خوب نمی دونم دقیقا از کجا شروع کنم.
من الان خودم گیجم، در نتیجه احتمالا این پست بسیاار طولانی و تیکه به تیکه خواهد بود.
تو چند دسته کلی مشکلاتم رو می گم.
1)خانوادم.
من اعتقاداتم با خانوادم فوق العاده فرق داره. و با توجه به شناختی که ازشون دارم به هیچ وجه پذبرای اعتقادات من نیستند و اگر بگم دقیقا مامانم سکته می کنه.
از طرفی من هم حاضر نیستم باعث ناراحتی خانوادم بشم.
اینه که مدت هاست دارم نقش بازی می کنم (این متد رو یک مشاور به من پیشنهاد کرد). مدت هاست در ظاهر اونی هستم که اونا می خوان و در باطن خودم هستم.
این نقش بازی کردن دیگه توانم رو بریده. خستم. خسته شدم از دروغ گفتن.
تازه درد می دونید کجاست؟؟ یه جاهایی دیگه نمی تونم نقش بازی کنم و دروغ بگم و بیشتر از اون از خودم بگذرم. بعد اونجا ها متهم می شم به "خودخواه" بودن.
حالا همه اینا یه طرف. آمال و آرزوهای اونها و قضیه ازدواج من هم یه طرف.
مثلا طرف میاد خواستگاری، یه بسیجی تمام عیار. از دید خانواده من عالیه.
اون وقت من کیم؟؟ من آدمیم که حتی توی قبول "وجود خدا" هم مشکل دارم. نه می تونم بگم هست، نه می تونم بگم نیست.
حالا بیاا به هزار و یک دلیل که برا خودم هم قانع کننده نیست اونا رو قانع کن که طرف شرایط خوبی نداشت.
حالا اینم یک طرف، ترس خودم از آینده هم یک طرف.
این که آخرش چی؟؟ می خوای چی کار کنی؟؟؟ گاهی می گم بیخیال، با یکی از همینا ازدواج کن، بقیه عمرتم نقش بازی کن.
اما می دونم که نمی تونم. همین الانشم دیگه کم آوردم.
2)زندگی شخصیم.
من آدمی با اراده ی پولادینم (شاید بهتره بگم بودم) برای هر قسمت از زندگیم خدا می دونه چقدر تلاش کردم.
مثلا برای همین مشکلم با خانوادم، انواع کتاب ها و سایت ها و مشورت ها و ... خدا می دونه چقدر فکر کردم و راه حل اجرا کردم که این فاصله بین ما نیافته، اما نشد.
اصولا تو تنها چیزی که واقعا موفق بودم درس خوندنم بود. گاهی حتی با یه تلاش کوچیک نتیجه های بزرگ می دیدم.
دیگه آخرین ضربه رو هم رابطه قبلیم به من زد.
چرا؟
چون محمد برای من فقط یه دوست نبود. اونم مشکلاتی شبیه من داشت. اینه که برا هم درد و دل می کردیم و راه حل به هم می دادیم.
توی این مسیر اعتقادیم هم، با هم شروع کردیم. حالا من موندم و هزاران مشکلات.
می دونید که ماه هاست رابطه ما از دوستی خارج شده. شده بودیم 2 تا آدم عادی که گاهی برای کاری هم رو می بینند.
الان حدود 2 ماهه که اینم دیگه نیست و این من رو شکوند.
می دونید چرا؟؟
چون داشتم فکر می کردم با این زندگی پر فراز و نشیبی که من داشتم (خانوادم، خانواده آرومی نیست، جدا از مشکلات من) سعی کردم همیشه منطقی باشم و کار اشتباه نکنم.
با کلی دقت و وسواس (از طرف هر دو) ما هم رو شناختیم و رو مسیر زندگی هم تاثیر گذاشتیم.
حالا باید فقط و فقط به علت اینکه پسر عموی بابای من، خواستگار خواهر محمد بوده و این وسط جریاناتی اتفاق افتاده که مامان محمد بهش گفته، اگه تو با ریحانه ازدواج کنی، زندگی خواهرت شاید به طلاق کشیده بشه.
آخه خدایی احتمال این اتفاق (که آدم با کسی دوست بشه که پسر عموی بابات، خواستگار خواهر دوستت باشه و این وسط اتفاقات ناجور افتاده یاشه) چقدره؟؟؟
خستم دیگه. خستم از اینکه تموم تلاشم رو برای زندگیم دارم می کنم و آخر سر با احمقانه ترین دلایل شکست می خورم.
بریم سر قضیه درسم:
گفتم در این زمینه اوضاعم خوبه. دارم تلاشم رو می کنم که از ایران برم. برم و دور باشم از این همه فشار و نقش بازی کردن.
اما ترس دارم.
از چی؟ از اینکه اگر برم، اونجا دیگه نمی خوام نقش بازی کنم. مسلما حجاب نخواهم داشت و مامانم اگه بفهمه دق می کنه.
من هم دیگه خوانوادم رو از دست می دم.
بابا منم آدمم. احساسات دارم. با تموم این فشارها، دوستشون دارم. نمی خوام از دستشون بدم.
حالا این قضیه یه طرف،
از طرف دیگه به خودم می گم آخه دختره ی ..... این همه تو زندگیت تلاش کردی، جز شکست، چیزی دیگه دیدی؟؟ می ری اون ور، هم خانوادت رو از دست می دی، هم باز هم زندگی نابسامان خواهی داشت. چیزی جز این بوده که همه تلاشات همیشه شکست خوردن جز توی درست.
منم که فقط نیازم درس خوندن نیست.منم آدمم.
با توجه به این که الان زیاد حالم خوب نیست، نمی دونم تا چه حد واضح گفتم. فقط این رو می دونم که با این که باید زودتر دفاع کنم، اما دقیقا عین افسرده ها فقط نیشستم دارم سقف رو نگاه می کنم. هنوز یک کلمه از پایان نامم رو ننوشتم.
چون نمی دونم باید کدوم طرفی حرکت کنم. چون می ترسم. چون خستم. چون ..........
چیزی فهمیدین؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)