بی محلی همسرم به خانواده ام منو آزرده کرده .
سلام دوستان
من با همسرم یه مشکلی دارم که از اون روز اول بوده و هنوزم حل نشده روز به روز داره بدتر میشه اونم رفت و آمدمون با خانواده منه و همسرم اصلا انگار از خانواده من خوشش نمیاد وقتی میریم خونه پدریم همش قیافه می گیره یه گوشه میشینه با هیچ کس حرف نمیزنه بعضی وقتها خوبه ولی یه دفعه بدون هیچ دلیل خاصی میره تو قیافه ازش هم میپرسم چی شده میگه چیزی نیست ولی خوب من زنشم دیگه می دونم کی ناراحته کی خوشحال حتی تو چشمام نگاه هم نمیکنه مثلا نشستیم رو مبل میام دستش رو بگیرم تو دستم ، دستش رو میکشه بعدش هم میره تو اتاق میگیره میخوابه و فقط به زور برای ناهار یاشام میاد . سر سفره هم حتی یک کلمه حرف نمیزنه بعد از غذا هم یا میره جلو تلویزیون یا دوباره میره تو اتاق میخوابه اصلا به هیچ کس کاری نداره نه حال کسی رو بپرسه نه بگه چه خبر . وقتی هم مامانم یا داداشم باهاش شوخی میکنن جوابی نمیده که هیچ اصلا حتی نگاهش هم نمیکنه خودش رو میزنه به نشنیدن منظورم شوخی بد و ناراحت کننده نیستاا مثلا دیروز مامانم گفت ان شاء الله سال دیگه همین موقع سه نفره میشید و بایه نی نی میاید اینجا شوهرم اصلا هیچی نگفت نه یه حرفی یه لبخندی . :grief:
بخدا هروقت میریم خونه مامانم اینا اخرش با گریه میام خونه از دست این کاراش جالب اینجاست همش هم منو متهم میکنه میگه تو مریضی تو روانی هستی من رفتارم درسته اینقدر این حرفو زده منم دیگه باورم شده روانی ام میگم حتما اون کارش درسته من مشکل دارم ولی خوب وقتی رفتارش رو با خونواده خودش میبینم زمین تا آسمون فرق داره میگه میخنده شوهرم کلا کم حرف و درونگرا هست ولی میره خونه خودشون راحته باخانواده اش فقط برای ما قیافه میگیره .
خانواده ام خیلی احترامشو دارن حتی بیشتر از اون یکی دامادمون تحویلش میگیرن وقتی خسته از کار میاد اونجا خودشون میگن برو تو اتاق بخواب خسته ای اذیت میشی . نه تیکه می پرونن نه کنایه و توقعی برعکس خانواده اش که همه این کارا رو بامن میکنن .
یه چیز دیگه واقعا اعصابم رو بهم میریزه اینه که اصلا باهام حرف نمیزنه بهش میگم عزیزم اگه پدر مادرم حرفی میزنن یا کاری میکنن ناراحت میشی بهم بگو حلش میکنیم تو خودت نگه ندار میگه نه چیزی نیست همه چی خوبه مشکلی نیست ولی قیافه میگیره :97:
دیروز مامان زنگ زد واسه روز پدر شام دعوتمون کنه رستوران میخواست بابامو غافلگیر کنه منم به شوهرم گفتم میای بریم اول یه خورده اخم کرد و گفت مگه من فردا صبح سرکار نمیخوام برم ؟(با عصبانیت )منم گفتم چرا می دونم منم به خاطر همین گفتم اول با تو صحبت کنم اگه مایل بودی بگم میاییم . بعد از چند ساعت گفت باشه میام دیگه چیکار کنم همین جوری یه عالمه حرف پشت سرمن هستش دیگه نمیخوام بیشتر بشه منم گفتم اگه اینجوری و با این نارضایتی میخوای بیای نریم بهتره . بهمون خوش نمیگذره . آخه من موندم چه جوری میگه حرف پشت سرمه در صورتی که من تاحالا ازش گله نکردم از طرف خانواده ام .
می دونیین من فکر میکنم خانواده ام رو کلا دوست نداره و قبولشون نداره ولی به خاطر من چون میدونه اگه بگه خانواد ه ات رو نمیخوام باهاشون باید قطع رابطه کنیم من زیر بار نمیرم و شاید اصلا به خاطر این موضوع تو زندگیم تجدید نظر کنم به زبون نمیاره همچین حرفی رو . اینو رو این حساب میگم که یه بار اوایل عروسی با هم دعوامون شد بهم گفت من تو رو میخوام خانواده ات رو نمیخوام .البته اینم بگم از اوایل نامزدی هم این رفتار هارو داشت همش میومد بهم میگفت خواهرت انرژی منفی میده داداشت انرژی منفی میده و.....
کمکم کنید بچه ها نمیدونم تا کی میخواد همین جوری ادامه بده امروز اینقدر دلم گرفته یه حال بدی دارم همش میگم چرا به خاطر یه موضوع ساده که حق هر دختریه و تقریبا این چیزا دیگه تو خانواده ها مشکل نیست و یه چیز ابتدایی و حل شده است من اینقدر به خاطرش باید حرص بخورم غصه بخورم من هیچ دلخوشی غیر از رفتن به خونه پدریم ندارم چون همسرم اصلا بهم توجه نمیکنه به فکر دل من نیست که با هم یه گردش و تفریح و اوقات خوشی داشته باشیم :54:دلم به همین آخر هفته خوشه که میرم پدرمادرمو می بینم که اینم اینجوری بدتر حالم خراب میشه شما بگید من با این شوهر چیکار کنم از دستش خسته شدم دیگه . بعضی وقتا میخوام یه تصمیم دیگه واسه این زندگی بگیرم ولی نه جراتش رو دارم نه طاقت دوریش رو . واقعا من دیگه کی هستم از دست خودمم خسته شدم.