سلام.من برا من یه مسئله ای پیش اومده که یه جورایی درست نمی تونم تحلیلش کنم و اینکه این جریانات و نشانه ها دقیقا میخوان بهم چی بگن ! من تازه 23 سالم شده و دانشجو مترجمی ام (پیام نور)و 3 ساله که تدریس میکنم و7 ماهی بود که توی یه شرکت تجاری پاره وقت کار میکردم درامدم کمه اما محیط کار رو به خاطر بلوغ اجتماعی و مستقل بودن و رشد کردن دوست دارم از ننظر ظاهر هم معمولی ام ام بیشتر بهم میگن که چهره ام کوچکتر نشون میده.اما در مورد خانواده ام پدرم بازنشسته ست و مادرم خانه دار برادرام و خواهرم هم تحصیل کرده و متاهلن منم آخرییم از نظر مالی هم متوسطیم در حد خونه و ماشین وزمین شخصی. یک ماه پیش طی جریانای کاری با Mr.X اشنا شدم یه جورایی میشه گفت که شرکت اونا از رقبای ما هستن ایشونم 24 سالشونه و دانشجوی ارشد (روزانه )مهندسی ان توی یکی از ارگانا استخدامن نظامی ان و وقت آزادشون رو صرف شرکت بازرگانی شون میکنن.با دوستش مجردی خونه داشتن(خانواده اش شهرستانن) همون دفعه اول خیلی اتفاقی فهمیدم که دوست و همکلاسی و همکار صمیمی مهندس Y هستن که قبلا از طریق همکارم و درخواست خودشون باهاشون آشنا شده بودم (ایشونم پسر فوق العاده ای بودن دو سه بار همو دیدیم بهم ثابت شد که آدم هدفمند و سالم و صادقی هست و علی رغم اینکه از من خوششون اومده بود ادامه ندادیم چون من بهشون گفتم که دوست ندارم بازیچه باشم ایشونم به خاطر مشغله زیادشون نمی خواستن شرمنده من بشن بعدشم از من و حتی همکارم عذرخواهی کردن خلاصه نمیدونم میخواست خرم کنه یا راست میگفت از نظر اون من دختر صادق ومتعهدی ام اما خوب چون با کارش آشنایی داشتم میدونستم که مسئولیتاش سنگین هستن) *میگن بگو دوستت کیست تا بگویم کیستی*اینطوری شد که وفتی در پایان ملاقات کاریمون مهندس Yایشون بهم معرفی کردن یه جورایی بیشتر روشون حساب کردم اما همه حرفاش نمی تونستم باور کنم چون آشناییمون از اول صرف جریانات کاری بود نه رابطه شخصی (شرکت هم گفت که بهتره با دفتر اونا رابطه نداشته باشیم) نمی دونم چه جوری شد رابطمون شروع شد خارج از فضای کاری اما هم دوستانه هم کاری بیشتر از طریق پیامک اون شروع کرد و اگرم من سوال کاری داشتم مشتاقانه جوابم میداد وخودش بهم پیشنهاد کمک کردن داد بعد از چند روز ازم خواست همو ببینیم تا حال و هوام عوض بشه آخه اون روز سر کلاس حوصله اش سر رفته بود شروع کرد به دادن پیامک (متعجب بودم که با وجود اون همه دوست و همکار صمیمی چرا داره با من وقتش میگذرونه) بعد از یکی دو ساعت من قاطی کردم چون باید میرفتم دانشگاه و درسام و کارکردنم بهم زیاد فشار میاره گهگاه که رو هم جمع میشن حالم خراب میشه و شروع میکنم به گریه کردن. فکرکرد از دست اون ناراحت شدم بهش گفتم به خاطر اون نیست. خودشم حال فیزیکیش خوب نبود اومد دنبالم رفتیم بیرون با اینکه کلی کار داشت و همش باهاش تماس میگرفتن اما یکی دو ساعتی با هم بودیم.میگفت که با دیدن من یه سری جریانات جدید و خوشایند براش پیش اومده و اهل دوست دختر بازی و سواستفاده کردن نیست من درباره خانواده اش پرسیدم چون همه چیزای طرف مقابلم برام مهمن اما اون چیز زیادی نپرسید.دو سه روز بعد حالش بد شده بود دکتر گفته بود باید کاراش رو کنسل کنه وتا یک ماه بستری بشه یه جورایی نمی تونستم باور کنم اما نمی دونم چه جوریی که همیشه حس های ناخوشایند دوستام و اطرافیانم رو یه ذره زیادی درک میکنم(جذب منفیم بالا ست)حالم گرفته شد گفتم باور نمی کنم باید ببینمش. دیدمش راست میگفت از شدت درد حتی برای رانندگی هم مشکل داشت دوست داشت بریم غذا بخوریم و بعد از من بره دکتر اما به اصرار من رفتیم دکتر وبعد از اینکه از برنامه داروهاش مطمئن شدم برگشتم محل کارم.اونروز دوتا از کتابایی رو که خیلی دوست داشتم ومربوط به رشد شخصی بود بهش دادم قصد خاصی نداشتم فقط فکر کردم یه جورایی به آرامش شخصیش کمک میکنه چون ناخواسته متوجه شدم فشاردرسش و کاراش بد جوری مخش هنگ کرده.بعد از ترک کردنش پیامک داد که از دستم بابت پرداخت هزینه ها کلی دلخور شده(اخلام اینه حتی حاضر نیستم کرایه ماشینمو یه پسر بده چه برسه به چیزای دیگه) چرا رفته بودم پیشش؟ یعنی اونقدر برام مهم بوده؟(سلامتیش برام مهم بود آخه اونم یه آدمه خانواده اش هم پیشش نبودن اینقدر مشغله ذهنیش زیاد بود که یادش می رفت داروهاش بخوره مثلا 3 شب من یادش مینداختم) منم درست جوابش ندادم و گفتم که بیشتر مواظب خودش باشه و دیدارمون در حد دفعه آخر به یاد ماندنی بوده چون خیلی اهل ماشین سواری و بیرون نیستم( مسیرامون طوری بود که مجبور بودیم مثلا از غرب تهران بریم شرق یا شمال) تا اینکه شب بهم گفت ببخشمش که قاطی کرده بوده آخه من یه جورایی اهلیش کردم و بهتره نگرشم به مسائل عوض کنم.آخر هفته اصرار داشت که ببینمش منم قبول نمیکردم یه جورایی داشت بحثمون میشد بالاخره گفت فقط دلش تنگ شده بوده منم جواب دادم که اخلاقا دیدارمون بیشتر از این به خاطر در جریان نبودن خانواده ام درست نیست تازه یک هفته بود آشنا شده بودیم من آدرس خونه رو بهش نداده بودم خونمون تو شهرای اطراف تهرانه .مورد خاصی ازش ندیده بودم بهم گفته بود بیشتر به چشم یه همکار بهم نگاه میکنه تا یه دوست دختر اما خوب من می ترسیدم اونم سریع وقاطع گفت مشکلی نداره خوب خودش معرفی میکنه.فردا صبح جریان رو به والدینم گفتم اونام از صداقت من استقبال کردن و گفتن که دعوتشون کنم برا عصر به باشگاه یا خونه.اونم میخواست تنها بیاد اما مامانش اومده بود تهران و گفتم بهتره با مادرش بیاد قضیه رو به مامانش گفته بود و مامانش گفته بود که میان خونمون و میخواد فقط مامان من ببینه(همون موقعه فهمیدم که باید فاتحه خودم رو بخونم کلی به خودم فحش دادم)بهم گفت نگران نباشم دوست داره خودم باشم و حواسم جمع باشه چون مامان خودش هم دختر داره. غروب اومدن من که کلی حالم گرفته بود جریان فقط یه آشنایی ساده بود تا برای ادامه رابطمون بهتر هم بشناسیم بحث ازدواج نبود مادرش هم گفت شوکه شده چون چند ساعت پیش جریان فهمیده واصلا آمادگیش نداشته برادرم هم بهشون گفت که اونا 3 ساعت پیش فهمیدن و از تهران اومدن. مادرشون گفتن که آدما بیرون برای فرزندای ساده وسالمشون مثل گرگ میمونن با منم خیلی سرد برخورد کردن و حتی سعی میکردن نگاهمم نکن شروع کردن به صحبت کردن درباه خوانواده شون کم کم که برخورد خانواده ام رو دیدن یخشون باز شد خیلی گارد داشتن(انگار که من زن پسرش شده بودم وتازه فهمیدن فقط ازم رشته ودانشگاه ام رو پرسیدن منم کلا"رفتارم سنگینه اما تابلو بود که ازم خوششون نیومده)یکهو مادرشون درباره جریانات ازدواج پسرشون شروع کردن به حرف زدن(من جا خوردم فکم کش اومد انگار که از بالای صندلی بیفته رو فرش) واینکه اصلا آشنایی خیابونی رو قبول ندارن قبلا تو اقوامشون اتفاق افتاده و پسرشون موردهایی رو که بهش معرفی شدن نپذیرفته و فعلا باید درسش بخونه. مامان من هم گفت که اصلا بحث این حرفا نیست و جریان فقط یه آشنایی ساده ست.مادرشون ادامه داد واینکه دخترش ازدواج فامیلی داشته و اهل غریبه نیستن.برادر من هم درباره خانواده ام توضیح دادن و گفتن که نگرانی های ایشون نسبت به محیط اجتماع کاملا بجاست.برا شام موندن چون مسیرشون دور بود من گفته بودم که یا ناهار بیان یا شام.آخرش هم مادرشون گفتن اگه جریان ازدواجی جور نشه خوشحال ان که با خوانواده با فرهنگی مثل ما آشنا شدن و خوشحال میشن ما اگه رفتیم شهرشون در خدمتمون باشن.خلاصه علی موند و حوضش همه فهمیدن که مادرش رویکرد مثبتی نسبت به قضیه ندارن و اصلا ما رو نپسندیدن حتی بابام هم که کلی توداره دو سه روز بعد بهم گفت.سه روز گذشت اصلا ازش خبری نشد جواب منو هم نمیداد منم بیشتر نگران وضیعت جسمیش بودم چون حالش مساعد نبود بهم پیامک داد و معذرت خواهی کرد که ماموریت بوده وقرار شده بعد از امتحاناتش بستری بشه و قدر خانواده ام رو بدونم من هیچ مشکلی ندارم وبه زندگیم بچسبم و اونو بفراموشم چون ممکنه لطمه بخوریم ومادرش ازش قول گرفته که دیگه با من رابطه نداشته باشه جریان چیز دیگه ای هست. منم اصلا سر در نمی اوردم اشتباه کردم رفتم دیدمش هر کار کردم هیچی هم نگفت حال فیزیکیش و روحی اش داغون بود از نوع خفن. صداقت من توی این جریان شده بود مایه حماقتم .بدجوری ناراحت بودم آخه مادرش کلی به خاطر موضوع ملامتش کرده بود یعنی زده بود تو سرش که این کار رو کرده منم بهش گفتم که مادرش کاملا حق داشته آخه من خودم برادر دارم و می فهمم مادرش چه موقعیتی داشته و با هم غریبه بودیم نمی تونسته اعتماد کنه اونم گفت که مادرش با اون حرفا فقط می خواسته حالش بگیره و تنبیهش کنه و من بهتره فقط درسم رو بخونم و کار نکنم انگار که کار کردن من امتیاز منفی ام باشه. اصلا همه تنظیماش بهم خورده بود همه اش هم به خاطر من بود فکر کنم تا یه هفته همین شکلی بود.والدین منم گفتن دیگه دنبال این قضیه نباشم و حتی خط تلفنم رو هم عوض کنم و گرنه بعدا باید بهای گزافی رو بپردازم.جفتمون صادقانه همه چیز رو مطرح کرده بودیم اما بهای سختی دادیم به قول "مارکز"ضربه ای که منو نکشه قویترم میکنه منم برای اینکه باعث این جریانات شده نه تنها خودم بلکه برای دیگری خودم رو تنبیه کردم(همه موهاموبا قیچی بریدم ویه هفته غذا نخوردم) تا دیگه از این اششتباهات نکنم .والدینم ناراحت بودن اما من گفتم که با غذا نخوردن آدم هیچیش نمشه با توهین وتحقیره که داغون میشی(منظورم حرفای اون شب مادرشه ).بهش گفتم که به خاطر اون یکی دو ماه نباید برم شرکت شایدم برا همیشه (اما خوب از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردی ست)یکی در میون از حال هم خبر داشتیم آخه گوشیم خاموش بود.بعد از دو هفته هم جزوه دانشگاه می خواستم هم تولدم بود ازش خواستم ببینمش آخه هیچوقت تولدم رو دوست نداشتم بیشتر تنها بودم اونم گفت باید بی خیال اون بشم اما قبول کرد که بیاد بهش نگفتم که تولدمه.با هم هماهنگ کردیم مثل همیشه تو مسیر اومد دنبالم دو ساعتی با هم بودیم بیشتر چیزا رو فهمیدم اینکه مادرش برای تک پسرش فقط دنبال خانواده های ثروتمند و باکلاس شمال شهره که دختراشون در حد پزشک و مهندسن که توی دانشگاه های معروف درس میخونن که البته اون هیچکدوم رو نپذیرفته و اینکه ظاهران وضعیت مالی خیلی خوبی دارن واقوام مرفه شمال شهر نشین مادرش ازش توقع نداشته که بیاردش به یکی از شهرهای اطراف تهران برای منی که نه دانشگاهم و نه رشته ام جالبن و نه پدر و مادرم مقام و منصب خاصی دارن چون اون خیلی به ازدواج جدی فکر نمی کنه حتی معیارهای آدم ایده آلش رو طبقه بندی نکرده بود.راجع به ازدواج قبلا با هم حرفی نزده بودیم یعنی اونقدر با هم نبودیم که براش وقت داشته باشیم منم از جریانات خودم براش گفتم که هنوز نتونستم با یکسری از کلیت های ازدواج کنار بیام وقبول نمی کنم که کسی بیاد خونمون و دقیقا یک ساله که اجازه ندادم کسی بیاد.البته طرفای مقابلم موقعیت های خوبی دارن وخودشون و خوانواده هاشون به خاطر شناخت کامل از ما خیلی مسر هستن اما خوب من اولویتم چیزای دیگه هستن.اونم که اومده خونمون بحثش ازدواج نبوده ویکی از اقواممون که تا یک سال و نیم به خاطر من صبر کرد خاله ها و دایی هاش به جای خوش نشین تهران بودن شهروند ایالت های آمریکا و کانادا و نروژ هستن .اونم گفت که من اشتباه میکنم و بهتره زودتر ازدواج بکنم.این رو هم فهمیدم که از 18-19 سالگی علاقه شدیدی به یکی از دخترای فامیلشون داشته که مادرش همیشه بهش هشدار میداده که باید دور اونو خط بکشه اما اون گوش نداده(ظاهرا قصد ازدواج نداشته) ورابطه براش خیلی خوشایند بوده و اون با حس علاقه اش کلی حال میکرده و می نوشته براش در حد یه عشق واقعی بوده چند سال طول کشیده بو ده با هم خیلی راحت بودن تا علاقه اش به دختره رو بیان میکنه و اونم شوکه میشه .دختر پولدار افسرده حالی بوده که اون از لحاظ عاطفی کلی از خودش مایه گذاشته بوده(منفی هاش میگرفته و بهش مثبت میداده) و برا کنکورش کلی کمکش کرده بوده که روزانه قبول بشه خانم هم بعد از قبولی دانشگاه رفتاراش عوض میشه ظاهرا چشم وگوشش باز شده بوده خلاصه لیلی بعد از چند سال مستی مجنون میزنه تو برجکش و میگه که .....و آقای مجنون هم تا یک سا ل از درس وزندگیشون عقب میمونن.خلاصه بهم گفت چون اونجا به حرف مادرم گوش ندادم وچوبش خوردم بنابراین می خوام این دفعه سر قولم باشم.منم تازه دوزاریم افتاد که برای چی من براش مثل فصلی نو بودم و با دیدنم یه تیک خورده بوده و رابطمون براش مثل رابطه شازد ه کوچولو(دوسنت اگزوپری) و گل سرخش بوده و از نظر اون من خیلی مهربون وبا مرام هستم.اما متعجب بودم که با همچین تجربه ای چطور اینقدر سریع با من رابطه زد البته منفی هاش رو میزد به من و مثبت میگرفت(سر داستان عشقی اش اینقدر دلم به حالش سوخت و حالم از خودم به عنوان یه دختر بهم خورد که توی همون ماشین یه ربع بعدش سیستم عصبیم قاطی کرد علاوه بر درد عضله های گردن ودستام گرفتن در حالی که اصلا سابقه اش رو نداشتم فرداشم کهیر عصبی زدم).چند روز بعدش بهم پیامک داد و احوالپرسی پرسیدم پس چرا یاد من افتاده جواب نداد.منم بهش گفتم مگه قولت یادت رفته اونم گفت ممنون از یادآوریت گهگاه میفراموشمش.منم تلفنم رو عوض کردم. بیشتر به خاطر این ناراحتم که مادرش همچین گوشش رو پیچوند که ممکنه اگه جریان دیگه ای براش پیش بیاد اصلا بهشون نگنه و اونوقت...دیگه اینکه با این اتفاقات الان مادرش بیشتر از قبل نگرانه چون مادر خودم همچین ایده آل هایی داشت اما برادرام قبول نکردن واونقد روش فشار داشت که به اندازه چندین سال پیرش کرد. موندم که کار درست چیه؟باید چیکار میکردم؟باید چیکار بکنم؟با این مدل آشنایی ها باید چطور برخورد کرد آخه من فکر کردم همون راهی رو رفتم که تو بیشتر تاییک های سایت توصیه شده یعنی کانال خانواده.؟با پسرایی که از این قبیل تجربه های عاطفی داشتن توی جریان ازدواج باید چطور رفتار کرد؟ من کارم رو از دست دادم-دو جای دیگه اقدام کردم نپذیرفتنم-تو مصاحبه به خاطر 1 سانت کمی قدم رد شدم-یکی از واحدام افتادم-کارای تدریسم چندان جالب پیش نمیرن-کلی از قضیه ازدواج و خانواده شوهر ترسیدم-انگار همه چی باهام لج کرده!! یه جورایی به قدرت نشانه ها و نگرش مثبت و انرژی کائنات ایمان دارم. اما منم لج کرد م می خوام تحصیل همزمان توی رشته فنی بگیرم که همیشه آرزوم بوده.شده خودم بکشم باید ارشدم رو روزانه تهران قبول بشم.کلاسای برنامه نویسی کامپیوتر ثبت نام کردم.دارم برای کلاسای فرانسه یا اسپانیایی هم اقدام میکنم.تا دیگه کسی به خاطر موقعیتم تحقیرم نکنه. لطفا بهم بگین باید چه جوری خودم رو بکنم او دریای آرومی که هیچ ریزش کوه و تخته پاره ای نتونه متلاطمش بکنه. [/font]
علاقه مندی ها (Bookmarks)