در دوران دبیرستان دوستی داشتم که همیشه با پسرهای گوناگون رابطه داشت . چند سالی گذشت و از دور در جریان کارهای ایشون بودم تا اینکه متوجه شدم با یکی از اشنایان ما قرار ازدواج گذاشته. یه روز که دیدمش این قضیه رو بازگو کردم و گذشته رو به یادش اوردم و ان گفت که من دیگه خسته شدم و می خوام یه زندگی تازه و شروع کنم و دیگه نمی خوام مثل دستمال باشم که هر کسی من و مچاله کنه و از این حرفها. اینقدر گریه کرد که من هم به همراه اون 1 ساعت گریه کردم.
گذشت و گذشت تا نزدیک ازدواج رسید. شب قبل از عروسی من و خانواده برای شام رفتیم بیرون . در هوای ازاد در پارک نشستیم. قیافه ای اشنا من و جذب خودش کرد. بله همان دختر بود که با پسری غریبه در حال صحبت کردن بود. کنجکاو شدم و با خواهر بزرگترم نزدیک شدیم به اونها. خواهرم نزدیکتر رفت چونکه اون و نمیشناختند. اون خانم و اون اقا مثل اینکه درباره این صحبت میکردند که من دارم عروس میشم و اومدم خداحافظی و ... . و بعد از نیم ساعتی رفتند. به فکر فرو رفتم !
فردا شب عروسی بود. ما همه به عروسی رفتیم و سر سفره عقد قبل از اینکه خطبه عقد خونده بشه من اروم دم گوش عروس خانم گفتم که عزیزم هنوز دیر نشده ! تو دیشب در فلان پارک با فلان اقا بودی! پس اگه فکر می کنی هنوز امادگی قبوا یه زندگی رو نداری با این داماد بیچاره بازی نکن.
بلند شد و من و به گوشه ای برد و شروع کرد باز به قسم خوردن که بخدا من کاری نکردم و فقط برای اینکه کسی در زندگی ایندم دخالت نکنه رفتم و همه چیزو تمام کردم.
1.5 سال از عروسی گذشت. زندگی خوبی داشتند. انصافا شوهره چیزی کم نگذاشته بود.بهترین ماشین و خونه و بهترین رفتار.
یه شب که شوهر خانم برای کار به خارج از کشور رفته بود ,مادر شوهر این خانم برای اینکه عروسش تنها نباشه شام درست کرده بود و همراه خودش برده بود دم خونه اینها. هر چی که زنگ زده بود کسی جواب نداده بود. خانمه امده بود برگرده خونه که متوجه شده بوده کیف پولش نیست. پس از یه نفر تلفن قرض گرفته بود که تلفن بزنه به کسی تا بیان دنبالش.
پسر دوم این خانم میان و در حالی که می خواستن برن متوجه میشن که کسی از اون خونه خارج شد. براشون عجیب بود که این اقا کی بوده که خارج شده. از موبایل پسر خانم زنگ میزنن به عروس خانم و عروس خانم جواب میدن که بیرون بودم و الان رسیدم. حالا غافل از اینکه مادر شوهر 1 ساعت همونجا وایساده بوده. مادر شوهره شک می کنه و اما کاری انجام نمیده.
از فردای اونروز بصورت نا محسوس اون خانم به همراه پسر کوچکش اون خونه رو زیر نظر میگیرن و رفت و امد های عروسشون رو کنترل می کنند. طی این چند روز متوجه میشن که دو نفر اقای متفاوت وارد اون خونه میشن.
مادر شوهر به کلانتری محل مراجعه و موضوع رو میگن. افسر کلانتری روند قانونی رو به مادر شوهر میگن.
یه عصر مادر شوهر زنگ میزنه به عروس که ما داریم میریم خارج از شهر و تو اگه دوست داری با ما بیا. اما عروس خانم میگن حالشون خوب نیست و نمیان.
همون عصر مادر شوهر ,پسر کوچک ,یکی از فامیلهای عروس خانم دم در خونه کشیک میدن و هنگامی که یه اقای غریبه وارد خونه میشه ,تلفن میزنن به مفاسد. ماشین گشت با مامور و حکم دادستانی میان و زنگ میزنن. اما کسی جواب نمیده. مجبور میشن قفل در خونه رو باز کنن و وارد خونه بشن.
عروس خانم وحشت زده که چیه چه خبره و... همه وارد خونه میشن. اما کسی نیست. ماموران خونه رو بازدید می کنند و یه اقا از توی کمد پیداش میشه !!!!!
این خبر مثل بمب منفجر شد توی فامیل. شوهر بی خبر ای همه جا از مسافرت برگشت و وقتی متوجه شد چه اتفاقی براش افتاده فقط سکوت کرد !
چند روز گذشت و مادر اون اقا به خونه ما اومد و گفت پسرم دیوانه شده و تورو خدا کمکش کنید! . من و بابام به خونه اون اقا رفتیم. واقعا یه لحظه شوکه شدم وقتی دیدم این اقارو.
یه زیرسیگاری پر از سیگار. یه ریش بلند. یه پیراهن کثیف تن اقا بود. پدر من خیلی حرفها زد اما انگار اون افا هیچی نمیشنید.
من از پدرم خواهش کردم که مارو با اون اقا تنها بگذارن.و من کل جریان گذشته رو واسه این اقا تعریف کردم و به اون اقا هم گفتم که چندین بار به طعنه بهتون گفتم که بیشتر دقت کنید.
اون اقا از من خواست که باهم به زندان بریم و اون خانم رو ملاقات کنیم !
اون اقا قبول کرد که با کمی به خودش برسه و بعد نوبت ملاقات گرفتیم. 2-3 روزی طول کشید. اولین بار بود که زندان رو میدیدم. به یه اتاق رفتیم و اون خانم رو اوردند... چه لحظه وحشتناکی بود.
جالب بود برام اون اقا نشسته بود و صورت اون خانم نگاه میکرد. اولین سوال این اقا این بود : " لطفا تمام قضیه رو برای من تعریف کن ". برای من این کلمه لطفا جالب بود.
اون خانم شروع کرد !
" من از دوران دبیرستان با پسرهای متفاوتی بودم و چند روز که باهاشون سر میکردم بنا به دلایلی ازشون جدا میشدم.یه روز در نت با اقایی اشنا شدم و بعد از 6 ماه همدیگرو دیدیم. با همه پسرها فرق داشت. حرفهای خوب میزد و طرز تفکرش متفاوت بود. با اون دوست شدم. هر روز این رابطه بیشتر میشد تا اینکه من احساس کردم عاشق این اقا شدم. و اون اقا هم گفت که می خواد با من ازدواج کنه. من و به خواهر و برادرش نشون داد. منم خیالم راحت که مرد رویاهام و پیدا کردم.اولین بار وقتی پدر و مادرم نبودند به خونه دعوتش کردم و شب اونجا موند. همون شب بود که برای اولین بار با اون اقا س.ک داشتم . از اونروز به بعد هر هفته چند بار این کارو تکرار می کردیم.تا اینکه روزی این اقا امد و گفت که تو دختر رویاهای من نیستی و من نمیتونم باهات ازدواج کنم.... ما باهم بهم زدیم و من در طول این مدت برای خلاصی از این بحران خودم و با این و اون سرگرم می کردم. تا اینکه تو عاشق من شدی و فهمیدم که تصمیم ازدواج با من و داری.
من هم توبه کردم و تصمیم گرفتم که زندگیم و تغییر بدم و زن خوبی برای تو باشم. نماز میخوندم ,دعا می کردم...تا اینکه با تو ازواج کردم "( من در این بین درباره شب فبل از عروسی پرسیدم که با یه اقا دیدمش)"
من شب قبل از عروسی هم با دوست پسری که تو زندگیم بود رفتم خداحافظی چون که نمی خواستم بعده مشکلی برام ایجاد بشه.
در زندگی با تو همه چیز داشتم. خوشحال بودم که زندگی ارومی رو شروع کردم. همیشه همه جا احترامم رو داشتی و هیچ کجا چیزی کم و کاستی احساس نمی کردم. یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم اون اقا که قبلا راجبش صحبت کردم من و دید و امد جلو اما من گفتم شوهر کردم و برو و اصلا اعتنا نکردم. اما اون اقا من و تعقیب کرده بودو خونه مارو بلد شده بود. بعضی مواقع که بیرون میرفتم جلوم سبز میشد اما من بی اعتنا و اونهم فقط خودش و نشون میداد... شبها که باهم می خوابیدیم من ناگهان فکرو ذهن اون اقا می امد تو سرم و حالتم عوض می شد و سعی می کردم اون عطش رو در اغوش تو تمام کنم.
یه روز که باز اون اقا دیدم با حالت پرخاش و عصبانیت بهش گفتم چه مرگته و چرا می خوای زندگی من و خراب کنی. اون اقا به حالت مظلومانه ای گفت که اشتباه کرده و دیگه مزاحمم نمیشه. یدفعه دلم سوخت براش. بهش گفتم اینهمه بذی به من کردی. زندگیم و خراب کردی اما من الان زندگی خوبی دارم چرا باز می خوای این کارو بکنب. اما اون گفت که من خوشحالم که زندگی خوبی داری و . . .
اونروز نیم ساعتی باهم صحبت کردیم و گذشت .تا اینکه من یه روز که خونه تنها بودم بهش تلفن زدم. و فقط دزباره زندگیش پرسیدم چون کنجکاو شده بودم. اون هم گفت که بعد از تو دیگه نتونستم با کسی باشم و . . .
تا اینکه تو به مسافرت رفتی. من شب باز اون احساسات سراغم امد. سه شب تحمل کردم اما شب چهارم به اون اقا تلفن زدم. اون پیشنهاد داد بریم بیرون همو ببینیم اما من چون از جو بیرون میترسیدم گفتم که بیاد خونه.
امد و نشستیم و باهم صحبت کردیم . و اون اقا رفت. اما من حالتم بدتر شد تا اینکه دو سه شب بعد دوباره تلفن زدم. ایندفعه امد و نشست و از گذشته گفتیم. حالم بد بود و یکباره نزدیک اون اقا شدم و . . . .
نمیدونم چرا اما اون اولین حسی که در اولین رابطه داشتم و دوباره احساس کردم . چندین شب بعد هم این اتفاق افتاد تا اینکه ..... "
جالب بود برام که این خانم تعریف می کرد و شوهر سکوت کامل. بدون حرکت.
شوهره هم شروع کرد به حرف زدن:
" من روزی که تورو به من پیشنهاد دادن و دیدمت ازت خوشم اومد و تصمیم به ازدواج با تورو گرفتم. از گوشه و کنار درباره سابقه گذشتت شنیدم و سعی کردم که طور دیگه به این موضوع نگاه کنم. در فکر خودم این بود که وقتی زنی کمبودی نداشته باشه دیگه به سمت کارای بد . حیانت کشیده نمیشه. با اینکه میدونستم افراد زیادی در زندگیت بودن و با اینکه میدونستم تو قبل از ازدواج رابطه نزدیکی داشتی اما قبولت کردم که خوذتم در جریان بودی .
شب عروسی وقتی که از ارایشگاه به تالار میرفتیم باهات اتمام حجت کردم و گفتم که دیگه رسما داری زن رسمی و قانونی و شرعی من میشی. همه گذشتت و پاک کن و به اینده فکر کن . و هر کجا احساس کردی که من کم گذاشتم و هر کجا کمبودی احساس کردی به خودم بگو. من هم در طول این مدت هز هیچ نظر نگذاشتم تو کمبودی احساس کنی. اما این اشتباه من بود که نمیدونستم یه دختر خیلی سخته اولین رابطه نزدیکی خودش و با کسی فراموش کنه ."
مامور به داخل امد و گفت وقت تمام است . عروس خانم گریه میکرد و می گفت اشتباه کردم و فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده !
به خونه برگشتم. چراغ هارو خاموش کردم و به مظلومیت این مرد گریه کردم.
اینقدر فکرم خراب بود که حوصله کاری رو نداشتم. مرخصی گرفتم و به خونه برگشتم . درب خونه رو که باز کردم صورت اشکبار مادرم رو دیدم. شوکه شدم . فریاد زدم که چی شده . مادرم یا بغض گفت که افای x با ماشین تصادف کرده و مرده ! به روی صندلی نشستم . مادرم به آژانس تلفن زد و ماشین گرفتیم و به خانه مادر اون خدا بیامرز رفتیم.
چه لحظات وحشتناکی بود. نامه ای در دست مادر بود که می گفتند وصیت نامه اون اقاست. من تعجب کردم ادم به اون جوونی وصیت نامه برای چی نوشته بود. اون خدا بامرز وکیلی گرفته بود و اون خانم رو بخشیده بود و شب قرص های آرامش بخش زیادی مصرف کرده بود و صبخ روز بعد در اتوبان تصادف شدیدی کرده بود و .... .
وقتی که خبر فوت این اقارو به خونشون داده بودن به برادر کوچکتر این اقا شوک عصبی وارد شده بود و باعث شده بود که این اقا برای مدتی فلج بشه ! مادر این اقا بعد از 48 روز سکته کرد و مرد ....
این داستان رو برای این تعریف کردم که بگم حقایقی در زندگی هست که هیچ وقت ما ادما نخواستیم قبول کنیم. همیشه هوا و هوس زودگذر رو بر زندگی ترجیح دادیم.
با یه هوس زودگذر اون خانم زندگیش و نابود کرد . شوهر اون خانم فوت کرد . مادر اون اقارو داغدار کرد تا از غصه دق کنه و ... برادر اون اقا رو در بهترین روزهای جوانی صندلی نشین کرد.
چندی پیش شنیدم که پدر عروس خانم هم سکته کرده و فلج شده ...
خواهران عزیزم ، مادران آینده , کمی بیشتر تامل کنیم !
علاقه مندی ها (Bookmarks)