
نوشته اصلی توسط
Pooh
من الان از این در اتاق که برم بیرون باز اعضای خانوادمو میبینم. کسانی که به من به چشم شکست خورده ی مریض مشکل دار بدبخت نگاه میکنن. کسانی که میدونم نهایتا فقط به حکم اینکه فرزند یا خواهرشون هستم دارن منو تحمل میکنن. وگرنه حتما مینداختنم بیرون، یه جایی که اصلا منو نبینن.
وقتی از اتاق میرم بیرون میدونم باید با کسانی ارتباط بگیرم که اعتباری دیگه در نظرشون ندارم. کسانی که خاطره و تصویر تمام ضعف ها و اشتباهاتم رو توی نگاهشون تصویر میکنن و بهم برمیگردونن.
گاهی دلم میخواد میشد خاطرات اشتباهاتم رو از ذهنشون پاک کنم. چون همیشه سنگینی این خاطرات رو توی نگاهشون حس میکنم.
نمیدونم. زیر فشار این نگاه ها حس میکنم نمیتونم بلند شم. حس میکنم. زیرش فقط محکومم که له شم
گاهی توی تنهایی خودم حالم بهتر میشه. به محض اینکه میام توی جمع حالم به هم میریزه. چون بار اون نگاه ها مرتب رومه. حتی موقع غذا خوردن. متوجه نگاه همه به خصوص مامان هستم که حتی غذا خوردنم رو حتی اینکه چند تا قاشق میخورم و .. رو زیر نظر داره. همش داره زیر چشمی نگاهم میکنه. . هی با چشم و ابرو به بابا علامت میده که به من بگه بیشتر غذا بکش.اینو بخور اونو بخور.
بعد میریزم به هم. یعنی فکر میکنم دیگه هیچوقت اعتبارم دوباره به دست نمیاد. هیچوقت دیگه بهم اعتماد نمیکنن. همیشه لکه ننگ و مارکش روم میمونه.
این یکی از چیزاییه که خیلی از تلاش ناامیدم میکنه.
از ورد کپی کردم اینجوری شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)