نمیدونم از پیش زمینه زندگی و ازدواج و مشکلاتم خبر دارین یا نه،نمیدونم یادتونه یا نه
من تقریبا دو ساله ازدواج کردم،9 ماهی میشه عروسی کردم اومدم خونه مستقل
خانواده همسرم ،پدرش روحانیه یه برادر و دو خواهر داره که یکی از خواهراش متاهله
با بچه ها مشکلی ندارم،اما پدر و مادرش اصلا به دلم نمیشینن.یادشون هم حالمو بد میکنه
بدی خاصی در حقم نکردن،مگر چیزایی که تو تالار گفتم
منم تا حال بهشون از گل کمتر نگفتم،درسته حتما بی تجربگی هایی در رفتارم دیده شده اما بی احترامی نکردم بهشون و تا حال چندان رو در رو نشدیم در مشکلات و جاهایی هم که پدر و مادرش حرفی زدن من چیزی نگفتم
خلاصه بگم،من اصلا دل خوشی از والدینش ندارم
منم یه نوعروس بودم،هم سن های خودمو میدیدم و میبینم.میبینم بقیه چه کارها که واسه عروسشون نمیکنن و همون عروس رو هم میبینم که چقدر نمک نشناسه.مادیات به کنار از نظر عاطفی هم خشک هستن و بسیار حس بدی میدن بهم
از لطفهای مادی گرفته تا معنوی.هم از نظر مادی هم معنوی ما هیچ پشتیبانی از طرف خانواده همسرم نداریم که هیچ،در عوض اونا از ما انتظار دارن
دستمونو که نمیگیرن پامونو از پایین میکشن،پدرش هم روحانیه که میدونین محدودیتهای خاص خودشو داره،هم ریه هاش مریضه با اینحال سیگار هم میکشه و بدتر میشه،یه سالی میشه که بازنشسته شده و بعدش کاملا خانه نشین که دلیلش همین سه تاست:
1.روحانی بودنش
2.بیماریش
3.بازنشستگیش
علاوه بر اینا از قبل مشکل عصبی اضطراب و پرخاشگری هم داره که با خونه نشین شدنش بدتر شده
دکتر هم نمیره چون میترسه بیماری خاصی داشته باشه زبونم لال
نمیدونین جو خونشون چقدر خفه کننده س.چقدر احساس بدی بهم دست میده حتی وقتی یادم میفته.
همه ساکت، ناراحت،پر از مشکلات، پر از بیماری،خیلی منفی و افسرده
وقتی یادم میفته یه عمر قراره با چنین آدمایی سر کنم دلم به شدت میگیره.خانواده همسرم اینجا تنها و غریب هستن و این به مشکلات ما اضافه میکنه
کمک مالی نمیکنیم ولی همسرم دوران مجردی خیلی خیلی بهشون کمک کرده الانم اگه بکنه بدشون نمیاد.حتی وقتی چیزی میگیریم تشکر هم سختشون میاد بکنن.انگار جیب ما جیب خودشونه اینقدر باهم راحتن
به زبون نمیارن مستقیما اما میدونم انتظار دارن.امان از روزی که ما به پدرش بدهکار باشیم با چنان دعوا مرافعه ای پولشو میخواد که نگو حتی اگه 5 هزار تومن باشه.اما خودش عین خیالش نیست به کسی بدهکاره یا نه.در کل همسرم خانواده شو متوقع بار آورده که البته اونا هم از اول پتانسیلشو داشتن که با خدمتهایی که همسرم بهشون کرده بدتر شده.
مسئله الان اینه:
الان باز بیماری پدرش بدتر شده و دکتر هم نمیره.همه میترسن.همسر منم که شخصیت مضطربی داره بدتر از بقیه.منم بدتر از اون.حالا لگه خدایی نکرده اتفاقی واسه باباش بیفته واسه ما خیلی بد میشه
من خیلی نگرانم.همسرم فرزند ارشده.خواهر مجردش حالا حالاها براش خواستگار نمیاد با اینکه دانشجوئه خیلی بچه بنظر میاد
برادرش تازه لیسانس گرفته و قراره بزودی بره سربازی.خواهر متاهلش هم که خودشو وقف همسرش و خانواده ش کرده.پس فقط ما میمونیم و ما.همه مسئولیتها به گردن ما میفته هم مادی هم معنوی.
از طرفی هم نگران ضربه ای هستم که همسرم داره میبینه هنوز هیچی نشده دائم تو فکره.اگه اتفاقی بیفته چه کنم؟
من خیلی تنها و بی کسم.همسرم نه تنها حامی من نیست بدتر منبع اضطرابمه.اصلا به خاطر وضع روحی بد و ضعف اونه که منم اینقدر احساس بی پناهی و عدم امنیت روانی میکنم.از آینده میترسم.ما هنوز اول زندگیمونه اما فعلا روز خوش ندیدیم.اگه اتفاق ناخوشایندی بیفته که دیگه بدتر.کار من از قهر و آشتی های زن و شوهری و ناز کردن و اینا گذشته.چون در همسرم توانشو نمیبینم بهش سخت نمیگیرم اما خودم دارم از درون خرد میشم.این ترس و اضطراب داره منو میخوره.کسی رو هم ندارم بهش پناه ببرم جز خدا.
کمکم کنید لطفا
علاقه مندی ها (Bookmarks)