سلام. من مهتابم 22 سال دارم. 20 سالگی عقد کردم و چند ماهی بعدش جشن عروسی گرفتیم. یکماه بعد از جشن من به قصد جدایی به خونه پدرم برگشتم. علت برگشت من ناتوانی جنسی شوهرم بود ما چند بار به پزشک مراجعه کردیم و هربار دکتر هیچ تضمینی واسه خوب شدنه همسرم به من نداد. بنابراین من عزمم رو جزم کردم که ازش جدا شم و چون به دلیل مشکل همسرم ما نتونستیم هیچ رابطه ای داشته باشیم من خوشحال بودم که قبل از اینکه اتفاقی بیفته و آیندم نابود شه متوجه شدم و برگشتم. الان مدتی میشه که من از طریقه دادگاه ازش جدا شدم و اسمش هم از شناسنامم پاک شده.
حالا مشکل دیگه ای واسه من پیش اومده که احتیاج به راهنمایی دارم از راهنمایی های پدر و مادرم خیلی استفاده کردم ولی بازم راه درستو نمی تونم تشخیص بدم. 1سال قبل از آشنایی با همسرم من تو چت با پسرای زیادی صحبت می کردم به قصد دوستی چت نمی کردم فقط واسه آشنایی با جنس مخالف و دنیای اطرافم بود. با پسرای خوب مثل خودم چت می کردم. شمارمو به یکی از این پسرا داده بودم اما هیچ رابطه ی تلفنی یا اس ام اسی خارج از چت نداشتیم. یه مدت بعد اون از علاقه و ازدواج حرف زد منم حرفاشو جدی نگرفتم و ردش کردم بعدشم کلن چتو کنار گذاشتم. گهگاهی به شمارم اس ام اس می داد و من ردش می کردم آخرین بار بهش گفتم که من عقد کردم باور نکرد و ازم خدافظی کرد. چند ماه بعد باز اس ام اس داد ومن قانعش کردم که منو فراموش کنه چون دارم ازدواج میکنم و شوهرمو دوس دارم. با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم که قصدش بهم ریختن زندگی من نیست و واقعا به من علاقه داره اما نه من می خواستم با کسی که تو چت باش اشنا شدم ازدواج کنم و نه اون باور میکرد که من ازدواج کردم. بالاخره من قانعش کردم و این قضیه تموم شد تا اینکه تو همون مدتی که من درگیر جدایی از همسرم بودم اون باز اس داد و خواست یه هدیه به عنوانه هدیه عروسیم واسم بفرسته. من اتفاقیو که واسم افتاده بود بهش گفتم اون گفت من با این حال بازم تورو می خوام و تا جداییت از اون صبر می کنم و ازم خواست این بار دیگه ردش نکنم و بهش فرصت بدم. منم قبول کردم و چون از اخلاقه خانواده همسرم زیاد راضی نبودم سعی کردم تو این مدتی که طول میکشه تا طلاق بگیرم این یکیو دقیق بشناسم و بعد جواب بدم. من استان فارس زندگی میکنم و اون استان خوزستان. چون من تو شهری زندگی میکنم که به یه دختره طلاق گرفته حتی نگاهم نمی کنن و همچنین این اتفاق واسه خودمم خیلی سنگین بود تصمیم گرفتم اگر این پسر مورد مناسبی بود حتما ازدواج کنم هرچند من با یه دلیل منطقی جدا شدم و چاره ای جز جدایی نداشتم. حالا این پسرو کاملا می شناسم و در مورد تحصیلاتش خانوادش و فرهنگ و روش زندگیشون همه چی میدونم و اخلاقش رو هم می پسندم; 23 سالشه. خانواده هامون با هم آشنا شدن هم اونا اومدن منزله ما و هم ما رفتیم. فقط یه مشکل وجود داره و اونم اینه که اونا از طایفه ی عرب هستن من وقتی اینو فهمیدم با توجه به اطلاعاتی که در مورد عرب ها داشتم تصمیم گرفتم بهم بزنم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم ما از لحاظ فرهنگی تفاوتی باهم نداریم و خانواده ی امروزیی هستن. پدرم با این ازدواج مخالفه و دلیلش همین عرب بودنشونه عقیدش اینه که عرب و عجم نمی تونن با هم زندگی کنن و من خوشبخت نمیشم خلاصه از اونا اصرار و از بابام انکار. من تو انتخابم خیلی دقت کردم و میدونم که این خانواده با اون چیزی که مردم میگن فرق دارن ولی چون یه تجربه ی تلخ داشتم خیلی می ترسم که تو انتخاب اشتباه کرده باشم و حرف مردم دودلم میکنه. وقتی نظر دیگرانو میپرسیم میگن دور عرب هارو یه خط قرمز بکشین. (من قصده جسارت ندارم یه موقع جسارت نشه) حالا من می خوام نظر شمارو در مورد این مسئله بدونم. من تو شرایط بدی از تصمیم گیری قرار گرفتم از یک طرف هم دوسش دارم هم می ترسم که اشتباه کنم و از یک طرف پدرم راضی نمیشه و اونام دست بردار نیستن. نمی دونم چیکار کنم اگه پدرمو راضی کردم و بعد حرف اون و مردم درست از آب در اومد اون موقع جوابه بابامو چی بدم؟ همونطور که گفتم من از همه نظر این پسرو شناختم و به خوب بودنش اطمینان دارم با چشم باز انتخاب کردم ولی به دلیل حرفای پدرم و ترسی که از اون تجربه ی تلخ تو وجودمه دچار تردید و دودلی شدم. مسائله دیگه ایم وجود داره: تعریف از خودم نیست ولی من از زیبایی; خانواده خوب و از هر نظر دیگه ای ایده الم اما مشکل اینجاست که تو شهر ما کمتر کسی پیدا میشه که با مسئله طلاق من کنار بیاد و من یه مقدار نگرانه آیندمم هستم مسئله ی دوم: وقتی من قبول کردم بهش فکر کنم اون گفت یه چیزاییو بت دروغ گفتم که الان میخوام راستشو بگم مثله محل زندگیش و تحصیلاتش دانشجوی کارشناسی بود ولی به من گفته بود ارشد میخونه خودش میگه وقتی فهمیدم ازدواج کردی اینطوری گفتم که دلتو بسوزونم که فکر کنی چه چیزیو از دست دادی ولی من بهش گفتم مگه بده که لیسانس داری دلیلی نداشت بگی ارشد میخونم. یه بارم خودش به جای پدرش به بابام زنگ زد که بابامو راضی کنه ما متوجه شدیم که خودش بوده نه پدرش اول انکار کرد ولی بعد اعتراف کرد که به خاطر علاقه زیادش به من اینکارو کرده عجله کرده; بعد از این اتفاق دیگه واقعا پدرش تماس گرفت و با بابام صحبت کرد مسئله سوم: خانوادش تماس میگیرن پیگیری می کنن ولی نه اونجوری که باید; کم زنگ می زنن نمی دونم چرا دلیلشم نارضایتی نیست; بیشتر خودش زنگ می زنه و با پدر و مادرم صحبت میکنه. حالا شما نظرتونو بگین و به من کمک کنین. مرسی
علاقه مندی ها (Bookmarks)