-
سلام دوست عزیز
اولین اشتباه شما ترک کردن خونه اون هم فقط باتهدید!!
به نظر من نه زنگ بزن نه پیام بده...همینجوری بروخونه ات...خونته..حق داری بری...پس اصلا نگران نباش
مطمعن باش اون هم منتظره اما غرورش اجازه نمیده باهات تماس بگیره
واما اشتباه های دیگه ات:
تحقیرکردن همسرت به خاطرگفتن اینکه چراماشین روبردی!!زن وشوهرتوی همه چی شریک هستن پس به اسم منواون نداریم!!شمابااین کارت به شوهرت خیلی چیزهارونشون دادی که واسه یه مردخیلی سخته...اون الان احساس میکنه شما داری واسش سروری میکنی!!
شوهرت بایداحساس کنه تکیه گاه توهست
دخالت دادن مادرهمسرت اشتباه خیلی بزرگی هستش...معلومه که اون ظاهرقضیه روبه نفع هردوتون درست میکنه اما بعدازیه مدت خسته میشه ونگران پسرش...پس هیچوقت نه خانواده خودت ونه همسرت رودخالت نده!!
دوست عزیزبایدمهارتهای زندگی رویادبگیری
بایدبدونی شوهرت چه موقع عصبانی میشه؟تاجلوشوبگیری بارفتاردرست
بایدببینی واسه چه بددهنی میکنه؟اابته ترک دادن این خصلت خیلی سخته...بیشتربایدخودت مواظب باشی تاموقعیتش روبه وجودنیاری
بایدببینی شوهرت ازچه چیزی احساس ناامنی میکنه واون هاروبرطرف کنی...ناامنی ای که میخوادبابددهنی وتهدیداون روازبین ببره...
شایدازطرف توخیالش راحت نیست..شایداون حس اقتدارمردانه روبهش ندادی...
بایدزن باشی وظرافت زنانه داشته باشی...باسیاست خواسته هات روبخوای نه بادعواوبحث که همسرت احساس کنه تومردی!!!
رفتارهای شوهرت هم اشتباست اما فعلاتواینجایی ومیخوای تلاش کنی پس اول روی رفتارخودت کارکن تابتونی روی رفتارشوهرت هم تاثیربزاری البته این راه طولانی هستش پس باید خیلی صبورباشی!!
والبته همه اینهامستلزم برگشتن شمابه خونه ست...
-
سلام عزیزم ببین اگه میخای زندگی کنی ما بهت میگیم چیکار کن اما اگه بخای بگی من همش .....نداریم
ببین منم مثل شما کادوی عروسیم ماشین بود ولی شوهرم همش سر ماشین دعوا راه مینداخت اویل خیلی بهم برمیخورد یه بار بهش گفتم ماشین خودمه همین کلمه شد پیرن عثمان شوهرم گفت محاله دیگه پشتش بشینه چند ماه طول کشید راضیش کردم بعدها تو سخنرانی های دکتر حبشی متوجه شدم هر مرد دیگه ای هم بود همین کار میکرد چون اقتدارشون زیر سوال میره
درمورد بیرون کردنت مردا یه نقطه ضعفی دارن اینکه بگی من زنتم مگه میشه مردی ناموس ش بیرون کنه من مال توام این چه حرفیهمیزنی در شان تو نیست
اول شما یکار کن برگرده بعد بهت میگم چیکار کن
درضمن حتما حتما رابطت رو با خونواده شوهرت خوب کن هرچی گفتن جز احترام کاری نکن این بعد میفهمی اگه تو رابطت رو با مادر شوهرت درست کنی مادرشوهرت پشت تورو همیشه میگیره و تو خلوت به پسرش تشر میزنه پس این سیاست در پیش بگیر
همیشه مگه شما نرفتی ؟ پس این دفعه هم برو بعدا بیا یه تاپیک باز کن که راهکار بدین
-
سلام نسیم جان،
اینقدر آشفته نباش عزیزم:72: از این مسائل تو زندگی پیش میاد. حل کردنش می تونه خیلی هم راحت باشه.
من تاپیک قبلیت رو خوندم، چند تا نکته به نظرم می رسه که برات می نویسم.
اول اینکه تحقیر شدن در مقابل همسرت معنی نداره خانوم گل. اگه دوست داری برگردی خونه ی خودت، خیلی راحت و ساده، برگرد. نیازی به مسیج دادن و غیره نیست. عادی رفتار کن. انگار چند روز رفتی خونه ی پدرت و حالا برگشتی.
دوم: شوهرت کار خیلی خوبی کرده که این مسئله رو به مادرش نگفته. و شما هم بهتر بود نمی گفتی. و بهتره از این به بعد هم دیگه در این مورد با ایشون تماس نگیری.
سوم: شوهرت در واقع شما رو از خونه بیرون نکرده، اون یه مسیج داده و گفته برو، شما خودت اومدی. دیگه هیچوقت اینکارو نکن عزیزم.
چهارم: اینکه به مادرشوهرت بگی اون خونه ی من هم هست و نباید بیرونم می کرد، یه حرف نسجیده ست. درستش اینه که در عمل نشون بدی که خونه ی توه. یعنی دیگه به قهر از خونه ت بیرون نیا تحت هیچ شرایطی.
پنجم: در مورد ماشین، به نظرم احساس همسرت قابل درکه.
کلا چه در مورد خونه و چه ماشین، بی جهت بحث رو به مسائل مالی می کشی. در واقع برای اثبات حرفت، از حربه ی مالکیت استفاده می کنی. در حالیکه حتی وقتی چیزی به نام تو نباشه هم، تو شریک همسرت هستی. حالا با مطرح کردن مسائل مالی، ارزش خودت رو پایین میاری عزیزم. پس دیگه هیچوقت اینجور حرفایی نزن. در عوض سعی کن حمایت همسرت رو جلب کنی.
این تاپیک رو دیدی؟ http://www.hamdardi.net/thread-36735.html
حالا هم پاشو یه کم با خودت مهربون باش. این غصه ها رو از دلت در بیار. امروز رو با پدرومادرت باش و به روحیه ت یه سروسامانی بده. فردا با روحیه ی خوب و مسلط، برو خونه به همسرت بگو که دلت براش تنگ شده.:72:
بذار همسرت متوجه بشه دلتنگی باعث شده نتونی دوریش رو تحمل کنی و برگردی. این شدیدا به نفع تو تموم می شه و حس همسرت رو نسبت بهت مثبت می کنه. باعث می شه بیشتر هوات رو داشته باشه، چون می فهمه ارتباط عمیقی با اون و زندگیتون داری.
پرانتز: نسیم جان دوتا تاپیک در جریان داری، این تو همدردی ممنوعه. یکی رو گزارش کن که قفل بشه و فقط توی یکیشون پست بذار.
-
ديشب بهش پيام دادم كه من از اشتباهم پشيمونم ميدونم خيلي اذيتت كردم. گفتم كه تو تكيه گاهمي و بهت وابسته ام . ولي هيچ جوابي نداد. تازه متوجه شدم كه شب از ساعت٨ تا١ رفت بيرون.
نميدونم بلاكم كرده يا نه واسه همين اوم پيام هم تلگرام دادم هم مسج و ايميل هم كردم
شايد فكر كنه من خيلي مسخره ام
ابنكه اصلا نبود من براش مهم نيست و همش راحت ميره سره كار و بعدازظهرها درسشو ميخونه و شب ها با دوستاش بيرون به نظرمن يعني ديگه كلا منو دوست نداره براش مهم نيستم و زندگيشو شكل جديد داده
خونواده ام ميگن نقطه ضعفتو پيدا كرده تو چرا همش منت ميكشي اگه نيامد ٦ماهم شده نرو
ولي من دارم براي خونه زندگيم ديوونه ميشم
مطمعنا (اگر برم البته ميترسم قفل و اينام عوض كرده باشه) بگه چرا اومدي و بيا اثبابتو جمع كن و اون چند ميليون كه گذاشتم رو ماشينت رو بده و برو.
مامانش ميگفت برو تهران ماشين رو بكن به نامش و سهم خودت رو بردار
ولي من اصلا بحثم ماشين نيست اينا اينطور برداشت ميكنن.
بديش اينه موقع دعوا اصلا براي حل مشكل تلاش نميكنه انگار از خداشه بهم بخوره
پدرش مريضه بيشتر حواسشون به اونه اصلا نسيم براشون مهم نيست
به مادرش گفتم چون از تنها كسي كه حرف شنوي داره اونه و الان شوهرم به تلفن هيچكي جواب نميده
مادرشوهرم ميگفت تو خيلي لوسي با پسرم مثل دامادسرخونه عمل كردي. البته اينا حرفه شوهرم بوده. ولي من دلخوريم از بي حرمت كردن و من خانواده ام از اينكه يه دعواي كوچيكو به قيامت تبديل ميكنه. گاهي وقت ها احساس امنيت نمي كردم. يه بار موقع دعوا از آشپزخونه چاقو برداشت كه مثلا منو بترسونه. موقع دعوا مثل لات و الواتاي خيابون كه بهم حمله ميكنن و فحش ميدن ميشه.
راستش ماه پيش دزد خونمون رو زد و من هرچي طلا و پس اندازداشتم بردن خيلي از اين بابت شوكه بودم. فقط موند اين ماشين برام. تا قبلش خودش يه پرايد داشت كه چون توي پاركينگ ماشين من بود اون ماشينشو ميذاشت بيرون. بعد از اون دزدي خونواده اش گير دادن كه ماشينتو بفروش اينم ازت مي دزدن اونم فروخت اول گفت پولشو ميذارم بانك براي تو و از ماشين تو شريكي استفاده كنيم. ولي اين كارو نكرد و با قلدوري شد صاحب ماشين من. راستش من فقط دلم ميخواست براي استفاده يه هماهنگي ميكرد ولي اينا فرهنگشون اينطور نيست
خودش چند بار تو دعوا قبلا گفت تو آدمي كه بره نيستي به من چسبيدي
من الان شهرستانم اون واسه خودش تهران داره از آزاديش لذت ميبره. احساس ميكنم هيچ وقت منو نخواسته تا حالا هم بذور مادرش و ترس از آبروريزي بوده. ولي الان مادرش ديگه اهميت نميده براشون مهم نيست چون غم بزرگ ترشون سرطان باباش و شيمي درمانيشه
گاهي فكر ميكنم كه بگن اين چه آدم بديه تو اين موقعيت اينم داستان درست كرده. ولي درواقع پسر اونا هم مقصره. به حونواده اش نگفته بود كه اونا نگن پسر ما بي فكره و مقصره
ديگه مغزم داره ميتركه خيلي پريشون شدم از صبح تا شب گريه ميكنم دست خودم نيست ميترسم با بچه بازيام و ديونه بازي هاي اون زندگيم بهم بخوره
خواهش ميكنم كمكم كنين
-
ممنونم خانم ميشل
ديشب بهش پيام دادم كه من از اشتباهم پشيمونم ميدونم خيلي اذيتت كردم. گفتم كه تو تكيه گاهمي و بهت وابسته ام . ولي هيچ جوابي نداد. تازه متوجه شدم كه شب از ساعت٨ تا١ رفت بيرون.
نميدونم بلاكم كرده يا نه واسه همين اوم پيام هم تلگرام دادم هم مسج و ايميل هم كردم
شايد فكر كنه من خيلي مسخره ام
ابنكه اصلا نبود من براش مهم نيست و همش راحت ميره سره كار و بعدازظهرها درسشو ميخونه و شب ها با دوستاش بيرون به نظرمن يعني ديگه كلا منو دوست نداره براش مهم نيستم و زندگيشو شكل جديد داده
خونواده ام ميگن نقطه ضعفتو پيدا كرده تو چرا همش منت ميكشي اگه نيامد ٦ماهم شده نرو
ولي من دارم براي خونه زندگيم ديوونه ميشم
مطمعنا (اگر برم البته ميترسم قفل و اينام عوض كرده باشه) بگه چرا اومدي و بيا اثبابتو جمع كن و اون چند ميليون كه گذاشتم رو ماشينت رو بده و برو.
مامانش ميگفت برو تهران ماشين رو بكن به نامش و سهم خودت رو بردار
ولي من اصلا بحثم ماشين نيست اينا اينطور برداشت ميكنن.
بديش اينه موقع دعوا اصلا براي حل مشكل تلاش نميكنه انگار از خداشه بهم بخوره
پدرش مريضه بيشتر حواسشون به اونه اصلا نسيم براشون مهم نيست
به مادرش گفتم چون از تنها كسي كه حرف شنوي داره اونه و الان شوهرم به تلفن هيچكي جواب نميده
مادرشوهرم ميگفت تو خيلي لوسي با پسرم مثل دامادسرخونه عمل كردي. البته اينا حرفه شوهرم بوده. ولي من دلخوريم از بي حرمت كردن و من خانواده ام از اينكه يه دعواي كوچيكو به قيامت تبديل ميكنه. گاهي وقت ها احساس امنيت نمي كردم. يه بار موقع دعوا از آشپزخونه چاقو برداشت كه مثلا منو بترسونه. موقع دعوا مثل لات و الواتاي خيابون كه بهم حمله ميكنن و فحش ميدن ميشه.
راستش ماه پيش دزد خونمون رو زد و من هرچي طلا و پس اندازداشتم بردن خيلي از اين بابت شوكه بودم. فقط موند اين ماشين برام. تا قبلش خودش يه پرايد داشت كه چون توي پاركينگ ماشين من بود اون ماشينشو ميذاشت بيرون. بعد از اون دزدي خونواده اش گير دادن كه ماشينتو بفروش اينم ازت مي دزدن اونم فروخت اول گفت پولشو ميذارم بانك براي تو و از ماشين تو شريكي استفاده كنيم. ولي اين كارو نكرد و با قلدوري شد صاحب ماشين من. راستش من فقط دلم ميخواست براي استفاده يه هماهنگي ميكرد ولي اينا فرهنگشون اينطور نيست
خودش چند بار تو دعوا قبلا گفت تو آدمي كه بره نيستي به من چسبيدي
من الان شهرستانم اون واسه خودش تهران داره از آزاديش لذت ميبره. احساس ميكنم هيچ وقت منو نخواسته تا حالا هم بذور مادرش و ترس از آبروريزي بوده. ولي الان مادرش ديگه اهميت نميده براشون مهم نيست چون غم بزرگ ترشون سرطان باباش و شيمي درمانيشه
گاهي فكر ميكنم كه بگن اين چه آدم بديه تو اين موقعيت اينم داستان درست كرده. ولي درواقع پسر اونا هم مقصره. به حونواده اش نگفته بود كه اونا نگن پسر ما بي فكره و مقصره
ديگه مغزم داره ميتركه خيلي پريشون شدم از صبح تا شب گريه ميكنم دست خودم نيست ميترسم با بچه بازيام و ديونه بازي هاي اون زندگيم بهم بخوره
خواهش ميكنم كمكم كنين
(راستش خيلي ديربه دير به من جواب داده ميشه. تا ميخام پيام بدم error مياد كه نميشه. با استفاده از سيستم مشكل دارم)
- - - Updated - - -
ممنونم خانم ميشل
ديشب بهش پيام دادم كه من از اشتباهم پشيمونم ميدونم خيلي اذيتت كردم. گفتم كه تو تكيه گاهمي و بهت وابسته ام . ولي هيچ جوابي نداد. تازه متوجه شدم كه شب از ساعت٨ تا١ رفت بيرون.
نميدونم بلاكم كرده يا نه واسه همين اوم پيام هم تلگرام دادم هم مسج و ايميل هم كردم
شايد فكر كنه من خيلي مسخره ام
ابنكه اصلا نبود من براش مهم نيست و همش راحت ميره سره كار و بعدازظهرها درسشو ميخونه و شب ها با دوستاش بيرون به نظرمن يعني ديگه كلا منو دوست نداره براش مهم نيستم و زندگيشو شكل جديد داده
خونواده ام ميگن نقطه ضعفتو پيدا كرده تو چرا همش منت ميكشي اگه نيامد ٦ماهم شده نرو
ولي من دارم براي خونه زندگيم ديوونه ميشم
مطمعنا (اگر برم البته ميترسم قفل و اينام عوض كرده باشه) بگه چرا اومدي و بيا اثبابتو جمع كن و اون چند ميليون كه گذاشتم رو ماشينت رو بده و برو.
مامانش ميگفت برو تهران ماشين رو بكن به نامش و سهم خودت رو بردار
ولي من اصلا بحثم ماشين نيست اينا اينطور برداشت ميكنن.
بديش اينه موقع دعوا اصلا براي حل مشكل تلاش نميكنه انگار از خداشه بهم بخوره
پدرش مريضه بيشتر حواسشون به اونه اصلا نسيم براشون مهم نيست
به مادرش گفتم چون از تنها كسي كه حرف شنوي داره اونه و الان شوهرم به تلفن هيچكي جواب نميده
مادرشوهرم ميگفت تو خيلي لوسي با پسرم مثل دامادسرخونه عمل كردي. البته اينا حرفه شوهرم بوده. ولي من دلخوريم از بي حرمت كردن و من خانواده ام از اينكه يه دعواي كوچيكو به قيامت تبديل ميكنه. گاهي وقت ها احساس امنيت نمي كردم. يه بار موقع دعوا از آشپزخونه چاقو برداشت كه مثلا منو بترسونه. موقع دعوا مثل لات و الواتاي خيابون كه بهم حمله ميكنن و فحش ميدن ميشه.
راستش ماه پيش دزد خونمون رو زد و من هرچي طلا و پس اندازداشتم بردن خيلي از اين بابت شوكه بودم. فقط موند اين ماشين برام. تا قبلش خودش يه پرايد داشت كه چون توي پاركينگ ماشين من بود اون ماشينشو ميذاشت بيرون. بعد از اون دزدي خونواده اش گير دادن كه ماشينتو بفروش اينم ازت مي دزدن اونم فروخت اول گفت پولشو ميذارم بانك براي تو و از ماشين تو شريكي استفاده كنيم. ولي اين كارو نكرد و با قلدوري شد صاحب ماشين من. راستش من فقط دلم ميخواست براي استفاده يه هماهنگي ميكرد ولي اينا فرهنگشون اينطور نيست
خودش چند بار تو دعوا قبلا گفت تو آدمي كه بره نيستي به من چسبيدي
من الان شهرستانم اون واسه خودش تهران داره از آزاديش لذت ميبره. احساس ميكنم هيچ وقت منو نخواسته تا حالا هم بذور مادرش و ترس از آبروريزي بوده. ولي الان مادرش ديگه اهميت نميده براشون مهم نيست چون غم بزرگ ترشون سرطان باباش و شيمي درمانيشه
گاهي فكر ميكنم كه بگن اين چه آدم بديه تو اين موقعيت اينم داستان درست كرده. ولي درواقع پسر اونا هم مقصره. به حونواده اش نگفته بود كه اونا نگن پسر ما بي فكره و مقصره
ديگه مغزم داره ميتركه خيلي پريشون شدم از صبح تا شب گريه ميكنم دست خودم نيست ميترسم با بچه بازيام و ديونه بازي هاي اون زندگيم بهم بخوره
خواهش ميكنم كمكم كنين
(راستش خيلي ديربه دير به من جواب داده ميشه. تا ميخام پيام بدم error مياد كه نميشه. با استفاده از سيستم مشكل دارم)
-
وای چقدر ترسیدی تو دختر.... ولش کن اون کله پوکو، بیا تو بغل خودم...http://kolobok.us/smiles/artists/con...ockingbaby.gif
دیگه گریه نکنیا http://www.kolobok.us/smiles/big_standart/empathy.gif
نسیم یه زندگی که به این راحتی ها از دست نمی ره، اینقدر خودتو اذیت نکن...
البته این خیلی خوبه که اینقدر زندگیتو دوست داری و این همه دلت تنگ شده. چون نشون میده علارغم این دعواهای گذرا با همدیگه خوب هستید.
ولی...
حالا یه مسئله ایه که پیش اومده، و خوش اومده. چون با حل کردنش، درهای دیگه ای به روت باز می شن. چیزهایی یاد میگیری که شاید باعث بشن دیگه هیـــــــچوقت از این دعواهای بد با هم نکنید.
من که متن هات رو می خونم می بینم خیلی کم مهارت هستی. تو زندگی باید خیلی بیشتر از اینها تدبیر داشته باشی. حالا این تلنگری می شه که به خودت بیای و یاد بگیری.
مثلا هیچ دلیلی نداشت بهش بگی کار اشتباهی کردی. فقط برو خونه، همین. و بهش بگو که دلت براش تنگ شده بود. اصلا لازم نیست راجع به اتفاقاتی که افتاده صحبتی کنی. همینکه خودت میدونی اشتباه کردی، و نباید خونه ای که اینقدر دوستش داری رو ترک می کردی، کافیه. در ضمن اون معلومه که الان خودکشی نمی کنه، چون نسیمشو می شناسه، میدونه چقدر مهربونه و راه دوری نمی ره. البته نباید هم بره. هیچ دختر خوب و زن زندگی ای "نمی تونه" از شوهر و زندگیش دل بکنه. اگرم یه وقتی شیطون بره تو جلدش و عصبانی بشه و بره، بعدش اینجوری دلش تنگ می شه...
تو این سایت خیـــــــــلی چیزها برای خانوم هایی مثل تو هست. فقط خدا کنه دنبال یاد گرفتن و افزایش مهارت هات باشی.
بذار یه گشتی بزنم چندتا تاپیک برات پیدا کنم یکم سرت گرم شه:
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
http://www.hamdardi.net/thread-34770.html
http://www.hamdardi.net/thread-35378.html
http://www.hamdardi.net/thread-35900.html
http://www.hamdardi.net/thread-36205.html
بفرمایید این شما و این هم سوده...:43:
حالا خواهشا این بساط گریه و زاری رو جمع کن. هیچ خبری نیست. برو به خودت محبت کن، با پدر و مادرت صحبت کن، دلت باز شه. یکی دو روز به خودت فرصت بده، وقتی حالت خوب شد، برو خونه ت. اونجا هم دیگه نذار این بحثا شروع بشن. کم کم تو همدردی مطالعه کن تا بتونی ریشه ی این دعواها رو خشک کنی. که دیگه اینقدر خودت و شوهرت اذیت نشید.
راستی با توجه به اتفاقی که برای پدرشوهرت افتاده، الان شوهرت بیشتر از هر وقتی به حضور و دلگرمی تو نیاز داره.
درضمن اینجا فقط سه تا پست در 24 ساعت می تونیم بذاریم، مگر اینکه مشترک بشیم. مثلا تو الان هر سه تا پستت رو گذاشتی و فکر کنم تا 24 ساعت دیگه نتونی ارسالی داشته باشی.
انتخاب و پرداخت حق اشتراک در همدردی
اگه مشترک آزاد بشی می تونی از مدیر همدردی مشاوره بگیری.
مراقب خودت باشیا. اینم فرام می تو یو...http://www.pic4ever.com/images/toyou.gif
-
واي ميشل عزيز مرسي شما چقدر خوبين و مهربون واقعا حرفاتون آرامش ميده.
عادتي كه داره مطمعنم اگه برم خونه بساط راه ميندازه تازه اگه موفق به رفتن بشم.
تقصر خودم بوده خيلي اين ماله منه اون ماله منه كردم. كلا از جلوي چشمش افتادم. خيلي از اين بابت ناراحتم.
عصرها كه يادش ميافتم كلا توهين هاش يادم ميره دلم ميخواد بهش زنگ بزنم ولي اون حتي پياممو جواب نداد. مطمعنا يا بلاك كرده يا رد تماس ميده. نميدونم اين خشم چيه. احساس ميكنم ديگه از من دل كنده و بيخيالم شده
(بابت راهنمايي ممنون عضو آزاد شدم)
-
نسیم جان خوشحالم که متوجه اشتباه اصلیت شدی... اینکه عبارت "مال من" آدم ها رو از هم دل چرکین می کنه...:82:
ولی خوبی زندگی انسانی ما اینه که خدا بهمون توان و فرصت تغییر می ده. و وقتی به سمت بهتر شدن تغییر می کنیم، از اولش هم عزیزتر می شیم، هم پیش خدا و هم پیش اونهاییکه دوستمون دارن.
عزیزم شک نکن که هنوز هم مهرت به دل همسرت هست. خیلی هم زیاد. اما عصبانی شدن مردها هم شیرینی خودشو داره... برو حالشو ببر...:18:
یکی از بچه های همدردی نوشته بود: عصبانیت یعنی مجازات خود، بخاطر خطای دیگری.
ولی تو مراقب خودت باش نسیم... نذار دلت اینقدر ترسیده و آشفته باشه. گناه داره...
همین احساس ناامنی باعث می شه هرچی می خوایم کارها رو درست کنیم، خراب ترش می کنیم...
برعکس، عزت نفس باعث می شه خطاهامون رو با کمترین خسارت ممکن برطرف کنیم.
پس خودتو دوست داشته باش و مراقب خودت باش...:82:
-
راستش پشيمونم كه بهش پيام دادم. عادت كرده به خودش رو گرفتن و تحقير كردن من
نوشته بودم كه سخترين كار برام دور بودن از توه. حالا حتما ميگه پس بذار بيشتر عذاب بكشه. آدم كسي رو دوست داشته باشه باهاش ابن كارو نميكنه
ديگه بيخيال من شده ميخاد من منتشو همش بكشم تا زير دستشون باشم
خيالش راحته كه من خودم برميگردم براي همين هيچ كاري نميكنه. عادتشه موقع مشكل خودشو ميكشه كنار.
منم اصلا دوست ندارم اين كارو كنم
يه موضوعي كه هست اينه كه قبل از ازدواج با من ٤سال با يكي نامزد بود كه بهم خورده بود وقتي كه فهيمدم البته بعد از نامزدي فهيمدم اونم از طريق ديگران خودش بهم نگفت، علتشو گفت كه خونواده اونا ميخواستن منو سمت خودشون بكشن منم زير بار نرفتم.
اون روز هم مادرش گفت تو مثل دومادسرخونه باهاش رفتار كردي اونم بهت ثابت كرده كه خونه خودشه و تو رو بيرون كرده
با اين وضعيت چه كار مي تونم كنم؟
اگه برگردم شايد قفل ها رو عوض كرده باشه. دوباره شروع به تحقير كردن من ميكنه
خونواده اش شهرستانن ولي سه هفته يه بار براي شيمي درماني ميان تهران. وقتي تهرانن اون هرشب ميره اونجا. با اين اوصاف اگرم برگردم نميبينمش كه حتي فرصت آشتي پيدا بشه
من بطور واضح نگفتم كه دوست ندارم هرشب بره خونه اونا ولي اون روز مادرش با متلك همش ميگف پسرم به ما وابسته است
ميدونم زندگيم بيماره به مشكل خورده ولي كاري از دستم نمياد خونواده اش هم دارن بدتر ميكنن
-
لطفا بگين چه كنم
پيام بهش دادم نشد
ميترسم خودم برگردم بدتر شه
اگرم نرم انقدر مغرور و بيخياله كه سراغم اصلا نمياد
يعني مردا اينطورين؟ زنشون بره براشون مهم نيست؟
خدايا بهم كمك كن قوي باشم