همه غرق خواب بودند، هوا عاریه روشن بود ، گفتم پیاده می روم ، همین نزدیکی هاست ، بهتر از این است که مثل عموش پشت فرمان بمیرم ، از خانه پایم را گذاشتم بیرون باد کوبید به صورتم ، انگاری این ضرب دست باد را لازم داشتم ، نفسی چاق کردم ، تاتی تاتی با دستی به دیوار از کنار پیاده رو راه افتادم ، یادم آمد که گفت نه تلفنی ، نه اس ام اسی ، معلوم هست کجایی ؟ تو دلم گفتم ای بی خبر... ! فکر کردم شاید اگر تو همین هوای صبجگاهی بمیریم میشود بهترین مرگ دنیا ، اون وقت بهونه ای دستش نبود بگه ، بغل عشقت مردی ...، اورژانس هم خواب بود .
علاقه مندی ها (Bookmarks)