[img]
[/img]
آن زمان كه مادرها خوراكيها را از دست بچهها قايم ميكردند، ديگر نيست؛ حالا بايد دور و بر بچهها را گرفت تا لطف كنند و چيزي بخورند تا پدر و مادر خوشحال شوند.
آن زمان كه بچهها با يك اسباببازي ساده از ذوق به عرش ميرسيدند و سالها با آن مأنوس بودند و در آخر هم آن را سالم نگه ميداشتند، ديگر نيست. حالا بچهها هنوز به دنيا نيامده، اتاقشان پر از اسباببازي و انواع و اقسام وسايلهاست و از وقتي چشم باز ميكنند، همه چيز دارند؛ آن قدر كه هيچ كدام را نه بهراستي ميبينند و نه بهراستي از آن لذت ميبرند.
شايد آن زمان كه بچهها با پاي خود به مدرسه ميرفتند و خبري ازسرويس و اتومبيل شخصي پدر و مادر نبود، اين قدر درسخواندن مضحك نبود. حالا پدر و مادرها دائم كار ميكنند؛ تا همه چيز تامين باشد؛ اما باز بچهها ناراضياند؛ طلبكارند، سرخوردهاند، كمبود دارند و پرخاشگرند. سن ازدواجشان بالا رفته، سن اعتيادشان پايين آمده، مانتوها و دمپاي شلوارشان بالا رفته و...
حالا از آن سوي بام افتادهايم. هر چه فكر ميكنم، ميبينم ما آدمها هميشه يك مشكل بزرگ داشتهايم؛ اينكه در زندگي تعادل را از ياد ميبريم...؛ نه آن كمربند و تنبيه پدرسالاري خوب بود و نه اين ناز و نعمت مخرب؛ نه آن يخدانهاي خالي و قفلزده خوب بود و نه اين يخچالهاي زورچپان چندان لطفي براي اهالي خانه دارند. بچههاي ديروز عمدتا در«نداشتن» به سر ميبردند و تعداد زيادي از بچههاي امروز از «داشتن» به بيراهه كشيده ميشوند. ديروزيها اگر نداشتند، زمان غبطهشان اندك بود و به اندك داشتني هم تا مدتها دلشاد و سرمست بودند. حتي همين نداشتن، آنها را از سنكم به دنياي كار و تلاش ميكشاند تا در سنين بالا چشم به جيب پدر و منتظر و ملتمس يك ميز كارمندي نمانند. امروزيها اما اگر لذتي هم از «داشتن» ببرند كوتاه و سطحي است آنهايي هم كه ندارند، آن قدر محل غبطه و حسرتشان زياد و وسيع است كه داشتههاي بهظاهر اندك به چشمشان نميآيد و از طريقي ديگر به بيراهه كشيده ميشوند و...
پيشرفتهاي گوناگون
شايد در اين ميان بايد از پيشرفتهاي گوناگون بشر و فرزندان سر به راه و بالنده امروز هم بگويم تا نگاهم از «سياهي» بيرون بيايد و «خاكستري» شود. فقط اين را بگويم كه در خلال نوشتن اين سطور و نيز پيش از آن،به «سپيدي»ها هم خيلي فكر كردم؛آنها را هم تا آنجا كه دامنه چشمانم اجازه ميداد، ديدم و منكر هيچ كدام نيستم. خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه از سياهي بگويم، از آن گذر كنم و به نگاه و انديشهاي سپيد برسم؛ و مگر نه اين كه رسالت مهم قلم همين است؟
اسير دنياي امروز
آن خانوادهها، آن بچهها و مردمي كه در دنياي رقابت و اضطراب و دويدن امروز، اين توفيق را دارند كه «متعادل» و«با روح» زندگي كنند، بهراستي كه خوش به سعادتشان؛ و اميد كه الگويي باشند براي بقيه؛ اما من از خودم و كساني ميگويم كه دنياي امروز اسيرمان كرده و هر كدام بهنوعي از «روح زندگي» محروم ماندهايم. امروز پدرها ماشين پول و مادرها سرويسدهنده (و بسياريشان هم ماشين پول)؛ و البته سرويسي متفاوت با ديروز شدهاند...
اگر مادر ديروز دستهايش به دار قالي پينه ميبست،يا به وقت سرما، در جوي آب مثال چغندر ميشد، زن امروز ذهني پينهبسته دارد؛ ذهن او گاه در ميان سسها و جديدترين مدهاي خوراكي ميماند كه كدام را انتخاب كند و گاه در آستانه تهيه سرخ كن و مايكروويوهاي عمدتا تزييني و دغدغه تاتو، ليپوساكشن، خوشاندام شدن و رژيمهاي جورواجور، دَوَراني سرگيجهآور دارد. ذهن او بسيار فراتر از آن چه طبيعتش ايجاب ميكند ميباشد، انبوه كفش و لباسهاي داخل كمدش را نميبيند و مدام فكر ميكند هيچي ندارد! او گاه در انديشه رنگ موي سوسنجون و النازجون است و گاه در فكر اين كه نكند همسرش...«يعني الان كجاست؟...» چيزهايي مثل خوره روح و جسم لطيف و شكنندهاش را ميآزارد و او در سكوت و اندوه يا اخم و غرولند، همچنان ميشويد و ميسايد...
افسوس كه انسان امروز مدام ميخورد و در فكر آب كردن چربيها و گوشتهاي اضافه است!
از طرفي اگر از دغدغه پايانناپذير شام، ناهار، مهد، مد لباس و كادوبازيهاي آنچناني و متأسفانه رقابتي كه بگذريم، زن خود را ملزم ميداند كه به جاي فرزندش 20 بگيرد. به هر ترفندي دست ميزند تا فرزندش از قافله عقب نماند...؛ اما اي كاش ميدانست كه نمره 10 فرزند ارزشي بسيار بيشتر از 20 مادر دارد؛ و كاش ميدانست كاردستياي كه او به جاي فرزندش ميسازد، خلاقيت كودك را مدفون ميكند و خيانتي بيش نيست؛ بهراستي اين 20 پشت 20 رديفكردنها چه سودي دارد؟! و در نهايت اين كه پسرم يا دخترم دانشگاه قبول شده! زماني اين دانشگاه قبول شدن ارزشمند است كه به فرزندمان آموخته باشيم با چشم باز،«انتخاب» و «زندگي» كند؛ درسش، شغلش و همسرش را و...
رنج پدران
اما رنج پدر امروز نيز به گونهاي ديگر است؛ او گرچه طبيعتش ايجاب ميكند، اما اين طبيعت را بايد شناخت و هدايت كرد. شايد رنجآورتر از اين براي تكتك اعضاي خانواده نباشد كه پدر بخواهد كم بودن حضورش در خانه را با پول جبران كند. اين پول بسان مُسكني است كه زخم را عميقتر ميكند تا بهبود دهد. آب و دانه و آشيانه براي زن و فرزند ضروري است، اما تا نفس و حضور گرم پدر و كلام راهنمايش نباشد، انبوه اسكناس و معلم خصوصي و مدرسه فلان و... حكم سم را دارد و از اين طريق به بيراهه رفتهايم. خودمانيم، حظّّّي كه فرزند ديروز از خريد يك دوچرخه معمولي، آن هم پس از سالها و با دسترنج يا پسانداز خود ميبُرد، آيا با لذت فرزند امروز از دريافت يك دوچرخه لوكس يا كامپيوتر و سيدي و چه و چه (به عنوان پاداش 20گرفتن) قابل مقايسه است؟! و به همين قياس در نظر بگيريد، زوجي را كه مايحتاج زندگي را ذرهذره و با تلاش خود فراهم ميكردند، در مقابل اكثر زوجهاي امروز كه از سير تا پياز زندگي را از همان اول همراهشان ميكنند و بعد خيلي زود حوصلهشان سر ميرود و به جان هم ميافتند و طلاق...
... و من صدايي خاموش را همواره از بچههاي كوچك و بزرگ امروز ميشنوم كه شايد ناخودآگاه ميگويند: «پدر ميخواهيم نه ماشين و پول؛ مادر ميخواهيم نه معلم سرخانه.» و نيز صداي زناني را ميشنوم كه ميگويند: «همدم ميخواهيم نه ماشين و پول...»
...شايد بشر همچنان كه «آرامآرام» و «ناگهان» مدرن شد، بايد كه «آرامآرام» و «ناگهان» به طبيعت، سادگي و روح زندگي بازگردد. شايد حالا وقت آن فرارسيده باشد كه سلولهاي مجلل يا نيمهمجللي را كه با چنگ و دندان براي خود ساختهايم و به درونشان خزيدهايم، رها كنيم و به آغوش طبيعت بازگرديم. شايد هم بهتر باشد راه ميانه را برگزينيم و از هر دو استفاده كنيم؛ يعني بازگشتمان به طبيعت همراه با بهرهمندي از پيشرفت و تكنولوژي و دانش باشد و اين بار زندگي متعادل را تجربه كنيم؛آن چه كه روحمان در اين دنياي دود و آهن از دست داده است...
امروز ما نيازمند آن هستيم كه به آرامش برسيم و از دغدغه و اضطراب و شتاب و بيماريهاي رنگ به رنگ روح و جسم، شفا يابيم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)