سن کنونی من 19 سن کنونی شیوا(زندگیم) 8 ماه بزرگ تر
سلام وقتی وارد این انجمن شدم واقعا زوق زده شدم. چون با خودم گفتم آخ خداااا یه جا پیدا شد که بتونم حرفه دلمو بزنم.
----
دوستان حدود 2 سال پیش بود که من با دختری که فامیله سمت مادرم هست اشنا شدم که از قبل دیوونش بودم.
ما 2 سال کامل باهم بودیم حتی دیگه پدر و مادرامون هم میدونستن.(البته پدر اون نمیدونست)
مادر من واقعا این دختر رو دوست داره . پدر من هم دیدتش. حتی محرم که نذری داشتیمم میومد و کمک میکرد.
خلاصه بعد از 2 سال بهم گفت که مهیار بیا دوستیمون رو معمولی کنیم تا تداوم پیدا کنه و حالا ما هر هفته یک بار بهم زنگ میزنیم و بماند که من چی کشیدم.
بعد از روال 3 ماه به این طرز دوستی هنوز ما همینجوری هستیم ام دیروز زنگ زد و گفت مهیار ساله دیگه بیاین با پدر مادرم حرف بزنید.
یعنی تو سن 20 سالگیم برم خواستگاری.
منم ارزومه . به خدا انقدر دوسش دارم کهامادم از الان نوکرش باشم.(به قرآن جدی میگم)
من دانشجوام ولی پدر تنی خودم فت کرده و فکر کنم از سربازی معافم.
گفت بیاین نشون کنید و . . .
اما خیلی مشکل دارم
اینکه مادر و پدرم منو بچه میدونن.
اما واقعا اینطور نیست
آز خدا میخوام کمک کنه![]()
هر طور دوست دارید فکر کنید. ولی گناه نکردم که . . .
علاقه مندی ها (Bookmarks)