سلام
دوستان از اینکه من اینجا رو پیدا کردم برای طرح سوالم خدا رو شکر می کنم لطفاً کمی به من کمک کنید تا بتونم تصمیم درست بگیرم
اسم من ع.ا هستش مرد متولد 64/12/29
راستشو بخوایین من از سال 85 به این ور با دخترایی ارتباط برقرار کردم که اکثراً به خاطر کارم بودن من کافی نت داشتم.
از بین همه ی اونها خانمی خیلی به دلم نشسته بود من با این خانم از طریق چت آشنا شده بودم تا اینکه بعد از مدتها رفتم دیدنش چون این خانم شهرستان بودن.
از وفتی که رفتم سربازی و اومدم همیشه با این خانم من زندگی کردم انگار که پیشم باشه همیشه برای خودم تصورش می کردم توی خوشهیام و تو تنهایام همیشه پیشم بود باور کنید وقی سرباز بودم توی آسایشگاه دوتا از دوستانتم منو دیوونه صدا می کردن چون وقتی دلم براش تنگ می شد که همیشه اینگونه بودش احساسش می کردم حسش می کردم که کنارم نشسته.
این خانم از لحاظ قیافه و موقعیت اجتماعی و اینها در حد متوسط بود.و من هیچ موقع به خاطر قیافه یا چیز دیگه باهاش ارتباط نداشتم رابطه ی من فقط احساسی بود چون منو می فهمید درکم می کرد.نمی دونم مثل خودم بود یه مثال روبه رو.
خلاصه گذشت و این خانم گفت بیا خواستگاریم من نمی تونم دوریتو تحمل کنم و اینها ولی من نرفتم یعنی نمی تونستم چون هنوز هیچی برام فراهم نبود تا اینکه گفت پسر داییم فردا قراره بیاد خواستگاریم ولی من احساس کردم که این فقط یه حس ترغیب زنانه است که خواهرش بهش گفته بعد از اون هم چند بار گفته بود فلانی و فلانی دارن میان من میرم و ... ولی من هیچ موقع نتونستم برم.
گذشت تا اینکه از عید 88 باهم قطع رابطه کردیم مایی که حدود 4 سال باهم رابطه داشتیم اولش این دوری برای من خیلی سخت بود ولی هر روز سختی رو کشیدم کشیدم ولی اندکی هم از احساس من نسبت بهش کم نشد.
این خانم متولد 64/06/29 هستش.
گذشت تا اینکه با یه خانم دیگه که لیسانس روانشناسی بود تو چت آشنا شدم یعنی از قبل بودم ولی باهاش ارتباطی برقرار نمی کردم ولی تو یکی از روزها دیدم برام ایمیل فرستاده و آف گذاشته که بیا باهم حرف بزنیم کمی با این خانم حرف که زدم یعنی چند روز ازم یه سری سوالایی کرد که نمی دونم به نظرت سن من برات اهمیت داره قیافم چی و این حرفا که تقریبا می شد از حرفاش فهمید که یعنی می خوای باهم برای ازدواج آشنا بشیم که من هم به روشی از خودم دورش کردم واز این فکر درش آوردم و باهاش در مورد این خانم صحبت کردم که گفت: این خانم شما رو سرکار گذاشته و ازت یه بازیچه ساخته بوده و ... ولی از احساس من هیچی کم نشد.
گذشت تا اینکه چند وقت پیش شب پیامکی بهم رسید از یک حسابدار یه سرکتی که بهم زنگ بزن کارت دارم با چند تا میسکال. ولی من خوابیدم و توجهی نکردم فردا صبحش دوباره نزدیک ساعت 9 و اینا بهم پیامک داد بهم زنگ بزن. با خودم گفتم یعنی چی می خواد من که با این خانم صنمی ندارم بهش زنگ زدم تو شرکت بودم اینم بگم من کارمند شرکتم موقعیت اجتماعی و مالی خیلی خیلی عادی دارم بهش زنگ زدم صحبت کردیم و یه سری صحبتهای پراکنده که بیا خونه بخریم بریم توش زندگی کنیم و بریم گردش؛ حرفایی که توش من بودم و خودش. یه حدسهایی زدم که در اصل میخواد باهم آشنا بشیم قطع کردیم بعدش یه مسیج فرستاده بود که روم نشد بهت بگم خیلی وقته دارم فکر می کنم نتونستم از یاد ببرمت نظرت چیه باهم بیشتر آشنا بشیم؟
منم راستش بدم نمی اومد باهاش رابطه داشته باشم گفتم اشکالی نداره، ازش رمورد اینکه چرا اصلاً به ازدواج و ازدواج با من فکر می کنه و اینا پرسیدم و توی این چند جلسه ای که باهاش بودم فکر می کنم دختر خوبیه در ضمن متولد 62/03/03 هستش که حدود 21 ماه از من بزرگتره!
حالا من موندم توی دو دلی از اون ور اون خانم قبلی هی برام زنگ می زنه و اس ام اس میده عطا نمی تونم فراموشت کنم و این حرفا بخدا دلم غم باد کرده دارم می میرم نه می تونم جلو برم نه می تونم پا پس بکشم برم کدوم وری برم؟ به حرف دلم گوش بدم یا عقلم ؟ من نمی تونم هیچ حسی به هیچ دختری به غیر اون خانم اولی پیدا کنم با این خانم با اینکه می رم می گردم و صحبت می کنم حتی دستام می گیره تو دستش نوازشم می کنه حرفای عاشقونه برام می زنه ولی نمی تونم نسبت بهش حس دلبستگی پیدا کنم از اینور هم می ترسم بهش نه بگم دلش بشکنه. بخدا موندم بد جور گیر کردم.
من مشکلی با ازدواج ندارم ولی به خدا همش دعا می کنم ای کاش 10 سال بعد بشه که شاید من از این تصمیم رد شده باشم.
تو رو خدا کمکم کنید من چیکار کنم ؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)