تاپیک هامو بردم فضای خصوصی چون چیزای زیادی راجع به خودم نوشته بودم که البته به درد کسی هم نمی خوره. اما دوستای همدردی پست های خیلی خیلی مفیدی گذاشته بودن که ممکنه به درد خواننده ی دیگه ای بخوره. به خاطر همین بعضی از این پستها رو می ذارم اینجا عمومی.
1- برای ناامید بودن:
naghashi
تو اصلا نااميد نيستي نااميد نميتونه به كسي اميد بده چون چيزيو كه خودت نداري نميتوني بدي اما شما هنوز حس دلسوزي و اميد دادنو داري
...
http://www.hamdardi.net/thread-22590...html#pid208640
..
به خودت اعتماد كن
و به گذشته اصلا نگاه نكن كه تاثيري به حالت نداره
- - - Updated - - -دوست خوبم من چند نكته به نظرم رسيد كه شايد بهت كمك كنه و اميدوارم بقيه هم بيان و تجربه ها و راهنمايياشونو بگن:
اول اينكه احساساتتو مخفي نكن منظورم هر چيزي كه ازارت ميده بنويس تو خلوت به خودت بگو يا..اما باهاش كنار بيا و بريزشون دور اين لينك هم ممكنه كمكت كنه
عواطف منفی
دوم مقايسه نكن خودتو با هيچ كس,خوب يا بد اين الان شرايط توست و بايد بهترش كني
مقايسه انرزي منفي ميده,هيچ كس نمياد توي مقايسه به مثبتها فكر كنه اصلا دليلي براي مقايسه نيست چون شرايط زندگي هيچ كس شبيه ديكري نيست
دنبال خوشبختي جايي جز وجود خودت نباش و خوشبختي خودتو وابسته به چيزي يا كسي ندون چون هر گونه اتفاقي به همش ميريزه
خودتو دوست داشته باش و مهمترين راهش پرهيز از انتقاد و عيب جويي در مورد خودته,خودتو كشف كن و به چيزهاي زيبايي كه تو وجودت بوده و ناديده ميگرفتي توجه كن
خودتو تحسين كن و هيچوقت تحقير نكن مشكل اصلي همونه كه خودت گفتي يعني دوست داشتن خود
خودتو بابت اشتباهات,بابت گذشته ,بابت هر چيزي كه ازارت ميده ببخش و بگو اشتباه و شكست دليل اين نيست كه بي ارزش شدي و درس بگير
بگو مهم خودمم كه ارزشمندم و ميخوام فردامو بسازم
گذشته رو بريز دور
با ترسهاي خودت كنار بيا,ترس از اينده,قضاوت ديگران,در جا زدن و...
ريشه همه شون باور نكردن خودته و دوست نداشتن خودت
به خودت فرصت بده و عجول نباش كه خسته و نااميد ميشي
وقتي نااميدي و ترس سالهاي سال شكل گرفته يك شبه از بين نميره,يكشبه ادم خودشو كشف نميكنه پس نگو نميشه يا نه
يادت نره اين قانون طبيعته وقتي انرزي ميدي انرزي دريافت ميكني پس مثبت بده و مثبت بگير
حالتو خوب كن وقتي حالت خوب باشه وقتي از خودت راضي هستي نااميد نيستي و از زندگي لذت ميبري,از لذتهاي كوجيك و مثبت نگذر’يه لبخند,يه ليوان اب,يه نوشته...با اينا حالتو خوب كن
و مهمتر از همه اينه كه حركت كن,همون از تو حركت از خدا بركت خودمون
ساكن نباش,حقوقش كمه,شكست ميخورم و..رو بريز دور و از يه جايي شروع كن
زياد حرف زدم در اخر يادت نره اينا همه تيوريه خودت بايد عمليشون كني
هيج كس جز خودت نميتونه به دادت برسه
JJ1234
- - - Updated - - -... ببین ما هممون توی یک خانواده هایی به دنیا آمدیم که می تونم بگم از ما آدمهای داغونی ساختن. اگر کسی بگه نیست به نظر من نرفته خانوادش رو تحلیل کنه ببینه چه بلاهایی سرش آوردن. احتمالا ما هم خودمون سر بچه هامون یک بلاهایی خواهیم آورد. چون نمیدونیم. چون همه داریم زندگی کردن رو یاد می گیریم. اما از یک جایی به بعد می تونیم این زندانهای به قول دکتر شریعتی خانواده و اجتماع و تاریخ رو بشناسیم. بعد هی میایم تکون بخوریم می بینیم ای بابا از هر طرف که میخوایم بریم دستمون بستست. یک عالمه اخلاق بد و فکرهای اشتباه داریم که نمیزاره اصلا ما زندگی کنیم. اما ما به عنوان انسان قدرت داریم اینا رو بشکنیم. یک عمر 70 80 ساله هم بهمون دادن که بالاخره بشکنیم. بعضیا تو 20 سالگی میشکنن. بعضیا تو 30 سالگی. بعضیا تو 40 یا 50 سالگی. زمانش مهم نیست. وقتی رسیدی بهش اونقدر خوشحال میشی که همه غمها رو فراموش میکنی. پس اگر هنوز زنده ای حتما هنوز امیدی هست که زندانهات رو بشکنی. و اگر اینجایی و توی این تالار معنیش اینه که دیگه خسته شدی. دیگه نمیخوای اون باشی. دنبال راه حلی. میخوای راه خروج از این زندانها رو یاد بگیری. پس تو راه درستی هستی. فقط باید ادامه بدی. حتی اگر ناامیدی باید یک سری کارهایی رو در نظر بگیری و با حال ناامیدی و بد هم بهشون ادامه بدی تا کم کم این دونه هایی که میکاری جوونه بزنه. تو دونه ها رو بکار به هر حال جوونه زدن طول میکشه. صبر و حوصله میخواد. باید آب بدی هر روز بهش و نور بهش برسونی.
یک زن امیدوار
- - - Updated - - -گر قصدت اينه كه اين بار بر مشكلاتت فائق بياي،در قياس خودت با خودت،به چيزهايي كه تا اين سن كسب كردي توجه كن،حتي كوچيك،حتي از نظر خودت بي ارزش!مثلا:كسي مدرك تحصيلي ليسانس،ياد گرفتن مهارت رانندگي،ياد گرفتن پخت فلان غذا و....
روي داشته ها و ياد گرفته ها تمركز كن
مهمترين نكته اي كه بايد بهش توجه كني اينه:خودت و خانواده ات رو بپذير.ميدونم سخته!ميدونم شايد واقعا كوتاهيهايي در حقت كرده باشن اما اگر ميخاي از اين دام ذهني كه به قول خودت مانع پيشرفتت شده رها بشي بايد قبول كني هميني هست كه هست و لاغير!
وقتي بتوني خودت و اطرافيانتو بپذيري اون وقت ميتوني روي چيزهايي كه داري سرمايه گذاري معنوي كني ،ديگه با خودت سر جنگ نداري!ديگه مدام گريه و فكر نميكني.
عزيز دل...بايد سعي كني ديدت اين قدر منفي نباشه!فكر ميكني چجيزهايي كه داري حداقلهاست؟ميخاي من هزار نفر آدم برات مثال بزنم كه همين حداقلها رو هم ندارن؟بحث مرگ و تب نيست،اما وقتي به داشته هامون تمركز ميكنيم ميتونيم انرژي كسب كنيم تا براي رسيدن به نداشته ها تلاش كنيم(شكر نعمت نعمتت افزون كند) اما وقتي تمركز روي معايب و نداشته ها باشه عملا وجودمون از انرژي خالي ميشه!
من آدمهاي 50 ساله اي هم ميشناسنم كه هيچ پختگي در رفتارشون وجود نداره!در حاليكه احساس ميكنم شما به حد كافي پخته و باتجربه ايد اما نياز داريد تا مهارت رفتارهاي جرات مندانه رو ياد بگيريد،اعتماد به نفستونو بالا ببريد،و بازتاكيد ميكنم خودتونو بپذيريد و متعاقبا دوست داشته باشي.
نميدونم چه تجربه هايي در كودكي داشتي كه اين احساسو با خودت حمل ميكني،اما ميبينم كه كودك درونت به شدت آزرده است!با كودك درونت ارتباط بگير،اگر هيچ كس تا حالا به نظرت بهش اهميت نداده خودت بهش اهميت بده!بهش امر و نهي نكن،حرف دلشو بشنو!
دوست عزيزم...ببين ذهنت چقدر درگيره و چقدر در حال به نقد كشيدن خودتي!اون خانمي كه فضولي كرده،عملا آسيبي به شما نزده اما طرز فكر و نوع برداشت شما از واقعه حالتونو بد ميكنه!
همين كه استارت كار رو زدي خودش جاي هزاران تحسين و تقدير داره،حالا بازم ازت درخواست ميكنم 5 ويژگي مثبتتو بدون به نقد كشيدن خودت بنويسي.حتي ويژگيهاي به ظاهر بي اهميت،،مثلا اين كه من غذاهاي خوبي درست ميكنمبدون اما و اگر....ببينم چي كار ميكنيا...
در ادامه لينك كارگاه رفتار جرات مندانه رو برات ميزارم،بخونش برات مفيده:
کارگاه آموزشی - رفتار جرات مندانه
JJ1234
در مورد درجا زدن. من یک مثال دارم برای خودم میزنم همیشه. نمیدونم تا حالا رژیم گرفتی یا نه؟ وقتی میخوای بعد از مدت ها لاغر بشی یک دو ماه اول اصلا نشون نمیده و هیچ اتفاقی نمی افته چون این چربی ها طول می کشه تا شل بشن و کم کم آب بشن. اما باید به رژیمت ادامه بدی.
حالا ما میخوایم یک چیزهایی که مدت زیادی باهامون بوده رو درست کنیم. یک مدت طول می کشه که کلا اینا شل بشن. ناامیدی هم جزءاش هست. اگر نا امید شدی به خودت بگو نا امیدی طبیعی هست. دوباره برو خودت رو ببیند به انرژی مثبت و فکر مثبت و ... تا بتونی ادامه بدی
- - - Updated - - -
2- برای خشم درونی:
این پست ریشه ی مشکلات منه. حتی هنوزم اثرات همینه که روی زندگیمه. نمی دونم چطوری ازرمیدخت تونست اینو ببینه. اما راه حلی براش ندارم.
آزرمیدخت
سلام مینوش جان
اینو نگاه کن:
نوشته اصلی توسط meinoush
نمی تونم توی همه چی بهترین و کامل باشم تا کسی قضاوتم نکنه. چون یا وقتشو ندارم یا اینکه تنبلی می کنم یا اینکه توانشو به کل ندارم.
می بینی؟ اونیکه داره قضاوتت می کنه، خودت هستی. اونیکه معتقده برای قضاوت نشدن لازمه تو همه چی بهترین و کامل باشی... اونیکه کامل نبودنت رو طبیعی نمی دونه و به تنبلی و ناتوانی نسبتش می ده... و اونیکه رفتار منشی رو قضاوت کردن تعبیر می کنه... (انسان های دیگه ممکنه تعبیرهای کاملا متفاوتی از رفتار منشی داشته باشن)
از نظر من، ریشه مشکلت اینجاست:
نوشته اصلی توسط meinoush
کسی هستم که در بچگی مورد سرزنش و تحقیر بودم و قاعدتا باید تا حالا یه جورایی ضد ضربه شده باشم. اما روز به روز بدتر می شم.
درسته. هرروز وضعیت بدتر می شه. چون درونت دو چیز همزمان دارن رشد می کنن. مغز مادرت، و قلب خودت!
هیچکدوم تسلیم اون یکی نمی شن، و در نتیجه آتش این خشم روز به روز داغ تر می شه.
نوشته اصلی توسط meinoush
تنها کسی که خیلی خشم دارم نسبت بهش و هرگز نمی بخشمش حتی بعد از مرگم مادرمه. اصلا اون انقدر ازارم داد که فهمیدم خشم نفرت عقده حسادت و ترس چین
نبخشیدن مادر! ای کاش مسئله به همین راحتی بود!
اما برعکسه! تو (بخش قابل توجهی از تو) با مادرت ترکیب شدی و هردوتون با قدرت فزاینده ای از مینوش خشمگین هستید!
یه نکته مهم... منظور من از مادر، اصلا اون انسانی که تو رو به دنیا آورد نیست! بلکه تصویریه که در سالهای اولیه زندگیت ازش ساختی.
مادرت (با همون تعریفی که گفتم) خیلی نافذتر و قدرتمندتر از چیزی بوده که یه بچه ی بی پناهی مثل تو در مقابلش تاب بیاره (البته اون قدرت رو خودت شخصا بهش داده بودی، چون این تو بودی که ساخته بودیش!). روحت رو تسخیر کرده. درت ریشه کرده. و تو داری با همون چشم ها خودت رو نگاه می کنی. می سنجی و می سنجی و می سنجی... سرزنش... تحقیر... خشم...!
نوشته اصلی توسط meinoush
چه کار می تونم بکنم؟
برگرد!
باید برگردی به سالهای اول زندگیت و خودت رو از مادرت تفکیک کنی.
باید قواص بشی، تا ژرفای اقیانوس وجودت شنا کنی، و ریشه های مادرت رو از عمق روحت قطع کنی...
اونوقت محبت رو تجربه می کنی، اول از همه به خودت... و بعد به سایر ارکان هستی.
اگه موفق بشی، می تونی آسوده و آرام، با چشم های خودت دنیا رو ببینی... مادر حقیقیت رو ببینی (همون زنی که به دنیا آوردت)! در مقابلش بایستی و نگاهش کنی... انسان در برابر انسان!
می بخشی و عبور می کنی، از مادرت، از اون خانم منشی، و از هرکسی که در کش مکش با احساس حقارت و ضعف، شکست می خوره و در حال فرار از "خود"ش، به دیگران هم تنه می زنه!
تا حالا شده یه آدم درمانده با خودخواهی و بی توجهی بهت تنه بزنه، برگردی و با لبخند نگاهش کنی؟ و بعد راه خودت رو پی بگیری و کارش بیشتر از چند ثانیه فکرت رو مشغول نکنه؟
این یه پست بی نظیره. اون وقت نفهمیدم. تازه این فروردین که خوندم فهمیدم. اما هنوز نمی دونم اون قسمت غواصی رو چطور باید بکنم و چطوری برم توی اعماق وجودم تا خودمو رها کنم از "مادر". بخشیدمش اما رها نیستم هنوز.
علاقه مندی ها (Bookmarks)