سی ساله است
اما هنوز در رویای کودکی سیر می کندهنوز هم وقتی از پلک گشوده پنجره خانه مادر بزرگ ،کودکیش را به تماشا می ایستد،چشم بدنبال عروسک بی چشمی دارد که گویی همه جنسیت گمشده اورا با خود برده است
سی سله است
اما میوه نارسیده را می ماند که از ندیدنه تلالوء عشق ، کال مانده است
می گوید چهارده ساله بود که با یک نگاه دزدانه، شاید هم خریدارانه اولین ضرب آهنگ قلبش را در طپش های نا منظم شنیده است او نمی داند آن که درونش را به تلاطم افکندعشق بود یا نه ، اما بسیار مشتاق است که همگان بدانند اوطعم عشق را از کودکی چشیده است.
هجده سالگی رااز خاطره یک بوسه داغ بیادش مانده وقتی از لذت اولین بوسه عاشقانه اش می گوید گویی که هنور لبانش از آن بوسه داغ می سوزد،
با عشق زیستن را می طلبد که در حسرت عاشق بودن، تب دارد و میسوزد
سی ساله است
اما میل به کودک بودن را دارد
به روح زنی گمنام در مشرق آسمان عشق
او کودک سی ساله را می ماند
علاقه مندی ها (Bookmarks)