سلام
من دانشجوی مهندسیم و دیگه درسم داره تموم میشه. 22 سالمه. ترم 6 که بودم کم کم از یکی از دخترای هم رشته ای خوشم اومد. با وجود اینکه از چند ترم قبلش همدیگه رو دورادور می شناختیم، ولی از اون موقع به بعد من حس کردم دختر جالبیه و کم کم روش زوم کردم، توی رفتارش و ظاهرش و کاراش دقیق شدم. از این دخترایی بود که تو جمع زیاد حرف نمی زنن و با پسرا هم رابطه خاصی نداشت. با این وجود من سعی کردم به بهانه های مختلف بتونم باهاش کم کم رابطه برقرار کنم. البته نه در مورد ازدواج و علاقه و این جور چیزا بلکه حرفای درسی و دانشگاهی بود. یعنی چون شناختم ازش کم بود و فقط یه حس خیلی خوبی بهش داشتم، سعی کردم بیشتر بهش شناخت پیدا کنم ولی رابطه برقرار کردن باهاش خیلی سخت بود هم به خاطر اخلاق اون و هم چون من هیچ تجربه قبلی نداشتم و اون موقع شناختم از دخترا خیلی ضعیف بود. حتی تونستم از راه های مختلف اطلاعات محدودی در مورد خانوادش به دست بیارم. روز به روز علاقم بهش بیشتر شد. خیلی با هم کلاس داشتیم، خیلی همدیگه رو می دیدیم ولی من هیچ حرفی از علاقم بهش نمی زدم. چون از یه طرف با خودم فکر می کردم خیلی از شرایط ازدواج رو ندارم، سنم کمه، بچه به نظر می رسم، هنوز درسم رو تموم نکردم. تازه خونه ما شهرستانه و من تهران درس می خوندم و از این جور چیزا... مشکل دیگه ای که وجود داشت این بود که من و خانوادم مذهبی هستیم. این دختر خانم هم نه اینکه بی قید باشه ولی راحت تر از من بود. حجابش بد نبود ولی معمولا مانتوهای کوتاهی می پوشید و یه ذره از موهاشم بیرون بود ولی در کل ایمانش به خدا خیلی زیاد بود. اینو من کاملا متوجه شدم. برای من خیلی مهمه که طرفم خیلی تحت تاثیر جو جامعه نباشه، حلال و حرام براش مهم باشه و از این لحاظ یه خورده به شک افتادم که نکنه این دختره خیلی قرتی باشه یا نتونه با بعضی از اخلاقای مذهبی من کنار بیاد. اینا رو گفتم که فک نکنین من چشممو به روی همه چی بسته بودم و تفاوتهامون رو نمی دیدم. اما همون طور که گفتم علاقه من هر روز شدیدتر می شد. تصمیم گرفتم بدون اینکه رسمن بهش بگم،یه رفتارایی نشون بدم که خودش کم کم متوجه توجه غیرعادی من بشه و بعد از روی رفتار اون بفهمم که چراغ سبز نشون میده یا نه. و اگه مثبت بود، رسمن جلو برم. (شاید مهمترین اشتباهم همینجا بوده!) از اینجا بود که دیگه بچه بازی هام شروع شد، دو تامون توی فیسبوک بودیم، براش کامنت می ذاشتم، لایک می کردم، بهش خوب سلام می دادم و حتی گاهی خیره می شدم . از اونجایی که فوق العاده باهوش بود حدس می زدم که دیگه متوجه شده باشه. اونم رفتارش خیلی خوب بود. حتی یه دفه سر کلاس یه طوری نگاه کرد که دوست من بعد از کلاس بهم گفت، امروز فلانی همش حواسش طرف تو بود. منم فوق العاده خوشحال شدم . اما بازم به خودم گفتم ممکنه این فقط یه هوس زودگذر باشه، اگه بعد پشیمون بشم چی؟ و از اونجایی که شنیده بودم عشق های آتشین خوب نیست که به ازدواج بینجامند، به خودم گفتم بیشتر صبر می کنم. تابستون نمی بینمش. اگه دیدم بازم علاقه وجود داره خوب دیگه می رم و بهش می گم ضمن اینکه می تونم بازم بهتر بشناسمش دورادور. ولی تو همه ی این مدت دائما بهش فکر می کردم .خلاصه سرتونو به درد نیارم. دیگه این قدر این بچه بازی هام زیاد شده بودن که الان هر موقع بهشون فک می کنم خودم بدم میاد. چندشم میشه. اما اون موقع اصلا متوجه نبودم که دخترا از این گیر دادنای الکی خوششون نمیاد، متنفرن. بعد از تابستون که برگشتم، دیگه رفتار اون به خوبی سابق نبود. منم گیج بودم که چرا این این طوری شده، حتی گاهی جواب سلام نمی داد. خلاصه خیلی گیج بودم. بعد از یه مدتی و از توی فیسبوک متوجه شدم که ای داد بیداد، این دختره یک سال و نیم از من بزرگتره. بازم خودم رو توجیه کردم و گفتم شاید اشتباه وارد کرده و این هم هر چند شکم رو پررنگ تر کرد ولی بی خیالم نکرد. به خاطر شرایط درسی خاص اون ترم (برای دو تامون) یه ترم دیگه هم فقط با فکرش سر کردم. اونم بعد از یه مدتی بهتر شد. تا اینکه بالاخره اخیرا بهش گفتم. معلوم شد دلیل عوض شدن رفتارش یه سوء تفاهمی بوده که اون فکر می کرده من یه کاری رو کرده بودم، ولی وقتی من صادقانه بهش گفتم که من اون کار خاص رو نکردم و راست هم گفتم ، اون هم به راحتی پذیرفت و گفت که من به خاطر اون مسئله ی خاص ازت نفرت پیدا کرده بودم ولی حالا که فهمیدم سوء تفاهم بوده دیگه نفرتی در کار نیست. ولی جدای از این مسئله نمی تونم به شما به عنوان شوهر فکر کنم و دوست ندارم حس خاصی به من داشته باشین. خلاصه اینکه غیر مستقیم بهم نه گفت. اما دلیل خاصی هم نگفت. ضمنا معلوم شد که ایشون واقعا یک سال و نیم از من بزرگ تره ولی خودش زیاد تاکیدی روی این نکرد. ولی من حس کردم با توجه به رفتارهایی که از من دیده و این مسئله هم تشدیدش کرده، به من به چشم یه بچه نگاه می کنه.
دیگه دنیای من عوض شد، همه چیز برام تیره و تار شد. چون برای اولین بار یه گفتگوی طولانی با هم داشتیم و خیلی هم خوب برخورد کرده بود، علاقم بهش بیشتر هم شده بود. حتی خیلی از تردیدهام برطرف شده، اما اون بهم نه گفت.اما اون فوق العادس، من به این ایمان دارم، خیلی خیلی مهربونه. فوقالعاده باهوشه. الان همش حسرت می خورم ،احساس بی عرضگی در زدن مخ یه دختر می کنم. با تماوم وجود از خودم بدم میاد. حس می کنم هیچ جذابیتی برای دخترها ندارم. هیچ چیزی ندارم که دل یه دختر رو خوش کنه. از قیافم بدم میاد. از هیکلم بدم میاد. از رفتارام بدم میاد. همش به دوستام نگاه می کنم و می گم ببین بقیه پسرا چقدر راحت رادن زندگی می کنن، شادن، عاشق نمی شن. این قدر به یه دختر وابسته نمی شن. اما تو این قدر ضعیف و احساساتی هستی که خودتو بدبخت کردی. یعنی فکر می کنم با بقیه پسرا خیلی فرق دارم. حس می کنم خیلی بچه ام .قبول دارم سنم هنوز کمه ولی فکر کردن به اینکه هنوز بچه ای اعصابمو خورد می کنه. من توی درسم و دانشگاه آدم خیلی موفقی بودم و از این نظر خیلی ها حسرتم رو می خورن. با وجود همه این مشغله ها توی همین مدت توی درسم موفق بودم و الان هم می تونم ارشد رو ادامه بدم. ولی به خودم می گم، این چیزا که برای دخترا مهم نیس، مهم پول و تیپ و جذاب بودن و مرد بودن یه پسره که تو هیچ کدومشون رو نداری. مهم اینه که چه طوری بتونی یه دختر رو جذب کنی که تو بلد نیستی و نمی تونی؟ مطمئنم که هیچ وقت دختری به این خوبی نمی تونم پیدا کنم. بعضی موقع ها می گم حتما من یک گناهی کردم که خدا نعمت این دختر رو از من گرفت.. دیگه تمرکز سابق رو تو کارا ندارم. برای کار کردنم، لذت بردن از زندگیم انگیزه ای ندارم. همیشه به این مسئله فکر می کنم. همه ی زندگیم شده این مسئله. همش با خودم می گم حتما من یه ایراد بزرگ دارم که اون دختره منو دک کرد. همیشه میگم کاش یه دختری پیدا می شد که موفقیتامو می دید، نقاط مثبتم رو می دید، به من دل می بست. قلبش برام می تبید، نگرانم می شد. خواهش می کنم دوستان باز نگن خوب تنهاییاتو با دوستای پسرت پر کن. اینو دیگه هر کسی می تونه بفهمه که یه دختر که آدمو واقعا دوس داشته باشه، چقدر می تونه به آدم انرژی بده، چقدر آدمو رشد بده، چقدر به آدم آرامش و تمرکز بده. اما یه دوست هم جنس هرگز و هرگز نمی تونه این کار رو بکنه.
حالا من چطور می تونم که به یه حس خوب ولی واقعی از خودم برسم، انگیزۀ کار و زندگی زیادی پیدا کنم. ولی به هیچ وجه دنبال یه حس خوب کاذب نیستم یعنی نمی خوام الکی دل داری داده بشم.. دوس دارم اشکالاتمو بدونم، اگه آدم داغونی هستم بفهمم. دوس دارم بفهمم تو مسیر این علاقه من چه اشتباهی کردم؟ آیا هنوز خیلی زوده که به ازدواج فکر کنم و هنوز بچه ام و شخصیتم کامل نشده؟ اگه این طوریه پس با این حس شدید نیاز چه کار کنم؟ من واقعا به یکی که دوسم داشته باشه نیاز دارم. یعنی این یه حس کاذبه؟ آیا من واقعا شرایط ازدواج رو ندارم ؟
ببخشید این قدر روده درازی کردم، تازه خلاصه کردمش
علاقه مندی ها (Bookmarks)