به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 8 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 85
  1. #71
    Banned
    آخرین بازدید
    پنجشنبه 22 خرداد 93 [ 02:56]
    تاریخ عضویت
    1392-7-07
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    750
    سطح
    14
    Points: 750, Level: 14
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 50
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdrive3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    24

    تشکرشده 26 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام بهارم دل به دل راه داره عزیزمنی نی خوبه مثل باباش آرومه(اخ مامان قربونش بره)خواهرم که دیگه نگو بدجوری زده به سرش عاشق شده منم دیگه بیخیخی همه چی شدم اون بالاییه هوامو دارهمن مشکل خودم یادم رفت فقطتو این تالار پست تو رو دنبال میکنم.دعایم گرچه گیرا نیست
    دعایت میکنم هر شب
    نمیدانم چه میخواهی
    از او خواهم برای تو
    هر آنچه در دلت خواهی....

  2. کاربر روبرو از پست مفید یاسمینا25 تشکرکرده است .

    بهار_68 (دوشنبه 22 مهر 92)

  3. #72
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    مرسی یاسمینای عزیز چند وقت پیش برای یه کاربر پست گذاشتم بجای اسم خودش بهش گفتم یاسمینا
    تاپیکای رستگارو خوندم دارم تمرین صبر میکنم
    به شوشو اس دادم ولی ج نداد یه جمله رستگار خیلی نگرانم کرده نکنه قیدمو زده باش؟؟؟

    - - - Updated - - -

    اگر هم هیچ عکس العملی نشان نداد... شما نه ناراحت می شوی ، نه احساساتی می شوی و نه فکر منفی می کنی ....

    خیلی دارم سعی میکنم فکر منفی نکنم ولی خوب نمیشه که اصلن فکر نکرد!
    تو یکی از این مقاله هایی که درمورد صبر بود نوشته بود اگه در هر برخوردی انتظار بدترین پاسخ رو داشته باشی اونوقت تحملت بالا میره

    موقع نوشتن اس ام اس داشتم به بدترین حالت فکر میکردم با خودم گفتم حتما یا با فحش ج میده یا ز میزنه میگه خر خودتییا به مامانم ز میزنه و به او فحش میده چون فکر میکنه مامانم مارو از هم جدا کرده

  4. #73
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    خبر خبر
    امروز شوهرم اس داد " دارم میام س خواهشا آیدا رو بیار با هم بریم بیرونخودتم بیا کسی ندونه بهتره منم نمیگم"

    منم ج دادم " سلام خواب بودم تازه بیدار شدم(چون با تاخیر ج دادم اینو گفتم) کی میرسی؟ من هرروز ساعت 5 آیدا رو میبرم پارک"

    گفت "نزدیکم 5میام"

    ساعت 5 رفتم پارک اونم 10 دقیقه بعدش اومد سلام کردیم بهش گفتم خوبی اونم گفت بد نیستم بعد بچه رو بغل کرد و بچه زد زیر گریه منم سعی کردم بچه رو آؤوم کنم هی میگفتم بابا علی بابا علی گفتم بابا میاد گریه نکن تا آروم شد و رفت بغل باباش یکم بازی کرد و یکم راه رفتیم او هی آیدا آیدا میکرد و قربون صدقه بچه میرفت و یه دفعه هم به زبون محلی خودمون گفت مادت بمیره هیچی نگفتم
    1ساعت تمام با هم بودیم هیچ حرفی درمورد خودمون بینمون رد و بدل نشدفقط یه ذره درمورد بچه حرف زدیم و رفتارمون مثل وقتی بود که خوب بودیم و با هم میرفتیم بیرون بعد رفتیم با
    ماشین دور دور زدیم باز رفتیم یه پارک دیگه ورودی پارک بچه یه خورده ترسید من گفتم نترس وقتی مامانی هست بابا هست نباید بترسی توپارک یه ذزه دیگه بچه بازی کرد و گفت کی میخوای بری گفتم زودتر بریم نگرانم نشن خبر ندارن بعد انگار فهمید دارم دروغ میگم چپ چپ نگام کرد گفت دروغ نگو
    یه کم بعد به بچه گفت بابایی خسته است منم گفتم بریم مامانی چون من نمیتونم هرروز اینهمه بیارمت پارک
    تو راه برگشت یه آهنگ غمناک و علشقانه گذاشت معمولا آهنگارو متناسب انتخاب میکنه
    5 دقیقه مونده بود تا برسیم خونه دستش که رو دنده ماشین بود گرفتم و یکم نوازشش کردم بغض گلومو گرفته بود نزدیک خونه ماشین و اروم کرد تا نگه داره گفتم بره یه دور دیگه بزنه رفت
    یه لالایی گذاشت واسه دخترش خودشم بغض کرد و داشت گریه میکرد و همینجوری تو سکوت و گریه بودیم هردومون
    درو زد و دوباره جلو در خونه مون ایستاد سرشو از پنجره برد بیرون و با دست اشاره کرد برو منم گفتم بریم یه دور دیگه بزنیم گفت نه نمیتونم گفتم خواهش میکنم من تا صبح خوابم نمیبره بریم یه کم حرف بزنیم خواهش میکنم قبول نکرد گفت فردا اس میدم گفتم نمیخوام با این حال برم خونه قبول کرد یه دور کوچیک زد آهنگ و عوض کرد تا حال هردومون بهتر شه حالمون که بهتر شد جلو در خونه ایستاد یکم دخترشو نوازش کرد سرشو آورد که دخترشو بوس کنه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم گونشو آروم بوس کردم متوجه شد ولی هیچی نگفت خداحافظی کردیم گفت فردا میام برای بچه کفش بخرم نبرش کلانتری
    پیاده شدیم یکم آیدا بای بای کرد و اومدیم خونه

  5. کاربر روبرو از پست مفید بهار_68 تشکرکرده است .

    رستگار (جمعه 26 مهر 92)

  6. #74
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 مرداد 93 [ 14:45]
    تاریخ عضویت
    1392-5-21
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    985
    سطح
    16
    Points: 985, Level: 16
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    25

    تشکرشده 4 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام بهارجان .خیلی خوشحال شدم موفقیتت رو شنیدم .انشا الله روز به روز بهتر قبل بشه . واسه منم دعا کنید . بعد از سه ماه خبری ازش نشده.بهترین ها رو واست ارزو می کنم عزیزم .

  7. #75
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    شوهرم امروز صبح اس داد که "سلام برام غیبت رد کردن باید خودمو تا ظهر برسونم سر کار اگه شد آیدارو بیار جلو در ببینم" منم اس دادم "کی میری؟ الان بیارم" گفت "رسیدم اس میدم بیار جلو در
    بعد اومد سوار ماشین شدم و یکم بچه رو بغل کرد گفتم بریم یه دور بزنیم گفت نه دیرم شده زودتر باید برم گفتم پس منو سر میدون پیاده کن بچه رو ببرم پارک منو پیاده کرد گفت لباسای بچه رو هفته دیگه میارم ( خودش گفته بود این هفته میاره ) بعدم گفت عصر بچه رو نبر کلانتری منم گفتم باشه به آیدا گفتم به بابا بگو مواظب خودت باش بعد بچه رو دادم که بوس کنه و خداحافظی کردیم
    وقتی رفت من اس دادم مواظب خودت باش او هم گفت باش

    - - - Updated - - -

    چرا نتونستیم باهم حرف بزنیم؟ دیروز فقط یه بار گفت خوب بریم سر اصل مطلب بعد دیگه هیچی نگفت
    همش من منتظر او بودم او هم منتظر من
    مامانم میگه هر دوتاتون میترسید خراب کاری کنید واسه همین هیچ کدوم حرف نمیزنید
    چرا من بلد نیستم با دست پس بزنم با پا پیش بکشم؟؟؟؟؟؟
    تا هفته دیگه فرصت دارم که یاد بگیرم چی بگم چه جوری بگم از همه مهمتر اینکه چه جوری شروع کنم لطفا کمکم کنید

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط bahar17 نمایش پست ها
    سلام بهارجان .خیلی خوشحال شدم موفقیتت رو شنیدم .انشا الله روز به روز بهتر قبل بشه . واسه منم دعا کنید . بعد از سه ماه خبری ازش نشده.بهترین ها رو واست ارزو می کنم عزیزم .
    بهار عزیز ممنونم اما اتفاق خاصی نیوفتاده انشالله که مشکل شما هم حل بشه

  8. #76
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 30 آبان 92 [ 20:19]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    2,196
    سطح
    28
    Points: 2,196, Level: 28
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 104
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    14

    تشکرشده 43 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بهار این اتفاقاتی که بینتون افتاده ، خیلی خوب و مفید بوده .. واقعا آفرین
    شما تغییرات خوبی رو از خودت نشون داده ای
    نگران نباش
    توی مسیر درست قرار گرفته ای


    توی اون دفتری که بهت گفتم از خودت قددردانی کن و حتما از اینکه رفتارهایت رو به سمت بهتر شدن تغییر داده ای برای خودت یه خاطره خوب ، یه جشن خوب، یه کادو خوب بگیر ... اینها رو جدی تلقی کن ، سرسری ازشون رد نشو، به نظرت هم خنده دار نیاد.. این ها همه لازم هستند

    ما همه مون کودکانی هستیم که خودمون ، اسم مون رو گذاشته ایم آدم بزرگ

    مگه شما چند بار بیست سالگی رو تجربه کرده ای؟
    چند بار بیست و پنج سالگی رو تچربه کرده ای؟
    چندبار سی سالگی رو تجربه کرده ای ؟
    و یا چندبار می خواهی چهل سالگی رو تجربه کنی؟

    می بینی همه این سالهای عمر برای ما بیگانه هستند ... تغییراتی که در ما شکل می گیره ، برامون ناآشنا هستند و داریم کم کم تجربه شون می کنیم .. به همین خاطر می بایست این تغییرات رو درونی کنیم

    یعنی این تغییرات مثبت در وجود ما همیشگی بشود

    قبلا وقتی خیلی بچه سال بودیم پدر ومادرهامون با تشویقاشون ما رو به ادامه رفتار خوب ترغیب می کردند ، و الان ما باید خودمون ، خودمون رو تشویق کنیم ، تا این رفتارها برایمان ماندگار شود

    چندتا جمله ازت خوندم ، برایت مرور می کنم ، تا شما بیشتر روی آنها متمرکز شوی
    بعد هم این دوتا دیدارتون رو برایت تحلیل می کنم ، تا نقاط قوت و نقاطی که نیاز به تلاش بیشتر دارد رو متوجه شوی

    موافقی؟
    *******************************

    بهار 68 نوشته:



    • تو زمان خوبی هم اینجوری بهش اس نمیدادم ،بهتر نیست یه دونه از این اس ام های آماده برای تولد بهش بدم؟
    • خیلی دارم سعی میکنم فکر منفی نکنم ولی خوب نمیشه که اصلن فکر نکرد!
    • تو یکی از این مقاله هایی که درمورد صبر بود نوشته بود اگه در هر برخوردی انتظار بدترین پاسخ رو داشته باشی اونوقت تحملت بالا میره
    • وقتی مثل ما جدا شدید برای یه لحظه با هم بودن بال بال میزنید،دیشب 1ساعت با شوهرم بودم انگار دنیا مال من بود
    • چرا فکر میکنید همه اشتباهات از اونه و شما بی تقصیرید؟؟؟
    • آقا مهدی یه مدتی تمرکزتونو بذارید روی همسرتون اون وقت وقتی دلشو بدست آوردید با خانوادتونم راه میاد اما یادتون باشه مثل شوهر من نکنید که همسرتون احساس کنه داری بهش باج میدی و این محبت ها بخاطر خانوادت بوده نه شخص همسر ...،بزرکترین اشتباهی که شوهر من کرد
    • سیاست چیزی نیست که کسی یادت بده باید ذاتا سیاست داشته باشی باید بدونی تو هر موقعیتی چه برخوردی داشته باشی این میشه سیاست و باید روانشناسیت خوب باشه
    • فکر میکنم باید دست به یه اقدام بزنی شاید سر عقل بیارتش معمولا در اینجور موارد مهریه اهرم فشار خوبیه




    نکاتی رو که در بالا آورده ام از نوشته های شما در تاپیک های دیگران ، برداشت کرده ام ، در بعضی جاها بسیار درست عمل کرده اید و در بعضی جاها خام و ناپخته
    کاربردی ترین دیدگاه شما که واقعا پتانسیل بالای شما رو در جهت سازندگی نشان می دهد ای جمله هست:


    باید بدونی تو هر موقعیتی چه برخوردی داشته باشی این میشه سیاست

    این جمله را درونی کن ... در زمانهایی که احساسات منفی بهت هجوم می آورند، اون زمان هایی که احساساتی می شوی و می خواهی یک برخورد تند انجام دهی ، در هنگام خوشحالی زیاد ، در هنگام ناراحتی شدید ، و مهم تر در هنگام مواجه با مادرشوهرت

    بهار نوشته ای یک ساعت با شوهرت بودی، انگار دنیا مال تو بود.. این عشق زیاد شما را به شوهرت نشون میده ،
    آیا این عشق کافی نیست؟ آیا این علاقه به اندازه کافی قدرتمند نیست؟آیا رابطه تو و همسرت استحکام لازم رو نداره؟
    برای چی؟
    برای اینکه مقابل هر کسی و هرچیزی ، از شما دو نفر محافظت کنه؟

    شوهرت بلد نیست، مثل هر انسان دیگری هم ،عاری از خطا و عیب نیست ، جایی رو مثل اینجا هم نداره که بیاد یاد بگیره ، تنهاست و کسی هم درکش نمی کنه ، مرد هست و غرور خاص مردانه اش را دارد (مردها در کنار اینکه کلی هارت و پورت می کنند ، خیلی ضعیف هستند و احساسی ، ولی از بچگی بهشون گفتند که تو مردی و مرد که گریه نمی کنه ، یعنی با این دیدگاه بزرگ شده اند که اگر واقعا متلاشی شدند هم نگذارند کسی از حالشون با خبر بشود)

    پس وظیفه شما (در همان پنجاه درصد ) قسمتی نیز در این نکته دیده می شود : " یاد بگیری و به همسرت نیز بیاموزی"
    البته با حوصله و صبر زیاد،

    حالا برویم سر تحلیل دیدار شما دوتا (کم کم وقتی اون دوره نقاهت طی بشه ، و زخم زندگی تون التیام پیدا کنه ، شوهرت تو رو می بره خونتون )



    نقل قول نوشته اصلی توسط بهار_68 نمایش پست ها


    خبر خبر
    امروز شوهرم اس داد " دارم میام س خواهشا آیدا رو بیار با هم بریم بیرونخودتم بیا کسی ندونه بهتره منم نمیگم"

    منم ج دادم " سلام خواب بودم تازه بیدار شدم(چون با تاخیر ج دادم اینو گفتم) کی میرسی؟ من هرروز ساعت 5 آیدا رو میبرم پارک"

    لزومی نداره ، تا وقتی ازت سئوالی پرسیده نشده ، شما جوابی بدهی ... دیر جواب داده ای ، به هر دلیلی ،
    وقتی شما قبل از محاکمه ، شروع به دفاع می کنی ، یعنی در ذهن طرف مقابل این انتظار رو ایجاد می کنی که شما را متهم کند
    نترس ، نگران نباش ، شما زن هستی ، مردها ذاتا دوست دارند ناز زن ها رو بکشند ، اینقدر در دسترس نباش ، بذار کمی او نیز در ذهنش نگران تو شود ،
    مثلا :
    چرا بهار جواب نداد... یعنی چی شده بوده؟... نکنه دیگه جواب نده ....نکنه منو نخواد ... (اینها میشه با دست پس زدن )

    شما خیلی خودت را شیفته و والای همسرت نشان داده ای و او نیز به خوبی این را می داند ، به همین خاطر او الان ناز می کند و شما مرتب نیاز می کنی

    من نمی دونم چه متن اس ام اس را برای تولدش آماده کرده ای ، اما همسرت در جواب از شما خواهش کرده که دخترتون رو ببری بیرون تا او دخترتون رو ببینه
    یعنی از شما داره طلب می کنه ، خواهش می کنه ، تمنا می کنه ...اینها یعنی تغییر موضع همسرت


    گفت "نزدیکم 5میام"

    ساعت 5 رفتم پارک اونم 10 دقیقه بعدش اومد سلام کردیم بهش گفتم خوبی اونم گفت بد نیستم بعد بچه رو بغل کرد و بچه زد زیر گریه منم سعی کردم بچه رو آؤوم کنم هی میگفتم بابا علی بابا علی گفتم بابا میاد گریه نکن تا آروم شد و رفت بغل باباش یکم بازی کرد و یکم راه رفتیم او هی آیدا آیدا میکرد و قربون صدقه بچه میرفت

    این ها خیلی خوبه ، آفرین ، خوب مدیریت کرده


    و یه دفعه هم به زبون محلی خودمون گفت مادت بمیره هیچی نگفتم

    اشکالی نداره ، از شما چیزی کم نمیشه ، دیگه هم برای خودت این جمله را مرور نکن و جایی هم عنوان نکن ، بهت گفتم شوهرت نیز کاستی ها و ضعف هایی داره ، شما برای اینکه زندگی ات رو به بهبود بره می بایست خیلی ذهنت را باز کنی و بخشش ات رو وسیع کن

    1ساعت تمام با هم بودیم هیچ حرفی درمورد خودمون بینمون رد و بدل نشدفقط یه ذره درمورد بچه حرف زدیم و رفتارمون مثل وقتی بود که خوب بودیم و با هم میرفتیم بیرون بعد رفتیم با
    ماشین دور دور زدیم باز رفتیم یه پارک دیگه ورودی پارک بچه یه خورده ترسید من گفتم نترس وقتی مامانی هست بابا هست نباید بترسی

    خوبه، آفرین

    توپارک یه ذزه دیگه بچه بازی کرد و گفت کی میخوای بری گفتم زودتر بریم نگرانم نشن خبر ندارن بعد انگار فهمید دارم دروغ میگم چپ چپ نگام کرد گفت دروغ نگو

    بهار ، صادق باش ، اگر واقعا به خانواده ات اطلاع داده بودی نباید متوسل به مخفی کاری می شدی .. به نظر من بهتر بود که به خانواده ات نمی گفتی ، سعی اعتماد شوهرت رو جلب کنی ، بذار شوهرت ازت یاد بگیره که برای تو همسرت در الویت اول هست ... این همه می سازی .. ذره ذره با خون دل می سازی ولی برخوردی مثل این مورد باعث میشه ، شک بیاد توی وجود همسرت
    شک به این قضیه که
    "نکنه من و بهار برگردیم سر خونه و زندگیمون باز یه چیزی من به همسرم بگویم و بعد ازش بخواهم که به پدرومادرش نگه ولی بره بگه !!!"
    شاید او از شما بخواهد صد تا موضوع رو به خانواده ات نکویی ولی خودش جیک و پوک زندگیتون رو بره به مادرش بگه
    شما نباید ناراحت شوی ، بلکه کم کم و با حوصله ازش بخواهی با شیوه درست که او نیز کم کم برای خودتون و خصوصی بودن زندگی تون حرمت قائل بشه
    وقتی تو پیش قدم باشی و تو گذشت کنی ، کم کم همسرت از تو می آموزد


    یه کم بعد به بچه گفت بابایی خسته است منم گفتم بریم مامانی چون من نمیتونم هرروز اینهمه بیارمت پارک
    تو راه برگشت یه آهنگ غمناک و علشقانه گذاشت معمولا آهنگارو متناسب انتخاب میکنه
    5 دقیقه مونده بود تا برسیم خونه دستش که رو دنده ماشین بود گرفتم و یکم نوازشش کردم بغض گلومو گرفته بود نزدیک خونه ماشین و اروم کرد تا نگه داره گفتم بره یه دور دیگه بزنه رفت
    یه لالایی گذاشت واسه دخترش خودشم بغض کرد و داشت گریه میکرد و همینجوری تو سکوت و گریه بودیم هردومون
    درو زد و دوباره جلو در خونه مون ایستاد سرشو از پنجره برد بیرون و با دست اشاره کرد برو منم گفتم بریم یه دور دیگه بزنیم گفت نه نمیتونم گفتم خواهش میکنم من تا صبح خوابم نمیبره بریم یه کم حرف بزنیم خواهش میکنم قبول نکرد گفت فردا اس میدم گفتم نمیخوام با این حال برم خونه قبول کرد یه دور کوچیک زد آهنگ و عوض کرد تا حال هردومون بهتر شه حالمون که بهتر شد جلو در خونه ایستاد یکم دخترشو نوازش کرد سرشو آورد که دخترشو بوس کنه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم گونشو آروم بوس کردم متوجه شد ولی هیچی نگفت خداحافظی کردیم

    این قسمت آخر رو خراب کردی ... می دونم دلتنگ همسرت هستی ، می دونم دلت پر میزنه ، منتها شما باید با سیاست با دست پس بزن با پا پیش بکش بری جلو
    نباید بری توی فاز احساسات
    نباید همسرت رو مطمئن به دلتنگی خودت بکنی
    بذار دل شوهرت بتپد از اینکه نکنه بهار رو از دست بدهم
    تو قرار شد رفتارهایی رو در پیش بگیری که برای شوهرت خواستنی بشوی
    ولی تو الان در نقش یه زن منفعل ِ آویزیون ظاهر شدی
    اینجوری شوهرت خوش به حالش می شود
    خیالش جمع هست که اگر 100 سال دیگه هم نیاد دنبالت ، تو عاشقش می مونی !! که این بد هست
    مسئولیت زندگی سخت هست ، مردها هم فراری
    اینجوری شوهرت یه هفته میره تنهای با خودش هست ، بعد یه پنجشنبه جمعه میاد ، شارز عاطفی از تو میگیره دوباره میره
    مدیریت کن ، نذار این حالت پیش بیاد
    بهتر بود همراه با گفتن این جملات از همسرت خداحافظی می کردی و پیاده می شدی

    شب خوبی بود ، ممنون از وقتی که برای دخترمون گذاشتی ...
    وقتی تو میری ، کمی بیقراری می کنه ، منتها چاره چیه باید عادت کنه
    این قرارها خیلی خوبه ولی هم من و هم بچه رو هوایی می کنه
    ولی خوب باید به نبودن همدیگر عادت کنیم
    برای من دور بودن از مردی که بینهایت دوستش دارم ، خیلی سخته ولی دارم سعی می کنم ، خودم رو وفق بدم
    شاید تو زندگی ام با خیلی از نداشته هایم ساخته ام ، منتها نداشتن تو سخت تر از همه نداشته هام هست
    به خاطر همین فکر می کنم ، باید اجازه بدم مرور زمان ، این نبودنت رو واسم پر کنه
    دلم می خواست دخترمون در کنار پدرومادرش باهم بزرگ بشه
    ولی دست من ، به تنهایی نیست ، یعنی دیگه نمیشه
    من تا اون زمانی که دخترت پیشم هست سعی می کم نهایت تلاشم رو بکنم ، امیدوارم ، بعدا که اومد پیش تو ، تونسته باشم ، دختر خوبی رو بزرگ کرده باشم
    هرچند می دانم ، ضعف ها و کاستی هایی هم خواهد بود ،
    وقتی دخترمون اومد پیش تو ، تو سعی اون کاستی ها رو پوشش بدی
    مرصی و خداحافظ


    گفت فردا میام برای بچه کفش بخرم نبرش کلانتری

    در خصوص کلانتری رفتن هم بعدا برایت پست می گذارم ،
    توی تالار سرچ کن و تاپیک های


    مهارتهای ارتباطی
    http://www.hamdardi.net/thread-21157.html
    http://www.hamdardi.net/thread-18081.html
    http://www.hamdardi.net/thread-20936.html
    http://www.hamdardi.net/thread-6810.html
    اعتماد به نفس
    موفقیت و شادی
    هیجانات و احساسات
    و زندگی بیست برای شوهران
    انتظارات مردها از زنان و .. را بخوان و کاربردی کن

    انشالله شب یلدا در کنار همسرت باشی


    پیاده شدیم یکم آیدا بای بای کرد و اومدیم خونه

    ویرایش توسط رستگار : جمعه 26 مهر 92 در ساعت 13:29

  9. کاربر روبرو از پست مفید رستگار تشکرکرده است .

    بهار_68 (جمعه 26 مهر 92)

  10. #77
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    ممنونم رستگار هم از تشویقات و هم از راهنماییات
    خودمم حدس زدم آخرش و خراب کردم سیاست شوهرم بود میدونست احساساتی ام با یه آهنگ غمناک منو برد تو اون فاز خیلی قشنگ بلده احساساتیم کنه همیشه همینجوری میکرد که من میرفتم طرفش

    سه شنبه دادگاه داریم این دادگاه بخاطر شکایتیِِ که من از او کردم موندم چیکار کنم من میگم رضایت بدم تا کینه نیوفته مامانم میگه تو دفاعتو بکن اگه آشتی شد رضایت بده تا دست پر رفته باشی

  11. #78
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    دادگاه سه شنبه رو رفتم
    خودش نیومده بود و وکیلش اومد برعکس دادگاه الزام به تمکین که وکیلش خیلی اعصابمو خورد کرد این دادگاه وکیلش چیزی نگفت فقط همون حرفای تکراری همیشگی رو رو کاغذ نوشت

    قاضی بهم گفت تو طلاق میخوای منم گفتم نه
    گفت خودت از خونه اومدی بیرون
    گفتم کار از شرایط ضمن عقدم بود منم به خاطر کار اومدم بعد اون با تهدیدایی که کرد دیگه نرفتم یه بارم که برگشتم دیدم اثاث های خونه رو جابه جا کرده تازه دندون صاحبخونه رو شکسته
    وکیلش گفت با صاحبخونه درگیر شده شما رو که نمیزده منم گفتم قبلا برای منم چاقو کشیده

    از اون هفته تا حالا هیچ خبری ازش ندارم احتمال 90% امروز اومده ولی اس نداد که بریم بیرون فکر کنم فردا باز مجبورم برم کلانتری

  12. #79
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    شوهرم اس داد" سلام من امشب یا فردا صبح میام برای آیدا چی بیارم؟"
    من ج دادم "سلام خوبی؟هرچی که فکر میکنی اندازشه کلاهشم بیار ممنون"
    اس داد" خودت چی"
    ج دادم " هر چی دوست داری"

    میدونم اس ام اس هام زیاد بار عاطفی و احساسی نداره آخه نمیدونم تو جواب اس های پرسشی و خبری چه جوری هم ج سوالو داده باشم هم عشقولانه بشم؟؟؟

  13. #80
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 آذر 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    محل سکونت
    زیر سایه خدا...
    نوشته ها
    517
    امتیاز
    3,053
    سطح
    34
    Points: 3,053, Level: 34
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    143

    تشکرشده 599 در 247 پست

    Rep Power
    63
    Array
    امروز نزدیک ساعت 3.5 اس دادم سلام بچه الان خوابه ببرمش ؟(منظورم کلانتری بود چون طبق رای دادگاه وظیفه دارم 5شنبه ها ساعت 4 ببرمش)
    ج نداد منم بردم بچه روکلانتری نیومد برگشتم خونه ساعت 4.35 اس داد سلام آره
    منم دیگه ج ندادم تا ساعت 5.5 اس داد نمیایی؟
    من ج دادم کجا برای چی؟
    گفت من پارکم مگه نگفتی 5.5 میای (من نگفته بودم ولی هفته قبل بهش گفته بودم هرروز 5 میرم پارک)
    گفتم دارم به بچه غذا میدم نیم ساعت دیگه میام
    گفت اومدی اس بده بیام جلو در
    ساعت 6 رفتیم با هم بیرون با ماشین دور زدیم گفت هوا سرده کجا بریم؟ گفتم یه خونه هست توش وسیله بازیه ببریمش اونجا رفتیم دیدیم اونجا تعطیل شده مجبور شدیم بریم پارک یکم بچه تاب و سرسر بازی کرد بعدش رفتیم برای بچه کفش بخریم
    یه جا رفتیم یه مدل کفش انتخاب کرد بعد که قیمتشو دید سرش سوت کشید منم خندم گرفته بود یکم اینپا اونپا کرد منم گفتم آیدا از این کفش خوشش نیومده بریم
    تو ماشین گفت بابات هنوز کفش بیشتر از 30-40تومن نخریده 98تومن پول کفش
    رفتیم تو بازار چند تا کفش دیدیم اما مقبول نیافتاد
    یه جا یه کفش نشون دادم آیدا هم همونو نشون داد به بچه گفت چقدر بی سلیقه ای حتی قیمتم نکرد
    بالاخره یه جا کفش خریدیم یه جا هم دستکش خریدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
    بچه تو بغلم داشت میخوابید گفت نخواب بد خواب میشی بریم یه چیزی بخوریم
    رفتیم جیگرکی(آخجون قسمت خوشمزش)
    چند تا سیخ جیگر گرفت پرسید دنبه هم میخوای به علامت رضایت سر تکون دادم نشستیم رفت ماشین و خاموش کنه و بیاد منم منتظرش موندم اومد من به بچه یکم دادم ولی خودم نخوردم او هم داشت واسه خودش میخورد منم سرمو گرم بچه کردم متوجه شد نمیخورم برام لقمه گرفت منم ازش گرفتم و گفتم مرسی بچه لقمه رو ازم گرفت دستم دراز نمیشد خودم لقمه بگیرم یکی دو لقمه دیگه خورد باز برام لقمه گرفت خیلی هم سفارشی بود حسابی بر پرش کرده بود منم گرفتم و بازم تشکر کردم یکم به بچه دادم و یکمم خودم خوردم چندتا تیکه آخر و گفت بردار بخور منم گفتم تو بخور یکی دوتا تیکه من خوردم و به بچه دادم دو تا تیکه هم با دستم گذاشتم تو دهنش اینکارو خیلی دوست دارم
    بعد قسمت خوشمزه تموم شد تو ماشینبه بچه گفتم به بابا گفتی دست شما درد نکنه بعد خودم بهش گفتم دست شما درد نکنه
    چون برای بچه وسیله آورده بود دستم پر بود منو رسوند تا جلو در آسانسورموقع خداحافظی وسیله ها رو که گرفتم بهش دست دادم و بای بای تموم
    بازم نتونستم هیچی بگم معمولا کم حرفم بلد نیستم حرف پیش بکشم از بچگی تو امتحان شفاهی میموندم از کنفرانس فراری بودم سر دفاع پایان نامم هم خیلی شانس آوردم یه شرایطی پیش اود که فقط برای استادم توضیح دادم

    تو خونه به مامانم که گفتم میگه این رفتارش یعنی غلط کردم فردا بهش اس بذه هر وقت داری میری منم ببر من هی میگم زوده ه ه ه میگه تکلیفتو با خودت روشن کن یه دفعه مییگی تحت هر شرایطی میرم یه دفعه میگی نمیرم مارو مسخره خودت کردی حالا موندم چیکار کنم


 
صفحه 8 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ایا برای تامیین اینده ام…"""…… بیمه عمر ……"" تصمیم و گزینه درستی هست؟؟؟
    توسط عروس خوشبخت در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 اسفند 95, 21:30
  2. خوشبختی یعنی "رضایت"
    توسط khaleghezey در انجمن موفقیت و شادی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 14 شهریور 94, 17:40
  3. توصیه نوروزی یک روانپزشک: نه "چاقی" خانمها را به روی شان بیاورید، نه "کچلی" مردها را
    توسط khaleghezey در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 05 فروردین 93, 13:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.