سلام
خیلی از افراد همدردی با نام کاربری من آشناهستند و مشکل من رو میدونن
خلاصه اش رو می نویسم
من و همسرم حدودا 6 سال پیش با هم ازدواج کردیم و یک دختر 4 ساله داریم . قبل از ازدواج با هم 6 ماه حدودا صحبت کردیم و خانواده ها هم در جریان بودند . برای همه الگو بودیم . مشکلات کم و بیشی داشتیم اما هر دو با صحبت کردن حلش می کردیم و همیشه شاد و سرزنده بودیم . همسرم فرد فوق العاده با هوش و زرنگی هست و مرد واقعا زیبایی هست و من هم همه میگن زیبا هستن اما فکر میکنم در حد اون نیستم .
مادر شوهرم خیلی تو زندگیمون دخالت میکرد و پشت سرم به همسرم بد میگفت که اوایلش همسرم باور نمیکرد اما این اواخر همه حرفهای مادرش رو حق میداد بهش.
ما همکار بودیم . دست به پروژه ای زدیم که پیشنهادش از من بود و متاسفانه ورشکست کردیم و تا یک سال تاوانش رو دادیم و تو این مدت اعصاب هر دومون ضعیف شد و ماد شوهرم هم دچار سرطان بدخیم سینه شد که تو اون مدت مهمان ما بود و حرفهاش در واقع نیشهاش از همیشه بیشتر شده بود .
من و همسرم از یک دعوای ساده که جفتمون لجبازی کردیم و دعوا بزرگ شد و همه دلخوریهامونو با لحن بد به هم گفتیم . من بلافاصله بعد از 2 ساعت پشیمون شدم اما همسرم که همیشه منو عاشقانه دوست داشت گفت که دیگه هیچ علاقه ای به من نداره و بعد از اون رابطمون دچار تنش های بدی شد و از گریه و التماس گرفته تا قهر و ... هیچ چی جواب نداد .سر یه دعوای دیگه همسرم منو از کار اخراج کرد و گفت دیگه حق ندارم برم تو شرکت اونا و شوهرم به سمت خیانت و اس ام اس بازی و مشروب و... رفت و روابطش رو با هر دو خانواده قطع کرد . هر راهی رو امتحان میکردم بدترین جواب ممکنه رو میگرفتم که تا اینکه تو اینجا مشکلم رو گفتم و قرار بر این شد که من نقطه ضعفهام رو شناسایی کنم و تقویت کنم
تو این مدت هیچ گیری به شوهرم نمیدادم و سعی میکردم ایرادامو برطرف کنم
شوهرم تا حدودی با من خوب شد. روابطش الان با خانواده خودش عالیه و با خانواده من هم معمولی البته هنوز بعد از 10 ماه منزل مادرم نیومده و بگم که خانواده من کلا تو این قضیه دخالتی نکردن ...چون میترسیدن همه چی بدتر شه و شوهرم یه سری رفتارهای خاص داه برای اینکه احترامی از بین نره سعی کردم پدر و مادرم به این موضوعات کشیده نشن.
الان مادرشوهرم که عروس دیگه ای آورده با من خیلی بهتر شده و دیگه اذیت نمیکنه خودش پیش همه گفته تازه قدر منو میدونه
الان بعد از 10 ماه من کم آوردم خیلی وقته دارم یه طرفه پیش میرم و انتظاراتم رو نمی گم و ابراز محبت ندارم البته یکی دو هفته پیش بعد از چندماه همسرم گفت فکرم پیش تو و دخترمونه اما بعدش دوباره سر یه موضوع دیگه بحثمون شدو موقعی که از موضوعی خوشش نیاد حرفهای خیلی بد میزنه من داغون میشم تحملم کم شده.
الان همسرم تو شهر خودشونه و مشغول ساخت و سازه کارگاهشه ... هم دوری برام سخته و هم غم این کم توجهی اذیتم میکنه
من هم یه شرکت تاسیس کردم که الان به شدت تو مشکلات مالی افتادم و اینهم به مشکلات دیگه ای که دارم اضافه شده و از زندگی سیر شدم.
همین یکی دو هفته پیش که همسرم بعد از مدتها گفت فکرش پیش ماست شاید داشت همه چی درست میشد که متاسفانه کوچکترین ناراحتی یا اتفاقی مثل یه فاجعه میکنه روابط ما رو .
همسرم خیلی کم طاقت شده
من تا جایی که ممکنه سعی میکنم جوابشو ندم
اما خسته شدم
تازگی ها یه کم آروم می گم نیازهامو و انتظاراتمو که انتظار ندارم ازش حرفای بد بشنوم و ..
ازتون می خوام کمکم کنید
لینک تاپیکهای قبلیم :
شوهرم داره به من خیانت می کنه
شوهرم به تازگی به مشروب روی آورده چی کار کنم
شناسایی ضعفهایم ، تلاش برای تغییرات مثبت در خودم و زندگیم . راهنمایی کنید.
شناسایی ضعفهایم ، تلاش برای تغییرات مثبت در خودم و زندگیم . راهنمایی کنید.(2)
دوست ندارم زندگیمو از دست بدم من شوهرمو دخترمونو دوست دارم ما برای زندگیمون زحمات زیادی کشیدیم و با هم خاطرات خوبی داریم اما همه چی یهو خراب شد و همسرم دید خیلی بدی به من پیدا کرده مدام فکر میکنه به مالش چشم دارم در صورتی که خیلی کم توقع ام یا تازگی ها میگه تو اگه پول داشته باشی خیلی بد میشی ولی پول نداری آروم و رامی
حاضرم حتی کارم رو هم کنار بذارم ولی همیشه دوست داشته همسرش شاغل شه و با وجود این حرفها هم از وقتی کار جدید رو شروع کردم با من بهتر شده
آیا ممکنه همسرم تا ابد به این رفتاراش ادامه بده؟
ممکنه ...؟
حتی به خودم میگه یه روز بهت ثابت میشه که آدم عوضی هستی
علاقه مندی ها (Bookmarks)