سلام الهه ی زیبا :43:
من فکر می کنم تو در مسیرِ درست زندگی هستی ( در راه محقق کردن اون رسالتی هستی که من برای خودم و خودت و بقیه می بینم) به همین خاطر همونطور که گفتم انگیزه خاصی برای نوشتن ندارم....
سلام الهه ی زیبا :43:
من فکر می کنم تو در مسیرِ درست زندگی هستی ( در راه محقق کردن اون رسالتی هستی که من برای خودم و خودت و بقیه می بینم) به همین خاطر همونطور که گفتم انگیزه خاصی برای نوشتن ندارم....
سلام دوستان :72:
زلال جان تسلیت می گم، خدا رحمتشون کنه و به شما کمک کنه که صبور باشید :72::72:
مرسی الهه جان، کارم خوب پیش می ره. اما درست نمی دونم حال خودم چطوره. هم آرومم هم ناآرام. هم...
سلام الهه :72:
از چی عصبانی هستی؟ چی غمگینت کرده؟
آخرین باری که معنای زندگی رو حس کردی، اون چی بود؟ می تونی توضیحش بدی؟ یا می تونی بگی چه رسالتی توی زندگیت داشتی که الان دیگه باهاش ارتباط...
سلام محمدرضا، امیدوارم حالت بهتر باشه. حال من خوبه. حتی تا دم مرگ رفتن خواهرم هم نتونست بیشتر از چند دقیقه زندگی رو برام تلخ و تاریک کنه.
زندگی همینجوریه دیگه. نمی فهمم چرا این همه نگرانید.
سلام شمیم :43:
آره خب، کار آدمو می سازه، نگاهشو واقعی تر می کنه، زندگیشو مفیدتر می کنه.
وقتی می بینی اثرش مثبت بوده، چرا فکر می کنی اون همه نگرانی و فشار بی جهت به خودت که به دخترت هم آسیب می...
درسته.
مراحل بعدی می تونن اینها باشن:
- ذهنت دست از تلاش برای مچ گیری برمی داره. چون چیزی که عقلت می گه رو پذیرفتی و انکار نمی کنی. این باعث می شه یک سری تغییر رفتار داشته باشی. مثلا دیگه...
سلام شمیم 3> بخاطر تاخیرم عذر می خوام. :72:
سعی کردم خودم رو در وضعیت تو تجسم کنم و یکم به جای تو زندگی کنم. چند تا فیلم با موضوع اوتیسم هم نگاه کردم و همزاد پنداری کم.
هم احساس و حالت رو (تا...
پس مادر یک اوتیسم هستی. :46: خوبه، نمی دونستم سه تا جنس داریم، دختر پسر و اوتیسم.
احساستو می فهمم شمیم، منم این سطح از شوک و ناباوری رو تجربه کردم، اینکه حس کنم اون چیزی که نصیب من شده یه چیز کلا...
سلام عزیزم، حال من خوبه، کارهای عادیِ یک انسان طبیعی روانجام می دم و یه زندگی معمولی رو می گذرونم. اما سطح شادی و رضایتم از این چیزیکه هستم و این زندگی ای که دارم بالاتر از یک انسان طبیعیه.
همه...
منم موافقم، در صورتی که همدیگه رو نقد نکنیم. از افکار و دریافت های همدیگه نترسیم و وحشت زده نشیم. فکر نکنیم اگه یکیمون یه برداشتی داشته باشه، بقیه منحرف می شن. کسی به تکاپو نیفته که اثبات کنه یکی...
آهان فهمیدم. من با جز ٔ نه شروع می کنم. که شمیم لطف می کنه و باهام شریک می شه.
و این می شه یک سهم کامل که به نیابت از طرف مادر دوستمون هست. صلوات ها از شمیم و قرآن از من.
با این حساب، طنین جان...
بچه ها ببخشید من درست متوجه نمی شم این دو حالتی که می گید چه تفاوتی با هم دارن. در هر دو حالت من هفته ای دو جز ٔ می خونم، فقط شماره هاش با هم فرق می کنه.
در هر حال، داستان این که من (ضمن عذر...
آره خوبه عزیزم، من امروز جز ٔ یک رو با آقا غلام شروع کردم، اما هرجور خودت برنامه ریزی کنی، فرقی نمی کنه، همش نوره.
آره عزیزم، خیلی هم عالیه. :72: :72:
مرسی طنین جان، پس من هفته ای دو جز ٔ می خونم، یکی با آقا غلام یکی هم سهم خودم. :72:
یه استاد ادبیات ناراحت بود که دیگه مثل قبل از ضرب المثل ها استفاده نمی شه.
از زمانی که صحبتاشو شنیدم، توجهم به ضرب المثل بیشتر شده. اما همچنان خیلی کم پیش میاد که در یه موقعیت مناسب یاد یکیشون...
نمی دونم چی شد یه دفعه خلاقیتم منفجر شد!! فک کنم بخاطر تاپیک طنینه.
یه مدته قراره لوگوی جدید طراحی کنیم. من در طراحیش دخالت نمی کردم، فقط هرچی میومد به دلم نمی نشست. :|
و ناگهان امروز!
دیدم...
در سکوت به انیمیشن خشم دریا نگاه می کرد، اما چیزی نمی دید، کتاب طالع بینی هنوز توی دستش بود.
شکلات، آهن، سکه، بیمارستان، کش
غلام عزیز،
منم یه تشدید می ذارم روی هدیه شما به مادرتون.
البته نمی تونم در صلوات ها (و در این برنامه) نقشی داشته باشم. اما هر بخشی از قرآن که به شما افتاد، من هم همزمان با شما، می خونم. که...
خواهش هانی :72::72:
این تاپیکت هم عالیه:
http://www.hamdardi.net/showthread.php?t=47369&p=467134#post467134
موضوعات مفید و زندگی سازی انتخاب می کنی. :43::43:
- - - Updated - - -
طی چند سال اخیر همدردی یه تغییری کرده، و اون اینکه کمتر از همدیگه تشکر می کنیم. منظورم همین دکمه تشکر هست که پائین پست هاست. به سختی زده می شه.
نمی دونم این تغییر چطور اتفاق افتاده، اما من که یه...
آقای باغبان چقدر فلسفه بافی کردید، راضی به زحمت نبودم :smile:
حرفتون کاملا درسته. ما به جائی می رسیم که برخی افکار منفی اساسا برامون پیش نمیان. یه بخشیش بخاطر فرهنگ و جامعه ایه که توش بودیم، که...
تا حالا چند بار تاپیک (با 5 کلمه قبلی جمله بساز و 5 تا کلمه بنویس) رو باز کرده بودم، و هر بار مغزم سوت می کشید که چطور می تونید کلمات نامربوط رو بذارید کنار هم.
چند روز پیش شمیم الزهرا نوشته بود،...
زیر سایه بانِ دکه ایستاد و سیگارشو با پاشنه کفشش خاموش کرد، رمز بمب نیتروژن رو فراموش کرده بود.
سبز، واکسن، دریچه، قهوه، قسط
اینترنت روستا قطع بود، بنابراین شادی و مهمانش رفتن زیر باران قدم زدن.
سایه بان، نیتروژن، رمز، دکه، پاشنه
اگه تلاش کنیم یه فکر منفی وارد ذهنمون نشه، خودمون واردش کردیم. موافقید پیشنهادتون رو اینطور تغییر بدم که: اگه یه فکر منفی به فضای ذهنم وارد شد، براساسش هیچ اقدامی نکنم؟
نفر بعد یکی از دوستاتو...