به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 تیر 89 [ 07:40]
    تاریخ عضویت
    1389-4-21
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    2,009
    سطح
    27
    Points: 2,009, Level: 27
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    31

    تشکرشده 31 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    در دوران دبیرستان دوستی داشتم که همیشه با پسرهای گوناگون رابطه داشت . چند سالی گذشت و از دور در جریان کارهای ایشون بودم تا اینکه متوجه شدم با یکی از اشنایان ما قرار ازدواج گذاشته. یه روز که دیدمش این قضیه رو بازگو کردم و گذشته رو به یادش اوردم و ان گفت که من دیگه خسته شدم و می خوام یه زندگی تازه و شروع کنم و دیگه نمی خوام مثل دستمال باشم که هر کسی من و مچاله کنه و از این حرفها. اینقدر گریه کرد که من هم به همراه اون 1 ساعت گریه کردم.
    گذشت و گذشت تا نزدیک ازدواج رسید. شب قبل از عروسی من و خانواده برای شام رفتیم بیرون . در هوای ازاد در پارک نشستیم. قیافه ای اشنا من و جذب خودش کرد. بله همان دختر بود که با پسری غریبه در حال صحبت کردن بود. کنجکاو شدم و با خواهر بزرگترم نزدیک شدیم به اونها. خواهرم نزدیکتر رفت چونکه اون و نمیشناختند. اون خانم و اون اقا مثل اینکه درباره این صحبت میکردند که من دارم عروس میشم و اومدم خداحافظی و ... . و بعد از نیم ساعتی رفتند. به فکر فرو رفتم !
    فردا شب عروسی بود. ما همه به عروسی رفتیم و سر سفره عقد قبل از اینکه خطبه عقد خونده بشه من اروم دم گوش عروس خانم گفتم که عزیزم هنوز دیر نشده ! تو دیشب در فلان پارک با فلان اقا بودی! پس اگه فکر می کنی هنوز امادگی قبوا یه زندگی رو نداری با این داماد بیچاره بازی نکن.
    بلند شد و من و به گوشه ای برد و شروع کرد باز به قسم خوردن که بخدا من کاری نکردم و فقط برای اینکه کسی در زندگی ایندم دخالت نکنه رفتم و همه چیزو تمام کردم.
    1.5 سال از عروسی گذشت. زندگی خوبی داشتند. انصافا شوهره چیزی کم نگذاشته بود.بهترین ماشین و خونه و بهترین رفتار.
    یه شب که شوهر خانم برای کار به خارج از کشور رفته بود ,مادر شوهر این خانم برای اینکه عروسش تنها نباشه شام درست کرده بود و همراه خودش برده بود دم خونه اینها. هر چی که زنگ زده بود کسی جواب نداده بود. خانمه امده بود برگرده خونه که متوجه شده بوده کیف پولش نیست. پس از یه نفر تلفن قرض گرفته بود که تلفن بزنه به کسی تا بیان دنبالش.
    پسر دوم این خانم میان و در حالی که می خواستن برن متوجه میشن که کسی از اون خونه خارج شد. براشون عجیب بود که این اقا کی بوده که خارج شده. از موبایل پسر خانم زنگ میزنن به عروس خانم و عروس خانم جواب میدن که بیرون بودم و الان رسیدم. حالا غافل از اینکه مادر شوهر 1 ساعت همونجا وایساده بوده. مادر شوهره شک می کنه و اما کاری انجام نمیده.
    از فردای اونروز بصورت نا محسوس اون خانم به همراه پسر کوچکش اون خونه رو زیر نظر میگیرن و رفت و امد های عروسشون رو کنترل می کنند. طی این چند روز متوجه میشن که دو نفر اقای متفاوت وارد اون خونه میشن.
    مادر شوهر به کلانتری محل مراجعه و موضوع رو میگن. افسر کلانتری روند قانونی رو به مادر شوهر میگن.
    یه عصر مادر شوهر زنگ میزنه به عروس که ما داریم میریم خارج از شهر و تو اگه دوست داری با ما بیا. اما عروس خانم میگن حالشون خوب نیست و نمیان.
    همون عصر مادر شوهر ,پسر کوچک ,یکی از فامیلهای عروس خانم دم در خونه کشیک میدن و هنگامی که یه اقای غریبه وارد خونه میشه ,تلفن میزنن به مفاسد. ماشین گشت با مامور و حکم دادستانی میان و زنگ میزنن. اما کسی جواب نمیده. مجبور میشن قفل در خونه رو باز کنن و وارد خونه بشن.
    عروس خانم وحشت زده که چیه چه خبره و... همه وارد خونه میشن. اما کسی نیست. ماموران خونه رو بازدید می کنند و یه اقا از توی کمد پیداش میشه !!!!!
    این خبر مثل بمب منفجر شد توی فامیل. شوهر بی خبر ای همه جا از مسافرت برگشت و وقتی متوجه شد چه اتفاقی براش افتاده فقط سکوت کرد !
    چند روز گذشت و مادر اون اقا به خونه ما اومد و گفت پسرم دیوانه شده و تورو خدا کمکش کنید! . من و بابام به خونه اون اقا رفتیم. واقعا یه لحظه شوکه شدم وقتی دیدم این اقارو.
    یه زیرسیگاری پر از سیگار. یه ریش بلند. یه پیراهن کثیف تن اقا بود. پدر من خیلی حرفها زد اما انگار اون افا هیچی نمیشنید.
    من از پدرم خواهش کردم که مارو با اون اقا تنها بگذارن.و من کل جریان گذشته رو واسه این اقا تعریف کردم و به اون اقا هم گفتم که چندین بار به طعنه بهتون گفتم که بیشتر دقت کنید.
    اون اقا از من خواست که باهم به زندان بریم و اون خانم رو ملاقات کنیم !

    اون اقا قبول کرد که با کمی به خودش برسه و بعد نوبت ملاقات گرفتیم. 2-3 روزی طول کشید. اولین بار بود که زندان رو میدیدم. به یه اتاق رفتیم و اون خانم رو اوردند... چه لحظه وحشتناکی بود.
    جالب بود برام اون اقا نشسته بود و صورت اون خانم نگاه میکرد. اولین سوال این اقا این بود : " لطفا تمام قضیه رو برای من تعریف کن ". برای من این کلمه لطفا جالب بود.
    اون خانم شروع کرد !
    " من از دوران دبیرستان با پسرهای متفاوتی بودم و چند روز که باهاشون سر میکردم بنا به دلایلی ازشون جدا میشدم.یه روز در نت با اقایی اشنا شدم و بعد از 6 ماه همدیگرو دیدیم. با همه پسرها فرق داشت. حرفهای خوب میزد و طرز تفکرش متفاوت بود. با اون دوست شدم. هر روز این رابطه بیشتر میشد تا اینکه من احساس کردم عاشق این اقا شدم. و اون اقا هم گفت که می خواد با من ازدواج کنه. من و به خواهر و برادرش نشون داد. منم خیالم راحت که مرد رویاهام و پیدا کردم.اولین بار وقتی پدر و مادرم نبودند به خونه دعوتش کردم و شب اونجا موند. همون شب بود که برای اولین بار با اون اقا س.ک داشتم . از اونروز به بعد هر هفته چند بار این کارو تکرار می کردیم.تا اینکه روزی این اقا امد و گفت که تو دختر رویاهای من نیستی و من نمیتونم باهات ازدواج کنم.... ما باهم بهم زدیم و من در طول این مدت برای خلاصی از این بحران خودم و با این و اون سرگرم می کردم. تا اینکه تو عاشق من شدی و فهمیدم که تصمیم ازدواج با من و داری.
    من هم توبه کردم و تصمیم گرفتم که زندگیم و تغییر بدم و زن خوبی برای تو باشم. نماز میخوندم ,دعا می کردم...تا اینکه با تو ازواج کردم "( من در این بین درباره شب فبل از عروسی پرسیدم که با یه اقا دیدمش)"
    من شب قبل از عروسی هم با دوست پسری که تو زندگیم بود رفتم خداحافظی چون که نمی خواستم بعده مشکلی برام ایجاد بشه.
    در زندگی با تو همه چیز داشتم. خوشحال بودم که زندگی ارومی رو شروع کردم. همیشه همه جا احترامم رو داشتی و هیچ کجا چیزی کم و کاستی احساس نمی کردم. یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم اون اقا که قبلا راجبش صحبت کردم من و دید و امد جلو اما من گفتم شوهر کردم و برو و اصلا اعتنا نکردم. اما اون اقا من و تعقیب کرده بودو خونه مارو بلد شده بود. بعضی مواقع که بیرون میرفتم جلوم سبز میشد اما من بی اعتنا و اونهم فقط خودش و نشون میداد... شبها که باهم می خوابیدیم من ناگهان فکرو ذهن اون اقا می امد تو سرم و حالتم عوض می شد و سعی می کردم اون عطش رو در اغوش تو تمام کنم.
    یه روز که باز اون اقا دیدم با حالت پرخاش و عصبانیت بهش گفتم چه مرگته و چرا می خوای زندگی من و خراب کنی. اون اقا به حالت مظلومانه ای گفت که اشتباه کرده و دیگه مزاحمم نمیشه. یدفعه دلم سوخت براش. بهش گفتم اینهمه بذی به من کردی. زندگیم و خراب کردی اما من الان زندگی خوبی دارم چرا باز می خوای این کارو بکنب. اما اون گفت که من خوشحالم که زندگی خوبی داری و . . .
    اونروز نیم ساعتی باهم صحبت کردیم و گذشت .تا اینکه من یه روز که خونه تنها بودم بهش تلفن زدم. و فقط دزباره زندگیش پرسیدم چون کنجکاو شده بودم. اون هم گفت که بعد از تو دیگه نتونستم با کسی باشم و . . .
    تا اینکه تو به مسافرت رفتی. من شب باز اون احساسات سراغم امد. سه شب تحمل کردم اما شب چهارم به اون اقا تلفن زدم. اون پیشنهاد داد بریم بیرون همو ببینیم اما من چون از جو بیرون میترسیدم گفتم که بیاد خونه.
    امد و نشستیم و باهم صحبت کردیم . و اون اقا رفت. اما من حالتم بدتر شد تا اینکه دو سه شب بعد دوباره تلفن زدم. ایندفعه امد و نشست و از گذشته گفتیم. حالم بد بود و یکباره نزدیک اون اقا شدم و . . . .
    نمیدونم چرا اما اون اولین حسی که در اولین رابطه داشتم و دوباره احساس کردم . چندین شب بعد هم این اتفاق افتاد تا اینکه ..... "

    جالب بود برام که این خانم تعریف می کرد و شوهر سکوت کامل. بدون حرکت.
    شوهره هم شروع کرد به حرف زدن:
    " من روزی که تورو به من پیشنهاد دادن و دیدمت ازت خوشم اومد و تصمیم به ازدواج با تورو گرفتم. از گوشه و کنار درباره سابقه گذشتت شنیدم و سعی کردم که طور دیگه به این موضوع نگاه کنم. در فکر خودم این بود که وقتی زنی کمبودی نداشته باشه دیگه به سمت کارای بد . حیانت کشیده نمیشه. با اینکه میدونستم افراد زیادی در زندگیت بودن و با اینکه میدونستم تو قبل از ازدواج رابطه نزدیکی داشتی اما قبولت کردم که خوذتم در جریان بودی .
    شب عروسی وقتی که از ارایشگاه به تالار میرفتیم باهات اتمام حجت کردم و گفتم که دیگه رسما داری زن رسمی و قانونی و شرعی من میشی. همه گذشتت و پاک کن و به اینده فکر کن . و هر کجا احساس کردی که من کم گذاشتم و هر کجا کمبودی احساس کردی به خودم بگو. من هم در طول این مدت هز هیچ نظر نگذاشتم تو کمبودی احساس کنی. اما این اشتباه من بود که نمیدونستم یه دختر خیلی سخته اولین رابطه نزدیکی خودش و با کسی فراموش کنه ."
    مامور به داخل امد و گفت وقت تمام است . عروس خانم گریه میکرد و می گفت اشتباه کردم و فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده !
    به خونه برگشتم. چراغ هارو خاموش کردم و به مظلومیت این مرد گریه کردم.

    اینقدر فکرم خراب بود که حوصله کاری رو نداشتم. مرخصی گرفتم و به خونه برگشتم . درب خونه رو که باز کردم صورت اشکبار مادرم رو دیدم. شوکه شدم . فریاد زدم که چی شده . مادرم یا بغض گفت که افای x با ماشین تصادف کرده و مرده ! به روی صندلی نشستم . مادرم به آژانس تلفن زد و ماشین گرفتیم و به خانه مادر اون خدا بیامرز رفتیم.
    چه لحظات وحشتناکی بود. نامه ای در دست مادر بود که می گفتند وصیت نامه اون اقاست. من تعجب کردم ادم به اون جوونی وصیت نامه برای چی نوشته بود. اون خدا بامرز وکیلی گرفته بود و اون خانم رو بخشیده بود و شب قرص های آرامش بخش زیادی مصرف کرده بود و صبخ روز بعد در اتوبان تصادف شدیدی کرده بود و .... .
    وقتی که خبر فوت این اقارو به خونشون داده بودن به برادر کوچکتر این اقا شوک عصبی وارد شده بود و باعث شده بود که این اقا برای مدتی فلج بشه ! مادر این اقا بعد از 48 روز سکته کرد و مرد ....

    این داستان رو برای این تعریف کردم که بگم حقایقی در زندگی هست که هیچ وقت ما ادما نخواستیم قبول کنیم. همیشه هوا و هوس زودگذر رو بر زندگی ترجیح دادیم.
    با یه هوس زودگذر اون خانم زندگیش و نابود کرد . شوهر اون خانم فوت کرد . مادر اون اقارو داغدار کرد تا از غصه دق کنه و ... برادر اون اقا رو در بهترین روزهای جوانی صندلی نشین کرد.
    چندی پیش شنیدم که پدر عروس خانم هم سکته کرده و فلج شده ...
    خواهران عزیزم ، مادران آینده , کمی بیشتر تامل کنیم !

  2. 17 کاربر از پست مفید lalaeh تشکرکرده اند .

    lalaeh (چهارشنبه 23 تیر 89)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    واقعا از اینکه ما رو هم در تجربه خودت شریک کردی ممنونیم ،واقعا جریان متاثر کننده ای بود

    ولی به نظر من اون اقا تو زندگیشون هیچ تعادلی بین احساسات و منطقشون برقرار نکرده بودن

    و عروس خانم هم که................

  4. کاربر روبرو از پست مفید gole maryam تشکرکرده است .

    gole maryam (چهارشنبه 23 تیر 89)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array

    RE: سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    تقصير خود شوهره بوده.وقتی که می دونه زنش چه گذشته ای داشته باید یکی از اعضای خونواده رو می فرستاده

    پیشش یا اینکه از مسافرت صرف نظر می کرده.مالتو بچسب همسایتو دزد نکن.

    ولی یه اشتباه دیگش این بوده که زمانی که خودش رابطه نداشته رفته یه زن گرفته که یه گذشته ی پر از ارتباط داشته.

    اینجاس که می گن شیر با شیر،روباه با روباه.اگر شوهره مثل زنش یه گذشته ی پر ارتباط داشته بود،این رفتار زن ـه قابل

    تحمل تر براش می بود.

    من نمی گم زنی که قبلن رابطه داشته حتمن خیانت می کنه یا اونی که نداشته وفا دار می مونه.ولی اونی که داشته

    احتمالش بیشتره چون احتمال اینکه یکی پیدا بشه بهش گیر بده هست.

  6. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 آذر 90 [ 09:03]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    1,274
    امتیاز
    12,573
    سطح
    73
    Points: 12,573, Level: 73
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 277
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,481

    تشکرشده 3,465 در 1,036 پست

    Rep Power
    144
    Array

    RE: سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    واقعاً متاسف شدم...
    چه وحشتناک و غم انگیز

    آقای فرهنگ درسته که اون آقا نباید و بهتر بود با کسی از جنس خودش ازدواج کنه اما حالا که اون گذشت کرده و ازدواج کرده و قبل از عروسی هم باهاش اتمام حجت کرده که هرچی خواستی به من بگو اما باز هم ...

    اون بنده خدا تا کی میتونست کسی رو پیش زنش بذاره که مواظبش باشه ؟؟؟؟؟؟؟
    وقتی کسی از خدایی که همیشه همراه و ناظر اعمالشه نترسه و خطای به این بزرگی رو مرتکب بشه از مادرشوهر و برادرشوهر و خانواده خودش میترسه ؟؟حداقل قبل از ازدواج میتونست دلیل غیر موجه نیاز رو مطرح کنه و اینکه به کسی متعهد نبوده (که در اصل به خدا و ودش باید میبود) اما بعد از ازدواج چی ؟

    خدا همه ما رو به راه راست هدایت کنه......

  7. 2 کاربر از پست مفید m.mouod تشکرکرده اند .

    m.mouod (شنبه 26 تیر 89)

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    دوستان خواهش ميكنم پاراگراف بندي و فاصله بين بندهاي نوشته هاتون رو رعايت كنيد.....به قول فرهنگ نميشه چيزي خوند

    بابا دارين يه رمان رو اينجا تايپ ميكنين لاقل يه فاصله اي ...پاراگرافي چيزي ...اينارو رعايت كنيد ديگه چشمم دو نمره ضعيف تر شد!!!

  9. کاربر روبرو از پست مفید parnian1 تشکرکرده است .

    parnian1 (چهارشنبه 23 تیر 89)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 89 [ 20:14]
    تاریخ عضویت
    1389-4-21
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    2,326
    سطح
    29
    Points: 2,326, Level: 29
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 124
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    26

    تشکرشده 28 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: سرگذشتی آموزنده و اما تلخ

    لاله جان روزت بخیر....
    راستتش بعد از خواندن این واقعیت خیلی ناراحت شدم.در حدی که....برای همشان متاسفم.هم برای دختره و خانوادش و هم برای شوهر خانم و خانوادش...در اینجا من اون خان را مقصر میدانم..بیچاره شوهرش با چه امیدی چشم رو گذشته آن خانم بست و با چه امیدی یک زندگی را آغاز کرد که آخرش چی....برای آ« خانم متاسفم که همه چیز را ازدست داد..شوهر.عشق.زندگی.احترام.ا عتماد و و و...
    همه چیز را قربانی هوس خودش کرد..

    ((اون بنده خدا تا کی میتونست کسی رو پیش زنش بذاره که مواظبش باشه ؟؟؟؟؟؟؟
    وقتی کسی از خدایی که همیشه همراه و ناظر اعمالشه نترسه و خطای به این بزرگی رو مرتکب بشه از مادرشوهر و برادرشوهر و خانواده خودش میترسه ؟؟حداقل قبل از ازدواج میتونست دلیل غیر موجه نیاز رو مطرح کنه و اینکه به کسی متعهد نبوده (که در اصل به خدا و ودش باید میبود) اما بعد از ازدواج چی ؟))

    من به شخصه با این نظر موافقم...کاری به گذشته این خانم ندارم به دلایل و توجیهاتش هم اهمیت نمیدم چرا که هر کس که اشتباهی میکنه به دنبال توجیه کردن اشتباهشه..و معمولا توجیه این که من به کسی متعهد نبودم و ....بگذریم

    اما بعد از ازدواج چی؟؟؟خدا یک جا دستش را گرفت زندگی خوب.شوهر خوب و در کل تمام امکاناتی که در حقش بود بهش داد...اما جدی بعد از ازدواج و تعهدش به این مرد چی؟برای من جالب اینجاست که چطور تونست یه مرد دیگه را به شوهرش _مخصوصا مردی که یک زمان مثل یک آشغال انداختش دور بعد از اینکه خواستش به اتمام رسید_ ترجیح بده...جدی چرا؟؟
    و اینجاست که میگن عدل خدا بالاترین عدل هاست و اینجاست که میگن چوب خدا صدا نداره...خدا از حق خودش میگذره اما وایی به حالی که در حق بندش بدی بشه...یه دوستی میگفت وقتی میگن خدا یه جایی چوبش را میزنه به این معنا نیست که یه چوب بگیره دستش بیافته دنبالت..بلکه بهت فرصت میده تا آدم بشی ..اما وقتی دید که نخیر این بنده من با خوبی آدم نمیشه و در کنارش داره در حق بنده های دیگران بدی میکنه..اونجاست که میگه منم وجود دارم..خودت را با دست خودت همچین چوب میزنه که یه عمر فراموش نکنی......
    و اینجا بود که این خدا در حق خانم لطف کرد. ازش گگذشت کرد همه چی بهش داد .مخصوصا آرامش را.اما یک جا امتحانش کرد ببین که طرف چند مرد حلاجه...آن شوهر بدبخت از همه جا بی خبر ..این خانم از اعتمادش سو استفاده کرد و ایجا بود که خدا یک کاری کرد .که درست همان روز مادر شوهر درست با زمان خروج آقا یک جا در یه لحظه متوجه بشه شک کنه و....اینجا بود که دختر خودش با دست خودش زندگیش از بین برد....

    اما از این ها بگذریم.جدی بیچاره شوهره چرا او میبایست قربانی بشه؟چرا؟؟؟


    ((اون بنده خدا تا کی میتونست کسی رو پیش زنش بذاره که مواظبش باشه ؟؟؟؟؟؟؟

    اون بنده خدا زنش را به دست کسی نسپرد که ازش مواظبت کنه یا بپادش.بلکه اصلا صحیح نبود...من مطمئنم که آن مرد شب ازدواجش بعد از اتمام حجت با زنش ..زنش را به دست خدا سپرد چرا که ایمان داشت که خدا یی است.....
    این نظر من...

  11. 3 کاربر از پست مفید khanoome samin تشکرکرده اند .

    khanoome samin (شنبه 26 تیر 89)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 18 خرداد 96, 12:39
  2. ،،اخلاق و عادات بد روزمره من ،،یه روزمرگی بیخود
    توسط ARAM-ESH در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: پنجشنبه 16 مرداد 93, 16:33
  3. ناراحتی هر روزم بخاطر یک انتخاب لعنتی
    توسط mrarabi7 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 بهمن 91, 01:53
  4. مشخص نمودن میزان اضافه وزن یا کمبود وزن(bmi)
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 02 تیر 91, 14:02

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.