سلام به همه .

میخواستم یه کم حرف بزنم و اولین جایی که اومدن توی این صفحه بود. ( باید حرف میزدم و گرنه ..... )
همیشه میخوام از یه جایی شروع کنم اما نمیشه ! نمیدونم چرا من تا حالا این جوری نبودم . همیشه توی خوب حرف زدن نفر اولم ولی ... بودم دیگه نیستم آخه از وقتی یه اتفاقی افتاد خلاصه همه ی فکر تمرکز کلمات از یادم رفته اصلا نمیتونم حرفامو جمع و جور کنم . یهو میبینم رفتم توی یه فاز دیگه ! ! !
خلاصه که همیشه سردرد بی حوصله گی فکر فکر فکر فکر همش فکر روز فکر شب فکر باورش شاید خیلی سخت باشه ولی ممکنه اصلا مغزم استراحت نداره .
من دانشجوی رشته کامپیوتر هستم اما باید یک پزشک میشدم چون اینقدری که مقاله و کتاب در مورد پزشکی میخونم در مورد درس و رشته خودم نمیخونم .
خلاصه اطلاعات دست و پا شکسته ای از علم طب دارم خوب مادرم هم دکتره و دوست دکتر هم زیاد دارم پس از لحاظ علمی هم اصلا نمیتونم بفهمم که چه مشکلی دارم ؟؟؟؟؟
اصلا همه چیزم ریخته به هم .
یه دفعه میخوام برم لبه پشت بام بپرم پایین یا ......
میدونید شاید هیچوقت این کارو نکنم ولی همش تو فکرم هست .
نمیدونم همش احساس میکنم یه لایه ای روی تمام بدنمو گرفته میخوام پارش کنم مثل یه مار که پوست میندازه میخوام این پرده رو پاره کنم .
اصلا روی پام بند نیستم . الان هم که دارم مینویسم همش میخوام بدو بدو برم وسط خیابون بشینم .
حالا میگین دیونه شدم . حالا یه چیز جالب تر برای خرید عید که رفته بودیم با خانواده من به جای خرید رفته بودم وسط خیابون روی جدول داشتم به آدما نگاه میکردم ببینم من کجام ؟ جای من لای این همه آدم کجاست ؟ سطح من کجاست ؟ همش دنبال من بودم !
همه این حرفا رو زدم که اینو بگم اگه خدا نباشه اگه قرآن نباشه اگه امامان و معصومین نباشند اصلا من خودم اصلا نمیتونم این دنیا رو تحمل کنم .
نمیدونم متوجه میشید چی میگم ؟ ؟ ؟
من از خدا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم که به من حقیر اجازه بنده بودنشو داده . خیلی ریزه خیلی .
هر کس هر کاری میکنه اجازه میخواد . اگه به کسی نخوان اجازه حتی وضو گرفتن رو هم نمیدن . توی بندگی خیلی نکات ریزی نهفتست .
پس من خودم اگر این باور رو نداشتم تا حالا زنده نمیموندم .
پس خدا ممنونم که اجازه نفس کشیدن به من دادی .
یا حق .