
نوشته اصلی توسط
چشم بارانی
سلام
من در معیارهام برای ازدواج شغل طرف برام از موارد خیلی مهمه ...بعد از ایمان واخلاق طرف که واقعا برام مهم هست شغل برام از اهمیت بالایی برخورداره ..البته بگم در این مورد رویایی هم نیستم ...ما دور از فامیل واقواممون زندگی می کنیم و با دوستان وهمکارهای پدرم روابط خانوادگی تقریبا زیادی داریم..مشکل من اینه که نود ونه درصد خواستگارام از همکارهای پدرم هستند ...و من به دلیل برخی حساسیت ها وشرایط خاصی که شغل پدرم داره متاسفانه علاقه ندارم ......من از شغل پدرم بدم نمی آد اما متاسفانه حساسیت هایی هست که من الان هم تا حدودی ازش رنج می برم .... یکی اش هم کنایه هایی هست که گاهی از برخی اطرافیان میشنوم .....من از اول یعنی حتی قبل از ازدواج خواهر قبلی ام این جوری بودم ..... وقتی اون ازدواج کرد ( همسر اون همکار پدرم نیست اما خواهرم حاضربود با همکارهای پدرم ازدواج کنه) ونوبت به ما رسید ....منم که چنین تمایلی نداشتم ...اما نمیخواستم کسی بفهمه ، سعی می کردم ، اونا رو به بهانه های مختلف رد کنم ...به این خیال که بزودی شخص دیگری پیدا خواهد شد و کسی نخواهد فهمید که ما .... آخه خجالت می کشیدم با صراحت بگم من حاضر نیستم با اونا ازدواج کنم ....مطمئن بودم که هم پدرم وهم مادرم ناراحت میشن ...ولی بالاخره اونا بو بردن که درد ما چیه .....ولی هنوز هم من با صراحت نمیگم این حرف رو .....
اما خوب .....فقط خدا میدونه که سر ما چه کسانی اومدن و من چه کسانی رو با چه خانواده هایی وچه شرایطی رد کردم ....کسانی که اگه این مسئله وجود نداشت ، اونا رو هرگز رد نمی کردم .....از طرفی در اطرافیان ما دخترها خیلی زود ازدواج می کنن .......ومن نگرانی رو در چشم مامانم میخونم .....من بیست ویک سال بیشتر ندارم ...همین دیروز هم دونفر رو باهم رد کردم ....حالا موندم چه کنم ...... به همین منوال ادامه بدم ؟...یا دارم اشتباه میکنم؟ .... هرچی فکر میکنم میبینم اصلا دلم نیست ....اما از طرفی هم دور وبرم رو که میبینم دلم خالی میشه ...انگار دارم بدجوری تنهایی تصمیم گیری می کنم ....همه دختر ها ی دور وبرم ازدواج کردن ...هرچند همیشه سعی کردم که ....اما وقتی میبینم مامانم به نظر نگران میرسه ...دودل میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)