به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 27 فروردین 90 [ 20:38]
    تاریخ عضویت
    1388-10-06
    نوشته ها
    233
    امتیاز
    3,606
    سطح
    37
    Points: 3,606, Level: 37
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    349

    تشکرشده 355 در 151 پست

    Rep Power
    38
    Array

    گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    خوب نمی دونم دقیقا از کجا شروع کنم.
    من الان خودم گیجم، در نتیجه احتمالا این پست بسیاار طولانی و تیکه به تیکه خواهد بود.
    تو چند دسته کلی مشکلاتم رو می گم.
    1)خانوادم.
    من اعتقاداتم با خانوادم فوق العاده فرق داره. و با توجه به شناختی که ازشون دارم به هیچ وجه پذبرای اعتقادات من نیستند و اگر بگم دقیقا مامانم سکته می کنه.
    از طرفی من هم حاضر نیستم باعث ناراحتی خانوادم بشم.
    اینه که مدت هاست دارم نقش بازی می کنم (این متد رو یک مشاور به من پیشنهاد کرد). مدت هاست در ظاهر اونی هستم که اونا می خوان و در باطن خودم هستم.
    این نقش بازی کردن دیگه توانم رو بریده. خستم. خسته شدم از دروغ گفتن.
    تازه درد می دونید کجاست؟؟ یه جاهایی دیگه نمی تونم نقش بازی کنم و دروغ بگم و بیشتر از اون از خودم بگذرم. بعد اونجا ها متهم می شم به "خودخواه" بودن.
    حالا همه اینا یه طرف. آمال و آرزوهای اونها و قضیه ازدواج من هم یه طرف.
    مثلا طرف میاد خواستگاری، یه بسیجی تمام عیار. از دید خانواده من عالیه.
    اون وقت من کیم؟؟ من آدمیم که حتی توی قبول "وجود خدا" هم مشکل دارم. نه می تونم بگم هست، نه می تونم بگم نیست.

    حالا بیاا به هزار و یک دلیل که برا خودم هم قانع کننده نیست اونا رو قانع کن که طرف شرایط خوبی نداشت.

    حالا اینم یک طرف، ترس خودم از آینده هم یک طرف.
    این که آخرش چی؟؟ می خوای چی کار کنی؟؟؟ گاهی می گم بیخیال، با یکی از همینا ازدواج کن، بقیه عمرتم نقش بازی کن.
    اما می دونم که نمی تونم. همین الانشم دیگه کم آوردم.

    2)زندگی شخصیم.
    من آدمی با اراده ی پولادینم (شاید بهتره بگم بودم) برای هر قسمت از زندگیم خدا می دونه چقدر تلاش کردم.
    مثلا برای همین مشکلم با خانوادم، انواع کتاب ها و سایت ها و مشورت ها و ... خدا می دونه چقدر فکر کردم و راه حل اجرا کردم که این فاصله بین ما نیافته، اما نشد.
    اصولا تو تنها چیزی که واقعا موفق بودم درس خوندنم بود. گاهی حتی با یه تلاش کوچیک نتیجه های بزرگ می دیدم.
    دیگه آخرین ضربه رو هم رابطه قبلیم به من زد.
    چرا؟
    چون محمد برای من فقط یه دوست نبود. اونم مشکلاتی شبیه من داشت. اینه که برا هم درد و دل می کردیم و راه حل به هم می دادیم.
    توی این مسیر اعتقادیم هم، با هم شروع کردیم. حالا من موندم و هزاران مشکلات.
    می دونید که ماه هاست رابطه ما از دوستی خارج شده. شده بودیم 2 تا آدم عادی که گاهی برای کاری هم رو می بینند.
    الان حدود 2 ماهه که اینم دیگه نیست و این من رو شکوند.
    می دونید چرا؟؟
    چون داشتم فکر می کردم با این زندگی پر فراز و نشیبی که من داشتم (خانوادم، خانواده آرومی نیست، جدا از مشکلات من) سعی کردم همیشه منطقی باشم و کار اشتباه نکنم.
    با کلی دقت و وسواس (از طرف هر دو) ما هم رو شناختیم و رو مسیر زندگی هم تاثیر گذاشتیم.
    حالا باید فقط و فقط به علت اینکه پسر عموی بابای من، خواستگار خواهر محمد بوده و این وسط جریاناتی اتفاق افتاده که مامان محمد بهش گفته، اگه تو با ریحانه ازدواج کنی، زندگی خواهرت شاید به طلاق کشیده بشه.
    آخه خدایی احتمال این اتفاق (که آدم با کسی دوست بشه که پسر عموی بابات، خواستگار خواهر دوستت باشه و این وسط اتفاقات ناجور افتاده یاشه) چقدره؟؟؟
    خستم دیگه. خستم از اینکه تموم تلاشم رو برای زندگیم دارم می کنم و آخر سر با احمقانه ترین دلایل شکست می خورم.

    بریم سر قضیه درسم:
    گفتم در این زمینه اوضاعم خوبه. دارم تلاشم رو می کنم که از ایران برم. برم و دور باشم از این همه فشار و نقش بازی کردن.
    اما ترس دارم.
    از چی؟ از اینکه اگر برم، اونجا دیگه نمی خوام نقش بازی کنم. مسلما حجاب نخواهم داشت و مامانم اگه بفهمه دق می کنه.
    من هم دیگه خوانوادم رو از دست می دم.
    بابا منم آدمم. احساسات دارم. با تموم این فشارها، دوستشون دارم. نمی خوام از دستشون بدم.
    حالا این قضیه یه طرف،
    از طرف دیگه به خودم می گم آخه دختره ی ..... این همه تو زندگیت تلاش کردی، جز شکست، چیزی دیگه دیدی؟؟ می ری اون ور، هم خانوادت رو از دست می دی، هم باز هم زندگی نابسامان خواهی داشت. چیزی جز این بوده که همه تلاشات همیشه شکست خوردن جز توی درست.
    منم که فقط نیازم درس خوندن نیست.منم آدمم.


    با توجه به این که الان زیاد حالم خوب نیست، نمی دونم تا چه حد واضح گفتم. فقط این رو می دونم که با این که باید زودتر دفاع کنم، اما دقیقا عین افسرده ها فقط نیشستم دارم سقف رو نگاه می کنم. هنوز یک کلمه از پایان نامم رو ننوشتم.
    چون نمی دونم باید کدوم طرفی حرکت کنم. چون می ترسم. چون خستم. چون ..........
    چیزی فهمیدین؟؟؟

  2. 2 کاربر از پست مفید reihaneh تشکرکرده اند .

    reihaneh (سه شنبه 16 شهریور 89)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 دی 00 [ 03:31]
    تاریخ عضویت
    1388-2-21
    نوشته ها
    1,176
    امتیاز
    30,655
    سطح
    100
    Points: 30,655, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    6,023

    تشکرشده 6,300 در 1,292 پست

    Rep Power
    138
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    سلام ریحانه عزیز

    بعد از زدن تاپیک و کلی پست بلاخره رفتی سراغ اصل مشکل.

    من اینطوری متوجه شدم .
    _ روحیه و عقیده متفاوت با خانواده .
    _ تمایل به ازدواج و مستقل شدن اون هم با فردی که به طور متوسط روحیاتش مثل شما باشه که در این مورد با خانواده مشکل دارید .
    _ آشنایی با شخصی و تصمیم به ازدواج با اون .
    _ یک سری اتفاقات در گذشته مانعی شده برای ازدواج شما دو نفر .
    _سردرگمی بین ادامه تحصیل در خارج از کشور و یا در ایران ماندن .

    اول از همه در مورد اعتقاداتتون من از نوشته هاتون اینطور برداشت کردم که به این شدت ها هم با خدا بیگانه نیستید حالا چه اتفاقی افتاده در خانواده یا محیط اطرافتون که می خواین از خدا فرار کنید نمیدونم ... (این برداشت شخصی من هست)

    در مورد خواستگارهاتون گفتین که اونها رو به دلایلی می خواین رد کنید که برای خودتون هم قانع کننده نیست چه برسه به خانواده تون این جمله یعنی اینکه شما ایرادی در اون فرد پیدا نکردین و اون رو خوب دیدید و مشکلتون در مذهبی بودن اون هست چیزی که نمی تونید به خانواده بگید .

    اما سوال من اینجاست

    قضیه بین خواهر این آقا محمد و پسرعموی بابای شما چی بوده که اگر فاش بشه کار خواهرشون به طلاق کشیده میشه ؟
    چرا خانوادشون فکر می کنند که اتفاقاتی که در گذشته افتاده با ازدواج شما آشکار خواهد شد ؟
    این آقا محمد دلیل قانع کننده برای مادش نیاورده که با ازدواج شما اگر جریانات آشکار نشه اتفاقی نخواهد افتاد؟؟

    در مورد درس به نظرم با روحیات شما زندگی در یک کشور دیگه و دور از خانواده مشکلات زیادی براتون به وجود میاره . با اینکه اختلافاتی با خانواده دارین اما بهشون وابسته هم هستین و این فاصله و دوری می تونه به شما ضربه بزنه . از طرفی در کنار خانواده هم باید یک سری چیزهارو تحمل کنید و سازگاری نشون بدید .
    هر دو مسیر سختی های خودش رو داره پس زود تصمیم نگیرید و به هردو انتخاب و سختی هاش خوب فکر کنید بعد انتخاب کنید .
    در این شرایط بهتره که فعلا به فکر تصمیم گیری در این رابطه نباشید و تمرکزتون روی پایان نامه تون باشه . کلا برای تصمیم گیری در رابطه با رفتن یا موندن یک زمان دیگری در نظر بگیرید .

  4. 2 کاربر از پست مفید baran.68 تشکرکرده اند .

    baran.68 (دوشنبه 15 شهریور 89)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 13 بهمن 90 [ 01:46]
    تاریخ عضویت
    1388-12-03
    نوشته ها
    202
    امتیاز
    2,945
    سطح
    33
    Points: 2,945, Level: 33
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 105
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    357

    تشکرشده 353 در 156 پست

    Rep Power
    35
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    سلام ریحانه ی عزیزم
    بالاخره به حرف آمدی
    من کاملا درکت می کنم و می دونم خیلی دوران سختی را داری می گذرونی
    ولی به نظر من تو تواناییهایت و همچنین هوشت خیلی به نسبت اطرافیانت بالاست و مطمئنم که بالاخره راهشو پیدا می کنی هیچ وقت نا امید نشو.
    من حرفهایت را دنبال می کنم.هنوز زود است که برایت راه حل بدهم چون که خودت هنوز گیج هستی ولی به نظرم هرچه بیشتر بنویسی بیشتر می فهمی که چه چیزی میخوای.
    پس بازم بنویس دوست خوبم

  6. کاربر روبرو از پست مفید mahsa_mhmh تشکرکرده است .

    mahsa_mhmh (دوشنبه 15 شهریور 89)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 27 فروردین 90 [ 20:38]
    تاریخ عضویت
    1388-10-06
    نوشته ها
    233
    امتیاز
    3,606
    سطح
    37
    Points: 3,606, Level: 37
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    349

    تشکرشده 355 در 151 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    در مورد محمد، این قضیه دیگه تموم شدست و به اندازه کافی حرف هامون رو زدیم و حرف ها و راه حل های من رو هم شنیده.
    این که واقعا چه اتفاقی افتاده نمی دونم. یا می دونست و نگفت یا واقعا خودش هم نمی دونست. اما این که تموم تلاشش رو کرد ایمان دارم (حالا تموم تلاشش چقدر بود نمی دونم)
    به هر جهت مدت هاست کاملااااا بی خبرم. شاید اصلا تاحالا ازدواج کرده باشه. این اواخر دیگه مستقیما می گفت نیاز به آرامش و ارضای جنسی داره.اصلا بعید نمی دونم اگر ازدواج کرده باشه، گرچه برای من واقعا تلخه. تاحالا هیچ آدمی تا این حد شبیه به خودم ندیده بودم. جتی خانوادش هم شبیه به خانودم بودن.


    من اتفاقا اصلا به خانوادم وابسته نیستم. همین چند وقت پیش برای یه کار علمی 9 روز رفته بودم ترکیه. شرمنده اما واقعا دلم براشون تنگ نشد. یعنی تا حدی شد، اما اصلا دوست نداشتم برگردم ایران. واقعا از شدت فشارها عصبی شدم. مدام نقش بازی کردن و ..... خانواده منم به شدت مذهبی هستن، واقعا کار ساده ای نیست.

    گاهی اونقدر خسته می شم که بداخلاق می شم. اون ها هم از همه جا بی خبر، بهم می گن خودخواه، خودرای و ... و این تازه بیشتر عصبیم می کنه.
    یکی نیست بهشون بگه من اگه خودخواه بودم چندین سال برای آرامش شما نقش بازی نمی کردم و خودم رو عذاب نمی دادم.
    از دید من اونها مقصرند (چون به هیچ وجه عقاید متفاوت با خودشون رو نمی پذیرند و من رو مجبور به دروغ گفتن کردند و این همه فشار و تنهایی رو به من وارد کردند) و از دید اونها من مقصرم (چون گاهی سر موضوعات کوچیک از کوره در می رم به این خاطر که فشارهایی که اونها بی خبرند به اوج خودش می رسه و یه موضوع کوچیک گاهی من رو منفجر می کنه و یا اینکه یک جاهایی انتظار ازخودگذشتگی از من دارند، اما دیگه بیشتر از یه حدی نمی تونم از خودم بگذرم در صورتی که اگه نقش بازی کردن ها و ... نبود، من هم می تونستم اون از خودگذشتگی رو داشته باشم)


    متاسفانه من آدمیم که مدام این سوال رو از خودم می پرسم "خوب که چی؟؟"
    و چون الان مسیر آیندم مشخص نیست و سراسر ترس و ابهامه و زندگی گذشته هم بهم یاد داده کلا تلاش کردن هام بی نتیجست به جز در مورد درس، اینه که نمی تونم به این سوال "خوب که چی" الان جواب بدم. اینه که هیچ کاری نمی تونم انجام بدم.


    خودم هم می دونم علت همه این ها جیه.
    میدونم برای آرامش خودم و خانوادم باید برم (2 ساله دارم در این زمینه مشورت می گیرم و فکر می کنم و جستجو)
    اما بعد از کلیه تلاش های گذشتم که اصولا بی فایده بودن و علی الخصوص این آخری قضیه محمد، که 3 سال واقعا تلااااشش کردم و آخرش با اون دلیل .... نشد(اونم آدمی که تا این حد به دل هم نشسته بودیم و شبیه هم بودیم.) ، پیش خودم می گم انگار کلا زندگی با من سر سازگاری نداره. می ترسم با کلی تلاش برم، دوباره سر احمقانه ترین چیزها شکست های سنگین بخورم، از اونجا مونده بشم و از اینجا رونده.
    برم، خانوادم بفهمن من عقایدم متفاوته، ترکم کنن. منم که گوله شانس، یه اتفاقی بیافته که دست از پا درازتر مجبور شم برگردم اما از خانوادم هم رونده شدم.....

    می دونم دارم قر و قاطی حرف می زنم. ذهنم مرتب نیست.

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    ریحانه جان من خیلی از حالاتت رو درک میکنم و سردرگمی هات رو .

    از بعضی زوایا واقعا میفهمم چی میگی چون تجربه کردم و یا در حال تجربه کردنم.

    ولی نمیفهمم رفتنت واسه ادامه تحصیل چه ارتباطی به آشکاری راز سر به مهرتون نزد خانواده داره؟(هر چند که با این راز مشکل دارم)اصلا خانوادتون از اینکه بخواین برین یه کشور دیگه واسه تحصیل استقبال میکنند ، حمایتتون میکنند یا نه؟




  9. کاربر روبرو از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده است .

    صبا_2009 (دوشنبه 15 شهریور 89)

  10. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 27 فروردین 90 [ 20:38]
    تاریخ عضویت
    1388-10-06
    نوشته ها
    233
    امتیاز
    3,606
    سطح
    37
    Points: 3,606, Level: 37
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    349

    تشکرشده 355 در 151 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    خوب 2 ساله دارم رو این قضیه کار می کنم. اون قدر از فواید علمی رفتن گفتم (از جمله مسئله اشتغال که واقعا برای خودم هم مهمه. دانشگاه من با این که دولتی و جزء بهترین دانشگاه های کشوره تو رشته خودم، اما اساتیدی می گیره که دست کم دکتراشون رو خارج گرفته باشن. الان دوست خودم که دختر هم هست بعد از گرفتن دکترا با این همه مشقت داره تو یه دانشگاه آزاد تو یه شهرستان دیگه درس می ده و خوب روح پژوهش اونجا مردست و افسردگی گرفته) که راضی شدن.
    اولش ناراضی بودن و کلا می گفتن حرفش رو نزن. اما دیگه الان راضی هستن البته به شرط استخاره. خودم هم که با دوستم این سفر ترکیه رو رفتم خیلی از ترس هام ریخت و البته بیش از پیش مطمین شدم چقدر بده که همراهم رو از دست دادم.
    اما چرا می ترسم پل های پشت سرم خراب شه؟؟
    مثلا درستی عقیده حجاب رو (داشتن یا نداشتن حجاب) تو سفر ترکیه چک کردم و خیلی بهش فکر کردم. اینه که فعلا مطمینم حجاب نخواهم داشت.
    حالا فرض کنید یه عکس اونجا از من به دست خانوادم برسه. با توجه به شناختی که از خانوادم دارم این واقعا یعنی تموم شدن همه چیز.
    نمی تونم که اونجا به همه بگم خواهشا اگر تو عکس هاتون من هستم، تو فیس بوک نگذارید. (مثلا)

    تازه این یکی از احتمالاته.

  11. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 11 آذر 96 [ 10:48]
    تاریخ عضویت
    1389-5-14
    نوشته ها
    376
    امتیاز
    8,441
    سطح
    61
    Points: 8,441, Level: 61
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,178

    تشکرشده 1,175 در 313 پست

    Rep Power
    51
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    سلام ریحانه جان،

    من توی یکی از پست هایی که زدین دیدم که نوشته بودین مسلمون نیستین!

    الان دینه دیگه ای دارین؟ یا اصلاً به چیزی اعتقاد ندارین؟

    به نظرتون این کار احتیاج به بررسی دقیق تری نداره؟ آیا احتمال نمی دین این کارتون شاید اشتباه باشه؟ اگه اشتباه کرده باشین بد جور ضرر می کنینا؟

    به نظر من اول از همه از نظر دین و مذهب کاملاً تکلیف خودتون رو مشخص کنین، بدون داشتن تفکرات زیر:

    - خونواده می خوان اعتقادشون رو به من تحمیل کنن
    - من اگه بخوام دینم رو تغییر بدم خونوادم رو هم از دست می دم
    - نداشتن هیچ تفکر مثبت یا منفی نسبت به دین خاصی

    وقتی کاملاً مشخص کردین، چه دلیلی داره نقش بازی کنین! به نظر من وقتی یه انسان به یه چیز اعتقاد پیدا کرد، از هیچ کس نباید اعتقاداتشو پنهون کنه!

    حتماً با علم به یه چیز رسیدی، پس برات ارزشمنده، پس باید سرزنش ها رو هم تحمل کنی و به خاطرش بجنگی!

    هیچ کس حق نداره برای شما تصمیم بگیره که چه دینی داشته باشین!

    به نظر من شما اگه در زمینه ی انتخاب دین تکلیفت مشخص شه، همه ی مشکلاتتون حله!

    خیلی خوبه که انسان دینش چیزی نباشه که از عرف بش رسیده باشه، اون موقعه می دونه کجاست و چی کار باید بکنه!
    اما مرحله ی خیلی سختیه! سرنوشتش به این انتخاب بستگی داره!
    به نظر من به این موضوع خیلی اهمیت بدین، از لباس تن واجب تره، اگه یه موقعه اشتباه کنین!!!
    خیلی مواظب باشین!!!

  12. کاربر روبرو از پست مفید ایوب تشکرکرده است .

    ایوب (سه شنبه 16 شهریور 89)

  13. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 27 فروردین 90 [ 20:38]
    تاریخ عضویت
    1388-10-06
    نوشته ها
    233
    امتیاز
    3,606
    سطح
    37
    Points: 3,606, Level: 37
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    349

    تشکرشده 355 در 151 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    من در مورد اعتقادات الانم کاملا مطمینم و به اندازه کافی تا الان براش تحقیق و بحث و ... کردم.
    البته متعصب هم نیستم و هر زمانی متوجه بشم کوچکترین اشتباهی کردم، تصحیح می کنم.

    اتفاقا چندین نفر بهم گفتن که مشکل اصلی تو اینه که زیادی خوبی. اگه 4 تا داد بزنی 2 تا شیشه بشکونی (مثلا) که من اینم، می خواین بخواین، می خواین نخواین.

    اما من نمی تونم. واقعا نمی تونم ببینم مامانم از قصه ی من دق کنه. همین جوریش هم کلی از دستم حرص می خوره که چرا نمازم اول وقت نیست (خبر نداره اونی هم که آخر وقت می خونم برا دل اونه و صرفا نقش بازی کردنه) و یا اینکه چرا مسجد نمی رم و اهل دعا نیستم.
    نمی دونم. شاید واقعا ضعیف عمل کردم و حداقل فاصله رو کمتر می کردم. نهایتا یکی دو سال اعصاب خوردی داشت.
    اما الان دیگه وقت گفتنش هم نیست. اگه ذره ای بفهمن، ممنوع الخروجم می کنن.
    باز هم می گم. خانوادم به شدت روی عقایدشون متعصب هستن.

    مثلا مامانم چند وقت پیش می گفت، وقتی سر تو باردار بودم، یه بار با قطار رفتیم مشهد و تو قطار فهمیدم کتاب دعام رو نیاوردم. رفتم در تک تک کوپه ها رو زدم، چندین واگن رو رفتم، تا کتابی که دعایی که می خواستم رو داشت پیدا کنم. حالا نمی دونم تو چرا اینجوری شدی؟

    یا یه بار دیگه بهم می گفت: آدم بچش بمیره خیلیییی سخته، اما اینکه ببینه بچش داره دینش رو از دست می ده بدتره. (این حرف رو زمانی زد که فهمیده بودن من به دعا اعتقاد ندارم. البته بعد از چندین ماه اعصاب خوردی و رژه رفتن رو اعصاب من، دیدم نمی تونن بپذیرن، منم گفتم آره اشتباه می کردم)

    نمی دونم. واقعا دیگه اعصابم نمی کشه. به تمام معنا دیگه توانی هم برای ادامه برام نمونده. برای همینه که حال و حوصله نوشتن پایان نامه هم ندارم.

    گاهی می گم اگه واقعا سیستم این دنیا این طوریه که از هر دستی بدی، از همون دست پس می گیری، این اتفاقات نتیجه این همه صبر و دندون رو جگر گذاشتن ها و نقش بازی کردن هام برای حفظ آرامش خانوادم، نبود.
    دیگه واقعا انتظار این اتفاق آخری رو نداشتم.

    اگر هم سیستم این دنیا این نیست، که دیگه به چه امیدی باید زندگی کرد؟ صبح تا شب جون بکنی، سعی کنی شرافتمندانه زندگی کنی، سعی کنی به معنای کلمه انسانیت داشته باشی(البته گاهی از دستم در میره. مثل همین بداخلاق و عصبانی شدن هام به علت فشارها)، آخرش هم این طوری بخوره تو کاسه کوزت. اونم نه یه بار، نه دو بار، کلااااا.

    کلا حالمان خوش نیست.

  14. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    ریحانه جان

    تو الآن داری به چند تا مساله با هم فکر میکنی در حالیکه نیاز ضروری و فعلی تو تمرکز روی پایان نامه ات هست.

    بقیه مسائل یا بعدا حل میشن یا نمیشن از این بدتر که نداریم . ولی واسه پایان نامه ت بعدی وجود نداره.

    من وقتی سردرگم میشم که به چند تا مساله مهم و غیر مهم با هم فکر میکنم و تو هیچ کدومشون هم به نتیجه نمیرسم این باعث میشه که هر روز حالم بدتر بدتر بشه . ولی اگه موضوعات فکری و دغدغه ها و نگرانی ها رو طبقه بندی کنیم میبینی که اوضاع اینقدر هم که فکر میکنی بد نیست.

    واسه خودت اولویت بندی کن . واسه فکرات و دغدغه هات .

    مساله ت با خانوادت فعلا ارتباط چندانی با پایان تحصیلاتت نداره .

    الان کسی نیست که ریحانه ارش خوشش اومده باشه و خانوادش مانع باشن.

    ریحانه همین فردا قرار نیست تو هواپیما باشه و نگران این باشه که اگه روسریش رو برداره این خبر به گوش خانوادش میرسه یا نه .

    پس همه اون فکرای اضافی رو بردار و بگذار تو کمد درش هم رو قفل کن و تا زمانیکه بهترین نمره رو از جلسه دفاعت نگرفتی در کمد رو باز هم نکن. بعدا هر چقدر دلت خواست وقت داری که به این چیزا فکر کنی.

    گذشته و حرفهای اطرافیانت رو هم خیلی شخم نزن از تو این مزرعه هیچ ثمری حاصل نمیشه.

  15. 2 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    صبا_2009 (یکشنبه 21 شهریور 89)

  16. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 27 فروردین 90 [ 20:38]
    تاریخ عضویت
    1388-10-06
    نوشته ها
    233
    امتیاز
    3,606
    سطح
    37
    Points: 3,606, Level: 37
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    349

    تشکرشده 355 در 151 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: گاهی نه توان رفتن هست ، نه توان ماندن

    ممنون صبای عزیز.
    سعی می کنم خودم رو آروم نگه دارم و به چیزی فعلا فکر نکنم.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  2. درست متوجه شدم؟
    توسط ester در انجمن خواستگاری
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: سه شنبه 24 شهریور 88, 20:44
  3. دست نوشته های من ! ( قابل توجه خانم ها )
    توسط lord.hamed در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: سه شنبه 20 مرداد 88, 19:56
  4. آقايان به اين موارد توجه كنند.(‌براي خانمها اين مهم است كه...)
    توسط دانه در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 13:04
  5. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:24 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.