سلام خدمت همه دوستان
ميخوام تجربه اي از يك عشق رو براتون بگم
من سال گذشته تو بخش همين سايت درخواست كمك كردم بحثمو مطرح كردم خدارو شكر دوستان هم كمك كردن...باتشكر از همه
من هفت/هشت سال پيش تو محل زندگيمون عاشق يك دختر شدم تا چند وقت پيش كه به هم زديم تقريبا 7 سال و نيم با هم رابطه داشتيم(تلفني)سال 88 تقريبا اواسط بهار بود كه من تصميم گرفتم به خانوادم بگم كه اين دخترو ميخوام(با اينكه ميدونستم همه 140 درصد با دختره مخالفن)آخرش گفتم.چه گفتني....خلاصه كنم به خاطر علاقه به اون دختر تو رو مادرم(همه زندگيم) پدرم(تكيه گاه خانواده)برادر كوچكترم(عزيز دلم)وايسادم..تا جايي كه كارمون به جاهاي باريك كشيد...و به خاطر اين دعوا از خونه زدم بيرون..خانوادم گفتن اگه اين دخترو بخواي بايد رو پاي خودت وايسي ما حمايتت نميكنيم و (يعني يا اون يا خانوادت)(اگه اونو ميخوام گورمو گم كنم برم)....خلاصه من گفتم بذار يه مدت بذارم بره شايد خانواده آروم بشن ونظرشون عوض بشه..تو اين مدت هم تا آذر ماه با دختره در ارتباط بوديم حتي يه بار داداش دختره فهميده بود كه ميخوامش يه دعوا هم با اون داشتم ..بعداز 7 سال و نيم دختره(عشق رويايي من)يكدفعه در اومد به من گفت من حاضر نيستم بخاطر تو اخم رو چشم داداشم پدر و مادرم بيارم..اگه تو اين كارو كردي من نميكنم..و بي خداحافظي عشق 7 ساله و نيم ما(خودم قبول دارم حرف دختره درسته)(منم اشتباه كردم كه به خاطرش تو روي خانوادم وايسادم)تمام شد...الان تقريبا نزديك به 10 ماه از جدايي ما ميگذره خيلي افسرده شدم..همش از خدا ميخوام كه به يك سال قبل برگردم تا ديگه جلو خانوادم در نيام(به خاطر كي به خاطر چي دل عزيزترين هاي تو زندگيمو شكستم)(البته از دلشون در آوردم...بخشيدنم)اما تنها چيزي كه هيچوقت از يادم نميره بيمعرفتي اون دختر(همون عشق بي لياقت)بود...من هيچوقت هيچي براش كم نزاشتم..هيچي از محبت گرفته تا....اما اين يكساله همش به اين فكر ميكنم آخه حق من اين بود؟؟؟اين بود اون عشقي كه ازش دم ميزد...من چندسال از زندگيم عقب افتادم(همش تقصير خودم بود)فقط دارم گلايه ميكنم..از اون دختر...از خدا...از دلم كه با دست خودم شكستم...از عشق هاي اين زمونه ...از بيوفايي ها...به همون خدا كه همه ميپرستيد..اينقده دلم شكسته كه از خودمم متنفرم..كاش اينجوري تمومش نميكرد..ازش فرصت خواستم بهش گفتم اگه اينجوري تمومش كني زندگيم نابود ميشه...خيلي التماسش كردم...خيلي...كه بذار خودم با اين موضوع كنار بيام....[size=medium]اينارو گفتم كه بدونيد هيچوقت به خاطر عشقتون پا رو زندگيتون نذارين...پدر مادر برادر خواهر ارزشش خيلي بيشتر از يه احساس كور و بي هدفه به اسم عشقه..ازدواج كنيد بعد عاشق بشيد..چون ممكنه مثل من ضربه اي بخوريد كه قابل جبران نباشه...من الان هيچي از دستم بر نمياد بكنم..خانوادم منو بخشيدن..اما من عذاب دارم از اون شبي كه بخاطر عشق تو رو مادرم وايسادم..اشكاشو در آوردم..بخاطر عشق..واسم شد يه تجربه..به اونايي هم كه عاشق شدن يا ميخوان بشن..از تجربه من دل شكسته عبرت بگيرن..دختر ،پسرش فرقي نداره..همه چيزو بسنجيد..بعد اقدام كنيد...عشق و عاشقي تو اين زمونه يعني كشك...منم فقط واسه اون دختر آه و حسرت ميكشم.مطمعنم خدا يه روزي يه جايي حق منو از زندگي اون ميگيره...
ولي دخترا پسرها(عاشقا)اينجوري با زندگي همديگه بازي نكنيد...[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)