دلسای گرامی ، روحیه ی پرتلاشت خیلی دوستداشتنی هست
اینکه با وجود همه مشکلات ، واقعا می خواهی مشکل را حل کنی و نه اینکه صورت مساله رو پاک کنی ، خیلی خیلی ستودنی هست ، آفرین:104: به خودت افتخار کن و مطمئن باش دخترت نیز از مادرش می آموزد که در کشاکش هر مشکلی ، سریع خودش را نبازد ، بلکه قوی باشه و مجکم:72:
خوشحالم که فرشته هم به تاپیکت اومد
تاپیکت رو دنبال می کنم و از تجربیاتم برایت می نویسم ، امیدوارم بتونه کمک کننده باشه
برای افزایش امید
با خودت فکر کن ، همیشه ، خواهان چه چیزی بودی؟ چه چیز شخصی رو می خواستی بدست بیاری؟ مثلا توی دوران نوجوانی ات ، توی دوران تحصیلت ،چه توانایی رو در خودت می دیدی که دلت می خواست توی اون زمینه به مراتب بالاتر برسی
مثلا یه رشته ورزشی یا اینکه توی جمع اینگونه افراد بودن
مثلا یه رشته هنری ، داستان نویسی ، نقاشی ، موسیقی ، خیاطی ، شعر گفتن ، یا در جمع اینجور آدم ها بودن
مثلا یه رشته مذهبی ، حفظ قران و آشنایی بیشتر با دین
مثلا ادامه تحصیل ، توی رشته ای که خیلی علاقه داری به مدارج دکترا برسی و استاد دانشگاه شوی
مثلا توی طراحی دکوراسیون و یا مد
مثلا افزایش سطح زبان انگلیسی و مترجمی عالی و ....
و یا ... خیلی چیزهای دیگه
برای من اولش خیلی سخت بود که بخواهم روی یکی از این مثال ها ف تمرکز کنم
و اولین چیزی که خیلی برایم اهمیت داشت این بود که
" یک زندگی بی دغدغه و آرام را در کنار همسرم و فرزندم داشته باشم" یعنی دلم می خواست ، مثل هر زن دیگری ، برای شوهرم و فرزندم غذا درست کنم ، با هم باشیم ، عصرها بریم بیرون ، یا یه فیلم رو دور هم خانوادگی تماشا کنیم و ... از همین دست خواسته ها
ولی یه چیزی مثل خوره توی ذهنم بود : " شوهرت که تو رو ترک کرده و رفته و اصلا هم تو رو نمی خواد " .... یعنی همش تا می خواستم یه ذره مثبت باشم و آرام بگیرم ، این فکر مثل خوره تمام وجودم رو فرا می گرفت و ناخودآکاه حس اینکه هیچکس منو دوست نداره تمام وجودم رو فرا می گرفت و بدتر از اون ، یاد حرفها و رفتارهای سرد شوهرم که می افتادم ، داغون تر می شدم و انگیزه ام رو از دست می دادم
تاپیک
"اگر بال داشتم (کلیک کن) " را بخون از پست 9 به بعد که مدیر اومد و بهم تلنگر زد ، دیدم این همه مرثیه سرایی و از غم عشق و دوری شوهرم بگویم ، فایده ای جز بیشتر تحلیل رفتن احساس من نخواهد داشت
پس واقعا تصمیم گرفتم که بخواهم و تغییر کنم
سعی کردم خودم رو از نو بسازم ، خودم را دوست داشته باشم و مهم تر از اون اولین خواسته ام را جامع عمل پوشوندم
یعنی خواسته " یک زندگی بی دغدغه و آرام را در کنار همسرم و فرزندم داشته باشم"
درسته شوهرم کنارم نبود و من نمی دیدمش ( وچقدر حسرت می خوردم و با خودم می گفتم کاش شوهرم با من سرد بود و بی توجه ولی ، حداقل یک ساعت در روز می بود ... کاش شوهرم فلان می بود ولی پیشم می بود .
..یعنی تصور کن ، که من با چه حسرت و دردی سعی می کردم برخودم مسلط باشم و زندگی بی دغدغه را تجسم کنم )
درنهایت گفتم : من خواهان یه زندگی آروم و بی دغدغه هستم ، حالا چه شوهرم باشه ، چه نباشه ،زبونم لال گیرم ، شوهرم فوت شده بود ، من که نباید از غم از دست دادنش خودم و فرزندم رو فنا کنم
پس سعی کردم ، روال زندگی ارام و بی دغدغه را برای خودم و دخترم پدید بیارم
با گرفتن تمرکز ذهنم از روی شوهرم و مسائل مربوط به اون ( یعنی فکر نکردن و حلاجی نکردن این موضوع که --- خوب آخرش که چی ، اون که منو نمی خواد---- یا من مرتب دارم وقتم رو هدر می دهم ----یا عمرم تباه شد ----یا اگر من باهاش ازدواج نمی کرم ، بهتر می بودم ----یا اگر طلاق نگیرم ، دیر میشه ---- یا اگر طلاق بگیرم شاید بهتر بشه )
و .... کلا ذهنم رو از هر چیز منفی پاک کردم و سعی کردم ، کمتر به این مسائل فکر کنم ...
یادمه از همین تالار یادگرفتم ، در طول روز یه زمان مشخصی رو اختصاص بدهم به غصه خوردن ، و فقط توی همون زمان به این موضاعات ناراحت کننده فکر کنم و غصه بخورم ...به خاطر همین تا می خواستم غصه بخورم ، به خودم می گفتم باشه ، موقعش که شد ، در این خصوص هم غصه می خورم ،
اولش خوب بود ، به ظاهر سعی می کردم که شاد باشم و فقط اون مدت زمان رو آه بکشم و غصه بخورم ،یعنی تمام روز رو به امید اون لحظه که تنهایی می نشینم سرسجاده و با خیال راحت گریه می کنم و با خدا راز و نیاز می کنم ، طی می کردم ، یه جورایی از صبح خودم رو شاد و سرگرم نشون می دادم که انگار زندگی روال عادی خودش رو داره ، به امید رسیدن به اون لحظه که با خودم خلوت کنم
مدتی زندگی بر همین منوال ظاهرسازی گذشت تا یه کم ذهنم عادت کرد ، یعنی زندگی برام روتین شد
دیگه ظاهری شاد نبودم ، واقعا شاد بودم و از داشتن آرامش لذت می بردم ، کار روزانه ام را با خوشحالی واقعی انجام می دادم و خوب بودم ............ اون لحظه خلوت و غصه خوردن رو هم داشتم ولی در تمام روز با من نبود ، سر موقعش که می شد با خودم خلوت می کردم و بعدش که دلم رو خالی می کردم ، دوباره برمی گشتم به حال خوشم ، قبل از غصه خوردن
و بعد کم کم دیدم ، این چه کاری هست که من سر یه موقع بخصوص می شینم و غصه می خورم و حال خودم رو از اون شادی که دارم ، خراب می کنم !!!!)
این بود که من کم کم این مرحله " یک زندگی بی دغدغه و آرام را در کنار همسرم و فرزندم داشته باشم" را بدست آوردم === هرچند شوهرم در کنارم نبود
و بعد رفتم سراغ مرحله بعدی ، یعنی پیگیری کردم اون مثلا ایی که اون بالا برایت نوشتم