من یک دختر 24 ساله هستم که سه ساله عقد کردم و به همسرم به شدت علاقه دارم ولی اخیرا شرایطی پیش آمده و حرف هایی بین ما زده شده که من رو دچار مشکل در تصمیم گیری کرده و راه حل مناسبی به ذهنم نمی رسه.
قبل از تصمیم به ازدواج کتاب های زیادی در این مورد خوندم و سوالات زیادی رو با همسرم مطرح کردم تا بتونم شخصیت اش رو بشناسم ولی درست بعد از عقد بعضی از رفتارهاش تغییر کرد و احساس می کنم با گذشت زمان این تغییرات داره بیشتر می شه به طوری که فکر می کنم این آدم دیگه اون آدم قبلی نیست. به عنوان مثال دیگه حرف های محبت آمیز نمیزنه و ابراز احساسات نمی کنه و در مورد موجودی حسابش به شدت پنهان کاری می کنه ( سر این موضوع خیلی حساسه و هر وقت من سوالی در این مورد می کنم کار به دعوا می کشه). در صورتی که ما از قبل تصمیم گرقتیم که در مورد مسائل مالی پنهان کاری نکنیم و هم در مدیریت دخل و خرج خونه دخیل باشم.
شرایط زندگی ما هم یه مقدار متفاوته چون درسته که ما عقد کردیم و جشن عروسی نگرفتیم ولی همسرم با من و مادرم زندگی می کنه چون یکی از مسایلی که از ابتدا برای من خیلی مهم بود، خرید خونه بود و برای این که همسرم که در تهران به دور از خانوادش (که شهرستان هستن) زندگی می کنه، خرج های اضافی نداشته باشه و مجبور به پرداخت اجاره خونه نباشه و بتونه پس انداز کنه این تصمیم گرفته شد. البته تمام مخارجی که تو این مدت به خاطر حضور اون اضافه شد توسط مادرم پرداخت شد. پس از طی این مدت با پس اندازی که همسرم داشت و فروش آپارتمان کوچکی که به اسم من بود و فروش آپارتمان دیگه ای در شهرسان که به همسرم ارث رسیده بود و مقدار بسیار زیادی قرض موفق شدیم خانه کوچیکی بخریم. در واقع هزینه منزل به طور مساوی از هر دو طرف پرداخت شد. متاسفانه در این مدت زحمت خیلی زیادی رو دوش مادرم بود ولی خانواده همسرم حتی اهمیت این مسئله رو درک نمی کردن. نکته جالب این جاست همسرم حق کوچکترین اظهار نظری رو در مورد خانوادش به من نمی ده و می گه من از اون ها انتطار کمک نداشتم ولی در مورد مادر من هر جور که تمایل داشته باشده رفتار می کنه و حرف می زنه.
مسئله دیگه اینه که جوری با من رفتار میکنه که انگار خانوادش مقدس هستن و هر چقدر هم که بهش کمک نکنن (نه فقط کمک مالی) باز هم خودش و من باید سپاسگزارشون باشیم. در صورتی که حس سپاسگزاری خیلی کمی در مقابل مادرم داره.
از طرف دیگه چون من هنوز نتونستم کار پیدا کنم همیشه سعی کردم که جوری هزینه های خودم رو تنظیم که به اون فشار نیاد و حالا که تصمیم گرفتیم که جشن عروسی رو بگیریم ( که تمامی مخارجش توسط همسرم داده می شه و هیچ کمکی هم از طرف خانوادش نمی شده) سعی کردم خرج اضافه ای نداشته باشیم چون احساسم اینه که هر چی خرج کنیم از سرمایه اولیه زندگی مون کم میشه. یکی از مسائل من با خانواده همسرم در مورد مخارج عروسی بود. اونا اصرار داشتن که ما جوری خرج کنیم که بتونن توی خانواده خودشون فخرفروشی کنن مثلا می گفتن باید آینه شمعدون نقره بخرین، منوی شام گرون رو سفارش بدین و .... در حالی که خودشون هیچ گونه کمک مالی نمی کردن و تعداد نفرات خیلی خیلی زیادی رو دعوت کردن که تقریبا نسبت نفرات دعوت شده خانواده ما و اونها 1 به 10 بود و یکی از خواهر شوهرم اصرار داشت که باید تمامی دوست ها و همکاراش که یک چیزی حدود 30 نفر می شدن توی جشن حضور داشته باشن. من باهاشون مخالفت می کردم و می گفتم این هزینه برگشت پذیر نیست و ما در حد توانایی مالی خودمون باید مهمون دعوت کنیم و عروسی بگیریم ولی اون ها اصلا شرایط مالی ما رو درک نمی کردن و فکر می کردن چون ما خونه خریدیم می تونیم همه هزینه رو پرداخت کنیم که این فکر اشتباه بود چون ما بیشتر از هر زمان دیگه ای از نطر مالی تحت فشار بودیم.
سعی کردم همیشه برای هر تصمیمی اول شرایط مالی همسرم رو در نظر بگیرم ولی اخیرا در یکی از دفعاتی سر موجودی حسابش دعوامون شد اون اصرار داشت که بگه همه چیز رو برای من به بهترین نحو فراهم کرده و تمام ملاحظاتی رو که من توی این مدت انجام داده بودم نادیده می گرفت.
به هر حال این احساس به من دست داده که اگر ملاحظات و گذشت هایی که من کردم دیده نشه، چه اتفاقی می افته.
چیزی که من رو خیلی نگران می کنه اینه که احساس می کنم همسرم کلا دچار این توهم شده که خودش و خانوادش رو خیلی بالاتر از اون چیزی که لیاقت من هست می بینه و برای همین هم این رفتار ها رو از خودش نشون می ده چون در مورد ابراز احساساتش هم همین حالت رو پیدا کرده اگر چه که من به همون شکل قبل به ابراز احساساتم ادامه می دم ولی اون از آدمی که ابراز احساسات می کرد به یه آدم تقریبا بی تفاوت تبدیل شده.
موقهی که قبل از ازدواج کتاب های روانشناسی رو می خوندم همیشه به یه چیز فکر می کردم که خیلی از راه کارهای ارائه شده مربوط به شرایطی هست که طرفین مشکل یا ضعف خودشون رو قبول می کنن و برای بهبود اوضاع با همسرشون همکاری می کنن. در حال حاضر همسرم نه حاضر به مطاله در مورد مشکلمون هست و نه می تونه بدون دعوا کردن با من در مورد مسائل حرف بزنه و نه مشاوره می گیره چون معتقده که همه کاراش درست و بر اساس میل من بوده.
البنه خوب این مسائل باعث شده من که قبلا خیلی به رابطه فیزیکی اهمیت می دادم نسبت حالا نسبت به این قضیه سرد بشم.
این ها مشکلاتی هستن که من باهاشون روبرو هستم و واقعا نمی دونم چکار کنم لطفا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)