یکبار با هم بیرون رفتیم. فکر کنم اون حس به دل نشستن برام اتفاق افتاده.
اما نمیدونم چم میشه. یهو پر انرژی هستم. یهو انگار انرژیم کاملا تخلیه میشه و دوباره بی حوصله میشم.
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
یکبار با هم بیرون رفتیم. فکر کنم اون حس به دل نشستن برام اتفاق افتاده.
اما نمیدونم چم میشه. یهو پر انرژی هستم. یهو انگار انرژیم کاملا تخلیه میشه و دوباره بی حوصله میشم.
khaleghezey (دوشنبه 07 بهمن 92), majid_k (جمعه 27 دی 92), کاغذ بی خط (سه شنبه 08 بهمن 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
سلام.
این مدت سعی کردم به خودم اجازه بدم احساساتم رو آزاد کنم. اما کم کم فهمیدم ایشون اصلا اون کسی نیست که من میخوام. اصلا اونجوری نیست که من میخوام همسر آینده اونجور باشه.
khaleghezey (دوشنبه 07 بهمن 92), toojih (دوشنبه 07 بهمن 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
حالم خیلی بده. خیلی.
در کل پسر خوبیه. خانواده خوبین.
منتها چندتا مشکل هست:
1-یکی از شروط ایشون درس خوندن و ادامه تحصیل منه. یعنی تا حدی براش مهمه که اگه من ارشد قبول نشم خواستگاریشو پس میگیره.هی از من قول میگیره که درس بخونم. و مرتب پیگیری میکنه که میخونم یا نه؟ اما من نمیدونم چرا نمیشینم درس بخونم. کرختم. هی اراده میکنم. دو روز میخونم و قطعش میکنم.نتیجه اش میشه بدقولیم. و ایشون هم از بدقولی من خیلی ناراحته و بهش معترض.
2-چون روی بحث تحصیل من خلی تاکید داره،من همش حس میکنم منو مشروط میخواد.یعنی حس میکنم منو به خاطر خودم دوست نداره. حس بدی بهم دست میده که برای اینکه باشه برام شرط میذاره. چند بار هم تا حالا بهش گفته ام "خب من علاقه مشروط رو نمیخوام.من میخوام طرف مقابلم منو به خاطر وجود خودم بخواد.من که نبال شما نفرستاده ام که بیا از من خواستگاری کن که برام شرط میذارید!!!!؟!" یا گفته ام:"خب پس چرا اومدید سراغ من؟ برید سراغ یکی که ملاک مدرک رو که براتون خیلی مهمه داشته باشه."حتی یه بار ازش پرسیدم:" ترجیح میدید زنتون کدوم باشه؟ من با همین مدرک؟ یا کسی جز من با مدرک بالاتر؟" میدونم سوال خوبی نبود. ولی خب میخواستم واقعا بفهمم چقدر خود خود خود منو میخواد.اصلا واقعا منو میخواد یا نه؟ در جواب اون سوالمم گفت:" برات متاسفم که همچین سوالی از خواستگارت میکنی"
بهم بر میخوره. نمیدونم چرا.حس میکنم به جای اینکه نازمو بکشه تازه داره برام شرط هم میذاره. این اذیتم میکنه. حس بدی بهم میده. تا حالا هم دو سه بار سر این قضیه بحثمون شده.دیگه اونجوری هم که جواب سوالمو داد اصلا خیلی حس بدی پیدا کردم. یه حس تحقیر شدن شدید بم دست داد.
3-قبلا یک شکست عاطفی داشته.هنوز رنج شکست عاطفی گذشتشو داره.این هم منو خیلی اذیت میکنه. گاهی حس میکنم همه ابراز علاقه هاش به من الکیه و دلش هنوز پیش یکی دیگه است. این رنجش تا حدیه که یه بار بهم گفت نمیتونه ادامه بده و تمومش کنیم. من هم خب چی بگم؟ گفتم "بسیار خب.خوشبخت و موفق باشید" بعد دوباره فرداش گفت :"تو به من اعتماد داری و علاقه ای بهم داری و برات مهمه که ادامه بدیم؟"منم خب خیلی از دستش ناراحت بودم. گفتم نه. یه مشتم حرف بارش کردم.
ولی نمیدونم چمه. حالم بده. خیلی حالم بده.حس تحقیر شدن میکنم. حالم افتضاحه.
دلم میخواد تا آخر دنیا رو فقط بخوابم....
- - - Updated - - -
حالم بده. حس میکنم باز هم به دل و غرورم ضربه خورد.
حس میکنم به دل و غرور او هم ضربه خورد.
- - - Updated - - -
من که با تنهاییم کنار اومده بودم. حالم خوب خوب نبود. ولی بد هم نبود. اصلا چرا حماقت کردمو خواستم دوباره به ازدواج فکر کنم؟دوباره کسی رودوست داشته باشم؟
khaleghezey (دوشنبه 07 بهمن 92), شیدا. (دوشنبه 07 بهمن 92)
تشکرشده 11,395 در 3,444 پست
درود بانو
خوب ایشون براشون مدرک فوق مهمه این تقصیر شماست؟اخلاقش اینجوریه تقصیر شماست؟خوب اسمش روشه خواستگار میادش خواستگاری یا میشه یا نمیشه این دیگه ناراحتی نداره
حالم بده. حس میکنم باز هم به دل و غرورم ضربه خورد.
حس میکنم به دل و غرور او هم ضربه خورد.
میشه بگی چه ضربه ای به غرورش خورده؟این ایشون بودش که براتون شرط گذاشته نه شما خوب من بعد ازدواج الان دوس دارم خانومم واسه دکتری بخونه ولی با بچه نمیشه خودشم میگه سخته دوس ندارم بخونم ولی من سعی میکنم تشویقش کنم بخونه دکترا بگیره بهش میگم بزار بریم راحت شیم بخدا یکی از فامیلامون کارش جور شده واسه تدریس توی دانشگاه اسکاتلند آخراشه ایشالله تموم میشه دوس دارم خونمم بخونه و بزاریم بریم هم بخاطر خودمون هم دخترمون ولی دوس نداره میگه سخته قبول شدن و الان نمیخونم این باید به غرورم بربخوره؟من که نباید تلاش کنم البته باید کمکش کنم به اندازه خودم اونه که باید زحمت بکشه ولی خوب قبول شه جفتمون لذت میبریم منم درسته واسه خانواده میگم ولی خودمم خیلی دوس دارم موقعیتش پیش بیاد این وسط فکر کنم من یکم زیاده خواهم نه همسرم. ما باهم زن و شوهریم واسه شما فقط یه خواستگاره همین و بس خیلی اهمیت ندهالبته مگه منظورش این باشه فوق بخونین واسه تربیت بچه آینده بهتره
- - - Updated - - -
من که با تنهاییم کنار اومده بودم. حالم خوب خوب نبود. ولی بد هم نبود. اصلا چرا حماقت کردمو خواستم دوباره به ازدواج فکر کنم؟دوباره کسی رودوست داشته باشم؟
خوب خواهر من فعلا استپ کن بگو نمیخوام خواستگار بیاد صبر کن بزار یه چن سالی بگذرهبجای دیگران بهتره خودتو دوس داشته باشی.
دیگه شرمنده بیشتر از این به ذهنم نمیرسید بنویسم![]()
shabnam z (دوشنبه 07 بهمن 92), کاغذ بی خط (سه شنبه 08 بهمن 92), میشل (دوشنبه 07 بهمن 92), خانوم مجرد (پنجشنبه 10 بهمن 92)
تشکرشده 1,508 در 444 پست
سلام پوه، خوشحالم که دوباره اینجا هستی. میدونین که نظر من زیاد کارشناسی نیست حالا ان شاء الله دوستان کارشناس می یان نظر دقیقتر میدن ولی به نظر من بره به جهنم.
پ.ن: چون تو هنوز خیلی جوونی دو ایرادی که توی این ارتباط داشتی و به نظرم رسید رو برات مینویسم که برای دفعه های بعد بهشون فکر کنی که البته نمیدونم چقدر درست هست یا نیست. ایراد اول اینکه بهش اجازه دادی همچین چیزی رو به عنوان شرط برات بزاره (میتونه بگه مثلا اینجوری بهتره یا چون خیلی دوست دارم بعدن کمکت میکنم که اینطوره بشه ولی شرط به هیچ عنوان). و ایراد دوم اینکه موقع جواب دادن بهش عصبی شدی. این هر دوتا نشونه ضعفه و دفع کننده هستند.
khaleghezey (دوشنبه 07 بهمن 92), shabnam z (دوشنبه 07 بهمن 92), کاغذ بی خط (سه شنبه 08 بهمن 92), میشل (دوشنبه 07 بهمن 92), خانوم مجرد (پنجشنبه 10 بهمن 92), شیدا. (دوشنبه 07 بهمن 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
نمیدونم چمه. حس میکنم دوستش دارم. نه اینگه وابسته و دلبسته شده باشم.اما این مدت که بود حالم خوب بود. امید و انگیزه پیدا کرده بودم.زندگیم یکم معنا گرفته بود.
از اون روز تا حالا حس میکنم دوباره تاریکی و سرما و درد اومده سراغم....
باورم نمیشه در طی چهارروز دو کیلو وزنم کم شده.
حالم اصلا خیلی بده
انگار همون حالی رو دارم که وقتی خبر ازدواج علی رو شنیدم داشتم. حال ناامید شدن.
اولاش من چند بار بهش گفتم جوابم منفیه و ادامه نمیدم. موند. اصرار کرد. محبت کرد.
شاید او هم ازم خسته شد یهو.نمیدونم.
ولی حس میکنم بودنش، فقط و فقط بودنش برام آرامش دهنده بود. دیگه نمیترسیدم خیلی. یه حس امنیتی پیدا کرده بودم. احساس میکردم یکی هست که دوستم داره و میخوام دوستش داشته باشم.امید و آرزوهام داشت کم کم دوباره یکم رنگ و بو میگرفت. دلم داشت یکم جون میگرفت.
نمیدونم.
واقعا گیجم.
همش فکر میکنم کاش باز بودش.
آقای توجیه...آخه چرا میگید بره به جهنم؟ اصلا نمیدونم چرا این جملتونو خوندم اشکم در اومد یهو.
بیشتر از 48 ساعته نتونستم یکمم بخوابم.سرم گیجه. چشمام میسوزه. نمیتونم بخوابم. داروهامو هم میخورم. ولی فایده نداره. بهتر میشم.
اصلا نمیتونم چرا نمیتونم آروم باشم.
وقتی بودش اصلا فکر نمیکردم اگه نباشه اینجوری بشم.
- - - Updated - - -
بد باهاش حرف زدم. اصلا انگار شعورمو از دست داده ام. نفهمیدم بودنش برام ارزشمنده.
نمیدونم...
اصلا نمیدونم...
این مدت همه تمرکزم رو گذاشتم روی این قضیه. داشتم برای اینکه بتونم به قلبم راهش بدم تلاش میکردم. همون...حتی همون منتظر تماسش بودن،حتی همون فقط احساس او هست حتی وقتی جما حضور نداشت...همینها هم انگار به خودم و زندگیم بدون اینکه متوجه باشم معنی داده بود.
الان که نیستش میفهمم. الان که نیستش حس میکنم انگار یهو هیچ شده ام.
بغض داره خفه ام میکنه اما نمیتونم گریه کنم.
- - - Updated - - -
از خودم بدم میاد
از این همه مغرور بودن های الکیم.
toojih (دوشنبه 07 بهمن 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
تشکرشده 1,508 در 444 پست
خب پس شاید درست توضیح ندادی. من چیزی که از نوشته هات فهمیدم اینه که برات شرط گذاشته و یکبار هم خودش خواسته تموم کنه و کج دار و مریز داشته باهات ادامه میداده و به قول خودت نازت رو نمیکشیده... خب همه اینها نشونه های بدی هستند.
در ضمن فکر نمیکنی که به عنوان یک خواستگار خیلی بهش توی این مدت نزدیک شدی؟ من تقریبا یک رابطه دوستی میبینیم که حالا با هم دعواتون شده و کات کردین. به آشنایی دو نفر برای خواستگاری شبیه نیست.
اینها البته همه برداشت منه از نوشته هات. خودت بهتر از من میدونی که داری چکار میکنی و مطمئنم که بهتر هم میدونی که درستش چیه. این نوشتن من هم فقط بهانه ای بود که بدونی اینجا به فکرت هستیم و خوشحالی و خوشبختیت ما رو هم خوشحال میکنه.
Pooh (دوشنبه 07 بهمن 92), کاغذ بی خط (سه شنبه 08 بهمن 92), شیدا. (سه شنبه 08 بهمن 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
خودمم فکر میکنم زیادی به هم نزدیک شدیم.
فکر کنم هم تقصیر من بوده نه ایشون.
- - - Updated - - -
خودمم فکر میکنم زیادی به هم نزدیک شدیم.
فکر کنم هم تقصیر من بوده نه ایشون.
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
Pooh مدتی بود خیلی خوب بودی و نگاهت به زندگی متعادلتر شده بود،
چرا برای بررسی خواستگارت وارد وادی احساسات شدی؟
رابطه عاطفی با خواستگار، وابستگی، تصمیم احساسی، سرخوردگی .... چرا دوباره واردش شدی؟
تو دختر فهمیده و عاقلی هستی.
من تاپیکت را که دنبال می کردم از تواناییت برای بیان خودت و افکارت، تحلیل شرایطت و ... حظ می کردم
تو که اینقدر قشنگ فکر میکنی، سعی کن قشنگ هم عمل کنی.
کجای مرحله شناخت بودید؟
معیارهات را داره؟
مشاوره رفتید؟
یادته می گفتی پدر مادرم خواستگار راه نمی دن و ناراحت بودی؟
یادته می گفتن نمی خوایم از نظر احساسی اذیت بشی و صبرکن حالت که بهتر شد، بعد خواستگار راه بده؟
حالا که شرایط آماده شده، باید سعی کنی احساساتی نشی. از مشاور کمک بگیری.
- - - Updated - - -
درهای قلبت را به روی همه بستی، به زور خودت را وادار می کنی که بی احساس باشی،
بعد یهو به روی یک نفر بازش می کنی و همه عواطفت را به سوی اون سرازیر می کنی.
چرا خواهرت را دوست نداری؟
چرا نوزاد جدید خانواده تون را دوست نداری؟
چرا پدر و مادرت را دوست نداری؟
با بهتره بگم چرا برای دوست داشتنشون مقاومت می کنی؟
احساسات و عواطفت را تقسیم کن، کنترل کن ... خفه اش نکن.
تو راحت می تونی به نوزادتون، به خواهر و برادرت، به پدر و مادرت عشق بدی و عشق بگیری، بدون این که نگران صدمه عاطفی از طرفشون باشی،
اینطوری همه احساساتت خفه نمی شه و سرازیز نمی شه به سمتی که نباید و نشاید ...
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
khaleghezey (سه شنبه 08 بهمن 92), meinoush (سه شنبه 08 بهمن 92), Pooh (یکشنبه 13 آبان 97), shabnam z (سه شنبه 08 بهمن 92), خانوم مجرد (پنجشنبه 10 بهمن 92), ستیلا (سه شنبه 08 بهمن 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)