با سلام و تشکر از سایت خوبتون
از دوستان عزیز و مسئولین سایت واقعا به خاطر داستان طولانی که می نویسم معذرت می خوام . خواهش میکنم با توجه به نوشتن حتی نکات خیلی ریز در این داستان منو راهنمایی کنید.
از بچگی با دختر خاله ام بزرگ شده ام . پسری هم سن و سال خودم نداشتم برای همین با اون بیشتر رابطه داشتم و دوست بچگیم دختر خاله ام بود. این دوستی بچگی تا دبیرستان ادامه داشت . تا اینکه مکلف شدیم(با توجه به خونواده های مذهبی مون) و دیگه نمیتونستیم با هم رابطه داشته باشیم(خوب البته از بازی کردنمون گذشته بود دیگه)- تقریبا بعد از چهار سال علاقه ام تبدیل به عشق شد.(یاد آور می شم که من دارای مدرک دیپلم هستم و دختر خاله ام دانشجوی پزشکی است) اما نمیتونستم با شرایطی که داشتم با پدر و مادرم صحبت کنم . اما هم خونواده اون و هم خونواده خودم می دونستند که من اونو خیلی دوست دارم(حتی خیلی وقتا به من متلک میداختند) . تا اینکه یه روز یه اس ام اس از طرفش اومد و ازم خواست که یه ایمیل واسش بسازم . منم اون کارو کردم و برای امتحان کردن ایمیلش یکم باهاش چت کردم . رابطمون تقریبا اینطوری شروع شد ( هم با چت هم با اس ام اس)- اصلا هیچ صحبتی در مورد ازدواج و ابراز علاقه بینمون رد و بدل نشد.تا اینکه یه نفر واسطه از طرف خونواده ما با خونواده دختر خالم صحبت کرد و اونا هم گفتن که تصمیم با دخترمون هرچی خودش بگه.اونم گفته بود که من هیچ اشکالی در پسر خالم نمیبینم نه کارش نه درسش ولی من الان تصمیمی برای ازدواج ندارم.وقتی که درخواست من به گوش دختر خالم رسیده بود به من اس ام اس داد که من تو رو مثل داداشم میبینم و از اینکه بهت اس ام اس میدم منظوری نداشتم .منم دلایلشو خواستم ازش که گفت : فعلا شرایط ازدواج ندارم و بهتره که دیگه بهم اس ام اس ندیم. منم موافقت کردم و دیگه اس ام اس ندادم و لی بعد از دو سه هفته بهم اس ام اس داد. البته چیز خاصی نگفت و فقط احوال پرسی کرد. بعد از یه مدت کوتاه من دوباره حرف ازدواجو پیش کشیدم و بهش گفتم اگه به حضورن حرفام گوش بدی شاید نظرت عوض بشه. اونم گفت بدون اطلاع خونواده ها مشکلی نداره (هرچند من زیاد اسرار کردم که خونواده هامون در جریان باشن اما دختر خالم به دلیل حرفایی که تو قوم و خویش مون بعدا پیش می اومد گفت که نه فقط من به خواهرم جریانو میگم). بلاخره بدون اطلاع خونواده هامون و فقط با اطلاع خواهرش رفتیم با هم شام بیرون. منم با هدیه دادن یه شاخه گل رز قرمز صحبتامو از جمله شرایطم و وضعیت کارمو بهش گفتم( البته بهش گفتم من الان وضعیت کاری مشخصی ندارم و قصد ادامه تحصیلم دارم ولی به آینده خوش بینم و از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم) . منم ازش پرسیدم که تو هم شرایططو بگو اونم گفت که باشه من اول فکرامو بکنم بعدا خبر میدم . بعد از 3 یا 4 روز بهم اس ام اس داد که بیا چت کنیم می خوام جوابتو بدم . وقتی وارد چت شدم اونم گفت که: با تمام احترامی که به علاقت میزارم من علاقه ای به ازدواج با تو ندارم و گفت که من بچگی خیلی بهت علاقه داشتم ولی الان اون علاقه ای که باهات ازدواج کنم رو ندارم. و دوباره بهم گفت که دیگه بهتره با هم ارتباط نداشته باشیم.من بازم موافقت کردم و بهش پیام نمیدادم. ولی بعد از یک ماه دوباره بهم اس ام اس داد و احوالپرسی کرد. منم دوباره بحث و کشیدم به ازدواج که اون به من گفت تو عین داداشمی و من هیچ علاقه ای به ازدواج با تو ندارم.منم این دفعه زدم رو سیم آخر بهش گفتم که میخوام تلفنی باهات صحبت کنم(لازم به ذکره که غیر از ملاقات حضوریمون بقیه صحبتامون یا از طریق چت بود یا اس ام اس). بعد از اینکه باهاش تلفنی صحبت کردم بهش گفتم : بنظرت همینکه به من اس ام اس میدی این یه نوع علاقه نیست اونم گفت که من به همه اس ام اس میدم(البته من به اون اعتماد دارم و میدونم آدم با نجابتیه). تو رو هم مثل داداشم دوست دارم و منظور دیگه ای ندارم. اینجا بود که دیگه اعصابم خورد شد و گفتم پس چرا هی خودت میگی دیگه با هم ارتباط نداشته باشیم باز دوباره خودت به من اس ام اس میدی؟ منظورت از این کارت چیه؟ اونم گفت که من هیچ منظوری از این کار نداشتم و ازم معذرت خواهی کرد.گفت که دیگه اس ام اس نمیدم شما هم از دست من ناراحت نباش. منم گفتم نارحت نیستم و بعدم خداحافظی کردم. بعد از صحبت تلفنی بهم اس ام اس داد که بخاطر همه چی معذرت میخوام و این حرفا....! منم بهش گفتم که اگه یه بار دیگه بهم اس ام اس بدی فرداش میایم خواستگاری. اونم دیگه به من اس ام اس نداد.این قضایا رو فقط یکی از دوستای من خبر داشت و همیشه ازش راهنمایی می گرفتم. وقتی بهش گفتم که چجوری باهاش صحبت کردم اونم کلی سرو صدا کرد که تو اشتباه کردی تو نباید اون حرفا رو میزدی و تو غرور اونو شکستی. فهمیدم که اصلا باهاش خوب برخورد نکردم. بعد از تقریبا 2 ماه دیگه نتونستم طاقت بیارم چون واقعا بهش وابسته بودم و از قکرم بیرون نمیرفت، بهش اس ام اس دادم که چرا شوخی منو جدی گرفتی و معذرت خواهی کردم بخاطر حرفام . ولی خوب اون هنوز از دست من دلخور بود و گفت دیگه صلاح نیست به هم پیام بدیم. ولی من اسرار کردم و ازش خواستم که ارتباطشو قطع نکنه . اونم گفت اگه یه روز بهت بگم دارم ازدواج میکنم ناراحت نمیشی؟ منم گفتم دیگه این مشکل منه خودم حلش میکنم . قرار شد به هم اس ام اس بدیم همون روز ازم پرسید که مامانت اینا در مورد من چی میگن منم گفتم اونا تو رو عروس خودشون میدونن! تا اینو گفتم، گفت که دیگه اس ام اس ندیم . منم قبول کردم . بعد از 2 یا 3 هفته دوباره بهم اس ام اس داد و طبق روال گذشته فقط احوال پرسی . ولی این دفعه ازم سوال کرد که چه فکری کردی که الان بهت اس ام اس دادم . منم برای اینکه ارتباطشو قطع نکنه گفتم هیچ فکری نکردم . خلاصه باز با هم در ارتباط بودیم البته اینو بگم که صحبتامون همش در مورد چیزای معمولی بود.تا اینکه چند روز پیش بهم گفت می خوام ازدواج کنم . منم ازش پرسیدم که با چه کسی ؟ کی میخوای ازدواج کنی ؟ اونم گفت هنوز دارم فک می کنم معلوم نیست چی بشه. بعد به من گفت که تو هم وقت ازدواجته چرا ازدواج نمیکنی؟ بهش جواب دادم که من میخوام برم خواستگاری دختری که دوسش دارم ولی اون اجازه نمیده(منظورم خودش بود) . اونم گفت که خواهشا از این حرفا نزن دیگه .خلاصه الان تقریبا دو ساله که همینطوری با این وضعیت با هم در ارتباطیم و ارتباطون ادامه داره.
حالا خواهش میکنم از دوستان مخصوصا خانوما که اخلاق هم جنس خودشونو بهتر می دونن منو راهنمایی کنن. من واقعا موندم . با تشکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)