عزیزم!
به نام هستی آفرین پاک
خوبم؟!
نمی شناسمت،
تو را نمی شناسم،
تویی که همیشه با منی.
تویی که مهربانترینی با تن ضعیفم،
تویی که از عشق سیرابم می کنی،
تویی که بی صدا به قلبم می آیی و در بغضم همیشه جاری هستی.
نمی دانم که هستی!؟
براستی چرا نمی دانمت؟ چرا نمی بینمت؟ ولی حست می کنم در تارو پودم تو هستی.
وقتی نفس می کشم تو را استشمام می کنم.
می بویمت و وجود پاکت را که هرگز ندیده ام را می بوسم.
زندگی ام لطافت از تو دارد.
طبعم از تو سرشار محبت گشته است.
مشکلاتم به یاد تو خرد و ضعیف شده اند.
براستی ای عزیزترین کجایی؟! که هر لحظه صدایت در گوش من و یادت در دل من نجوا میکند.
چگونه آرامش به وجودم بخشیدی که غم و غصه را می شنوم ولی باور ندارم.
و هرگز چیزی برای طلب کردن نداشته ام، به جز تو.
تو که خوبترینی .
محبوم!
چه خوش صید دلم کردی،
بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را
از این خوشتر نمی گیرد
عجب کششی در وجودم نهادی
روز و شبم شیدای تو هستم.
لذتم مصاحبت با توست.
به همه کس در همه جا و به هر شکل می فهمانم که جز تو خواستن، باختن است.
و جز تو دیدن خسران.
و جز به تو مشغول بودن کودکی و خامی است.
آیا روی زیبای تو را حتی یک لحظه می توان فراموش کرد.
آیا دستهای لطیفت را که همیشه در گردن بندگان عاشقت حلقه شده است را می توان ندید؟ هرگز!!! حاشا! حتی اگر کسی در سراسر زندگی اش برای ثانیه ای نظر به روی زیبایت انداخته باشد، یک لحظه در عمرش نمی تواند تو را از خاطرش بیرون کند.
عشق آفرین بزرگ و عزیز
وقتی که خود را گم می کنم، تو را نیز که همیشه با منی، نمی بینم.
در نبودت که نه، در ندیدنت احساس دلتنگی می کنم. اشک روانم را نثارت می کنم.
دل هزار بار شکسته ام را پیشکشت می کنم .
چشمانم را فرش راهت می کنم. وجودم را تطهیر می نمایم. امیدم را فراوان می کنم. صبرم که هر ثانیه اش قیمت گزافی دارد را در پیش می گیرم، با خود می گویم ای کاش تو بیایی.
ای کاش باز هم مثل همیشه مرا ببخشی! این شده عادتم که همیشه مرا ببخشی.
این خوبیهایت مرا تربیت خاصی کرده است. و آن اینکه بدانم همیشه کوتاهی و قصور از من است و همیشه مهربانی ، گذشت و بزرگواری از تو.
ولی حبیبم ، دلم می شکند. دلی که فقط برای تست. هیچ وقت تو را از خودم جدا احساس نکرده ام. لطیفا، هرگز روزی را برایم قرار نده که با تو احساس غریبگی کنم. تو آشنای منی. بی تو می میرم.، از مردنم ناراحت و غمگین نیستم. از جدایی تو می هراسم. ای هادی و ای رحیم با من چه کرده ای!
بندگانت را بنگر. ای با وفا و محبت، عجب سعه صدری داری. با پیمان شکنی هایمان چه خواهی کرد.
عزیزم با من حرف بزن، با من بگو!
بتو محتاجم، عشق می خوام، آبیاری عشقم با توست. تو که عشق آفرینی و خوب میدانی که کوه هم تحمل این بار عظیم را نداشت و قرعه به نام دیوانگان زمینی زدند.
اگر روزی رسد دستم به دامانت
کنم جان را به قربانت
ولی بی لطف و احسانت چگونه؟
شوم ناخوانه مهمانت چگونه؟!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)