)